۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۸
چاره----داستان صد کلمه ای
در گوشیام دنبال نامی میگردم که نزدیکترین فاصله را به من داشتهباشد و با بیشترین سرعت ممکن برایم یک چادر بیاورد.مامور مترو بابت چادرم که بین درهای واگن به ایستگاههای بعد رفته دلداریام میدهد،سرم را بلند نمیکنم، آهسته پاسخاش را میدهم و کیفم را محکمتر در آغوش میگیرم،روی آخرین صندلی زرد ایستگاه،روبهروی آینه مقعر نشستهام.رفتنش را نمیبینم،سرم گرم تخمین زدن مسافت و سرعت گزینههای احتمالیام است که چادر گلگلی ِ سفید ِ نمازی جلوی صورتم میآید، همان مامور مترو است. چادر را سرم میکنم، با کیف و کفش ورنی ِِمجلسی،با مانتو ساتن مهمانی،با روسری لیز پرنقش و نگار ِ ابریشم.
۹۵/۰۲/۲۷
من اهل رشتم ولی پارسال که رفته بودم خونه عمه ام اینا یه همچین اتفاقی رو شاهد بودم...
نکنه خودت بودی؟؟خخخ