بوق هواپیما
یه داستان ساده:
بوق هواپیما
سالهاست که صبحها پیش از آنکه چشمانم را باز کنم، مغزم کار میافتد و گوشهایم پیش از چشمانم کارشان را آغاز میکنند، به صداهای اطرافم گوش میکنم، مانند چشم که دقیق میشود بر روی یک چیز و مثل عدسی دوربین زوم میکند، گوشهای من هم بر روی تکتک صداهای دور و نزدیک دقیق میشود، گوش میکنم، عادت گوش دادنهای صبحگاهایم از سال 61 آغاز شد، از همان روز صبح، از نیمه جمله بابا:«باید اخم کنی؟»
جوابی از مامان نیامد، چشمانم را روی هم فشردم و منتظر ماندم، صدای قدمهای بابا و خشخش لباساش را شنیدم که به سمت اتاق ِ من میآمد، بر روی لبه تختم نشست و دست گذاشتم روی سرم و گفت:«سمیه، باباجان پاشو.»
موهایم را از روی صورتم کنار زد و با نوک انگشت دماغم را گرفت و گفت:«خوش خواب! پاشو، من دارم میرم».
چشمانم را باز کردم و دستانم را به بالا کشیدم و خوابآلود گفتم:«سلام، کجا؟ گفتی نمیری که!» بابا دستانم را گرفت وکشید تا از تخت بلند شوم:«صبح زود زنگ زدن که باید امروز هم برم»
دستانم را زیر ملحفه بردم و چشمانم را بستم:«پس من تا برگردی میخوابم.» بابا خندید، صورتش را نزدیک صورتم آورد و پیشانیام را بوسید و گفت:«باشه، به مامان هم میگم نذاره پات رو از تخت بیرون بذاری، فقط من برگشتم» مکث کرد و دستانم را از روی ملحفه گرفت و خندید:«توی تخت نبودی» من چشم بسته شروع کردم به خندیدم، بابا قلقلکم میداد، موهایم را بهم ریخت و ادامه داد:«من میدونم و تو ها».
صدای خندهام در اتاق میپیچید، بابا دوباره پیشانیام را بوسید، چشم باز کردم و نشستم، بابا از اتاق بیرون رفت، لباس سبزش را پوشیده بود و آماده رفتن بود، صدایاش را از آشپزخانه میشنیدم که برای مامان ماجرای در تخت ماندن من را با صدای بلند تعریف میکرد، مامان باز هم جوابی نمیداد، صدای بابا پائین آمد، گوشهایم را تیز کردم:«نسرین، من اینطوری برم؟» صدایاش مهربان و نرم بود، مامان باز هم جوابی نداد. بابا در خانه را باز کرد و در چهارچوب ایستاد و بلند گفت:«سمیه خدافظ» بلند داد زدم:«خدافظ بابا، من همینجا میمونم تا بیای ها» بابا در را نبست، مثل همیشه ایستادهبود، منتظر مامان.
:«نسرین خانم من رفتم» من از اتاقم میدیدم که در را تا نیمه بست و دوباره باز کرد، پوتینهایش را پوشیده بود، خم شد داخل خانه و گفت:«نسرین» لبخند به لباش بود، مامان از آشپزخانه بیرون نیامد، میدانستم نشسته پشت میز و دارد نانهای روی سفره را ریز ریز میکند.
بابا که در را بست، من دوباره دراز کشیدم، صدای دمپاییهای طبی مامان را شنیدم که یک راست آمد کنار پنجره اتاقم و کمی پرده را کنار زد، سرک کشید در کوچه، سر چرخواندم و به مامان زل زدم، آهسته گفتم:«سلام» مامان حواسش به من نبود، دست تکان داد، صدای پا کوبیدنی از کوچه آمد، مامان لبخند کمرنگی زد و بعد دستاش را روی سینهاش گذاشت و همانطور به کوچه خیره ماند.
یادم نمیآید چرا آن روز به مدرسه نرفته بودم؟! شاید همان سالی بود که کل کلاسِ اول آبله مرغان گرفته بوند یا تعطیلی بود که آن روزها زیاد اتفاق میافتاد، مخصوصا در اهواز. خاطرم مانده که در تختم نشستم و کمی کتاب خواندم، بیشترشان را پیش از آنکه به مدرسه بروم خواندهیودم، اما خواندن کتاب داستان در کسوت یک کلاس اولی که هنوز در دفتر مشقاش داشت شکل و خط و دایره میکشید، برایم حس ِ غرور داشت.
از تختم پائین نیامدم، نوک انگشتهای پایم را روی تخت گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم تا برسم به کیفم و دفتر نقاشیام را بردارم، در دفترم نقاشی چند شغل را که اسمشان را نوشتهبودم کشیدم، از روز اول مدرسه این عادتم شدهبود، دقیقا از همان ساعتی که بچهها در کلاس شروع کردند به نام بردن از شغل پدرشان. شب قبلاش مادربزرگ در گوشم گفته بود:«تو دختر خلبانی، باید باادب باشی، درسات بیست بشه، شاگرد اول بشی».
از مدرسه که با دفتر نقاشی پر از شغل برگشتم، از بابا پرسیدم که اگر ماهی فروشی داشت لازم بود من باز هم با ادب باشم و دیکته بیست بشوم؟ بابا ماجرا را که فهمید، خندید، اما برنامه هرشبمان شد که من در مورد دختر ِبابایی میپرسیدم که شغلاش فلان است و او جواب میداد، تبدیل شد به مشق شبم، نقاشیهایم هم حتی بهتر شد، گاهی هم در مورد شغلها خیالپردزای میکردم و یک شغل اختراع میکردم، اما همیشه جوابهای بابا تازه بود.
آن روز صبح که قراربود در تختم بمانم، هزار بازی که میشد در حیاط کرد به ذهنم میآمد و وسوسهام میکرد، از مامان هم خبری نبود که بیاید و از تخت بیرونم کند، خورشید هم از جایاش تکان نمیخورد، هربار که پرده را کنار میزدم سر ِ جایاش ایستادهبود انگار نه انگار که قرار است از جای سر ِ صبحاش تکان بخورد.
ایستادهبودم روی تخت و با خودم فکر میکردم که یک قایقام وسط دریا و دستانم را مثل دوربینی جلوی چشمانم گذاشتهبودم تا جزیرهای ناشناخته را پیدا کنم. مامان لباسِ بیرون پوشیدهبود، از همان روی تخت داد زدم:«کجا میری مامان؟ میری دم باند؟» مامان گفت:«البته که نه! میرم لوبیا بخرم.» پرسیدم:«لوبیا که زیاد داریم.» همانطور که داشت چادرش را مرتب میکرد جواب داد:«لوبیای خوب میخوام بخرم». من یاد لوبیاهای خیس خوردهی در کاسه قرمز روی کابینت افتادم، از روی تخت پریدم پائین و سمتاش دویدم، به چاردش آویزان شدم:«لوبیا خیسهارو بکارم تو باغچه»
مامان نمیدانم از حرف من جاخورد و یا از حرکتم، ابروهایش در هم رفت و گفت:«اونهمه لوبیا میخوای بکاری؟ سمیه یه دونه دوتا که نیست!» من دنبال سرگرمی میگشتم که صبحم را به عصر برساند، اصرار کردم:«مگه اینها بد نیستن؟ خوب بدشون من بکارم دیگه»
:«کی گفته بدن؟»
حاضرجوابی کردم که:«اگه خوبن چرا میخوای بری لوبیای خوب بخری؟»
مامان از آن دسته مادرهایی نبود که از حاضر جوابیهای من کلافه شود، با من به قول خودش یکه به دو نمیکرد، گاهی جوابم را میداد و گاهی میگذاشت برای خودم حرف بزنم و دلیل بیاورم، فکر که میکنم میبینم آنقدرها هم بچه بدی نبودم، کمی حاضر جوابی و شیطنت را همه در بچهگیشان داشتند.
مامان حاضرم کرد که با او به خرید لوبیا بروم، گفتم که قرار است امروز کلا در تخت بمانم، ولی چون او میخواهد برای قرمه سبزی لوبیا بخرد میآیم که تنها نباشد. میدانستم که میخواهد قرمهسبزی بپزد.
بعدها، چندباری از مامان پرسیدم که چرا آن روز در جواب سوالم گفته بود:«البته که نه» هربار هم مامان انکار کرد که چنین جملهای گفته، میگفت:«از خودت در آوردی، حتما تو کتاب باغ مخفیت خونده بودی برای همین تو ذهنت مونده بوده». یکبار از زیرزمین و از بین کلی کتاب و دفتر، کتاب باغ مخفی قدیمیام را پیدا کردم، البته که نهای در کار نبود.
آن موقعها همیشه جلوتر از مامان میدویدم و سر هرکوچه و خیابانی منتظرش میماندم تا برسد، آن روز اما مامان با کفشهای تخت و مشکیاش آنچنان تند راه میرفت که من نمیتوانستم کنارش حتی بدوم، گوشه چادرش را گرفته بودم و دنبالش کشیدهمیشدم، به سر خیابان تعاونی که رسیدیم، مامان پیچید سمت باند پرواز، و دقیقا همان مسیری را رفت که هفتهای یا دوهفتهای یکبار با او میآمدیم و برای بابا دست تکان میدادیم، نفسم بند آمدهبود ایستادم و نفسنفسزنان گفتم:«حبیب آقا اینورهاا» مامان برگشت و چند قدم به سمتم آمد و دستم را گرفت، سر برگرداند و آسمان را نگاه کرد و گفت:«سبزی بریم بگیریم.» سوالی نبود، خبری هم نبود، مامان حواساش پی آسمان بود.
مراسم قرمه سبزیپزان مامان برایم مثل مراسم نذری پزی عمه شکوفه بود، همانقدر سخت و با دقت و مفصل، مامان همیشه لوبیای خیس کرده داشت با سبزی در فریزر، اول هر هفته سبزیِ قرمه میخرید و خورد میکرد و تفت میداد، خانه بوی سبزی تازه میگرفت و من روی میز آشپزخانه مینشستم و فکر میکردم اگر یک روزی قرارشد خودم قرمه سبزی بپزم حتما چند قاشق سبزی تفت داده همان جا سر گاز میخورم و بعد باقی را در کیسه میگذارم و رویشان برچسب میزنم.
قرمه سبزیپزان از صبح، بعد از رفتن بابا شروع میشد، زودپزی در کار نبود، زودپز بزرگِ سِب مامان هیچوقت به خودش قرمه سبزی ندیده بود، سبزی و گوشت و لوبیاها آنقدر میپخت تا بابا در بزند، دقیقا وقتی صدای زنگ میآمد مامان هرکجا که بودم صدایم میکرد:«غذا حاضره»
فرقی نمیکرد که چهقدر برای ناهار و عصرانه از او بخواهم که برایم قرمه سبزی بکشد، همیشه جواب یک چیز بود:«هنوز جا نیافتاده» برایم مسلم شده بود که یکی از مراحل جاافتادن قرمه سبزی زنگ درِخانه است، آن هم زنگ ِ بابا.
سبزی خریدن در روز قرمه سبزیپزان عجیب و تازه بود، مغازه سبزی فروشی آنور پایگاه بود. نزدیکهای باند پرواز بابا بودیم که چادر مامان را کشیدم و گفتم:«صبر کنیم بابا رد شه؟»
مامان چادرش را با دستش جمع کرد و گفت:«باشه» به آسمان خیره شد، چند هواپیما از انتهای باند بلند شدند، از بالای سرمان که رشد شدند، من شروع کردم به پریدن، داد زدم:«دیدی بابا دست تکون داد؟ دیدی بوق زد؟» مامان اشکهایاش را با گوشه چادرش پاک میکرد.
سالها گذشته، هنوز هم تصویری که از آن آسمان دارم، صدای بوق هواپیما بود و بابا که برایم از داخل یک اف-14 دست تکان میداد، اگرچه بعدهها فهمیدم که هواپیما بوق ندارد.
تمام صبحمان به خرید و بعد پاک کردن لوبیا و سبزی گذشت، مامان سبزیها را موقع پاک کردن جلو صورتم میگرفت و میگفت:«به این میگن تره» «به این میگن جعفری» «به این میگن گشنیز، نه گیشنیز» «به این میگن اسفناج، اینم ترخونه» بعد سبزیهای خورد شده را در ماهیتابه قرمز ِ بزرگی تفت داد و کناری گذاشت، صدایم کرد و گفت:«سمیه بیا ببین چیکار میکنم.»
صندلی را کشیدم کنار اجاق گاز، داشتم وارد پروژه بزرگ و پیچیدهای میشدم، مامان پیازها را ریز و یکدست خورد کردهبود، پیازها در روغن طلایی شدهبودند، مامان کمی صورتم را از توی قابلمه کنار کشید و گفت:«یکم زرد چوبه میریزی، یکم فلفل، یکم دارچین، زیاد نه، یکم که بوی گوشت رو بگیره» بعد خم شد و از کابینت کنار گاز دو تا شیشه بیرون آورد، در هردوشان پودر قهوهای رنگی بود، در یکیشان را باز کرد و گفت:«بو کن» بوی گل سرخ و زنجفیل و یک چیز دیگر با هم میداد.
«به این میگن خسرودار» بعد شیشه را برگرداند و برچسب روی شیشه را خواندم، شیشه دیگر را هم جلوی بینیام گرفت و من بو کردم و اسماش را گفت:«جوز بویا، از این کم میریزی، چون چربی این پودر بالاست خطرناکه» آخر سر هم کمی زعفران ریخت.
پیازها را کمی هم زد و بعد در مخلوط ادویه ها، گوشتهای سرخ ِ و یک اندازه گوسفندی را ریخت، صدای جلز و ولزشان در آمد، مامان زیر قابلمه را کم کرد، رو به من گفت:«نیم استکان آب از سماور بیار». با احتیاط و وسواس استکانی را نیمه آب کردم و به دست مامان دادم، مامان در قابلمه ریخت و درش را گذاشت.
:«خوب حالا یکم صبر میکنیم.»
من همانطور روی صندلی زُل زدم به قابلمه و صبر کردم، تا بخار از اطراف در ِ قابلمه بیرون آمد، مامان گفت:«برو یک لیوان پر آب از سماور بیار» بعد یک لیوان را در قابلمه ریخت و گفت:«حالا باید خیلی صبر کنیم» من همانطور کنار گاز ایستادم، دلم از گشنگی ضعف میرفت. مامان برایم لقمه نان و پنیر گرفت و من همان جا کنار قابلمه خوردم.
مامان لوبیاهای جدید را در کاسهای ریخت، لوبیاهای خیس شده هنوز گوشه میز بودند، مامان هر دو کاسه را جلویاش گذاشت و بهشان خیره شد، بعد کاسه لوبیاهای خیس را جلو کشید و گفت:«نه اینا خیس خوردن، حیف میشن» مکث کرد:«لوبیا باید خیس بخوره حتما» با خودش حرف میزد، لوبیاهای جدید را در شیشهای ریخت و در کابینت گذاشت، لوبیاهای خیس خورده را در قابلمه کوچکی ریخت و زیرش را روشن کرد:«اینارو میذاریم یکم بپزه بعد مخلوط میکنیم، میشه با هم پخت ولی اینطوری بهتره» آب لوبیاها که جوش آمد، لوبیاها را در سبدی ریخت و رویشان آب سرد گرفت:«سمیه ببین، پوستِ روش ترکید» و خندید، انگار که بادکنکی را با سنجاقی پنهانی ترکانده و ذوق کردهاست.
نزدیک ظهر بود و مامان داشت بادمجان سرخ میکرد، من گهگاهی سری به قابلمه میزدم، مامان لوبیا و سبزی را هم به گوشتها اضافه کردهبود، زیر قابلمه کم بود و قرمه سبزی جانیافتاده آرام آرام قُلقُل میکرد، مامان هنوز نمک به غذا نزده بود، میگفت:«گوشت خوب نمیپزه.»
ناهارمان بادمجان سرخ شده و نان تافتون بود، مامان ظرفها را شست، خانه را گردگیری کرد، جارو کشید، دستشویی را شست، من را به بهانه دویدنهای صبحم و بوی پیاز داغ حمام برد و آخر سر روی تختشان دراز کشید و عینکش را زد و شروع کرد به کتاب خواندن، من هم پائین تختشان وسائل نقاشیام را پهن کردم، مامان مدام سرک میکشید و میپرسید که چه نقاشی میکشم و امشب قرار است دختر چه بابایی باشم؟
من روی دفتر نقاشیام خوابم برد، وقتی بیدار شدم روی تخت مامان و بابا بودم و خانه بوی قرمه سبزی میداد، عصر بود، خوابآلود رفتم سمت آشپزخانه، مامان نشسته بود جلوی قابلمه قرمه سبزی و رادیو گوش میداد، خبرهای جنگ، رفتم کنارش و آب خواستم، مامان دست کشید سرم، عینکش هنوز به چشماش بود. رادیو را خاموش کرد و لیوان آبی به دستم داد، خودش رفت کنار پنجره اتاق من ایستاد.
بعد از ازدواجم، اولین خانهای که با محمد اجاره کردیم، طبقه دوم بود و پنجرههایش رو به حیاط باز میشد، آنقدر بهانه آوردم که سر 6 ماه تخلیه کردیم و یک خانه در طبقه اول با پنجره رو به کوچه گرفتیم، پنجره همیشه باز بود و من هر روز در حال سابیدم آشپزخانه پر از گرده و سیاهی بودم. صبحها هم که آماده رفتن میشد کنار در میایستادم و نگاهاش میکردم که بندهای پوتیناش را به دقت میبندد، محمد میخندید. حامله که شدم با دوقلوها، قل میخوردیم و تا دمِ در میرفتیم، محمد بلند میخندید و بند پوتینهایش را باز میکرد، تا او بندها را باز کند من نصفه راه را هم نیامده بودم، میآید و کمکم میکرد تا دم ِ در بیایم، ماههای آخر شدهبود که گاهی کمکم میکرد که از دم ِ در به اتاق خواب برگردم.
عصر آن روز، مامان چنددانه لوبیا در دستمال سفید و نمناکی به من داد، گفت که بگذارم کنار پنجره تا لوبیاها ریشه سفید بدهند، اولین لوبیاهایی که خودم قرار بود سبزشان کنم. لوبیاها را روی لبه پنجره گذاشتم و با مامان کنارشان ایستادیم، هوا تاریک شدهبود.
مامان در آشپزخانه خیار و گوجه خورد میکرد، من داخل قابلمه را سرک کشیدم و بخار داغ به صورتم خورد، چشم و پوست صورتم سوخت، آخی گفتم و از صندلی به پشت افتادم، مامان چاقو را انداخت و سمتم آمد، بلندم کرد و دستم را از صورتم کنار زد، گریه میکردم، در صورتم فوت کرد و به سرم دست کشید:«دخترم، عزیزم، ببینم، گریه نکن، عزیزم، اشکات میسوزونه بدتر، بذار من ببینم» من بیامان گریه میکردم، مامان کمی آب یخ از یخچال بیرون آورد و صورتم را در سینک شست، هنوز میسوخت و من به هق هق افتاده بودم، کمی آب به خوردم داد و نشاندم روی صندلی و از داخل کابینت شیشهای با کمی پنبه از داخل کشو کابینت درآورد و گفت:«یکم از این عرق پونه بزن روش، خنک میشه» دست کشید روی سرم و جلوی پایم نشست:«مامان جون، خوب شد دیگه، گریه نکن عزیزم».
آینهی کوچکی از اتاق مامان آوردم و شروع کردم با پنبه به صورتم عرق پونه زدن، صورتم خنک میشد، کمی که گذشت شروع کردم به خندیدن و بازی کردن با پنبه خیس، در آینه اَدا در آوردم و گفتم:«مامان شبیه عروسها شدم؟ خوبه؟» مامان اول خندید و بعد گفت:«برو صورتت رو بشور، بلیزت بو پونه گرفته عوض کن»، اصرا کردم که :«نشدم؟» مامان نگاهم نکرد، سرش به گوجهها گرم بود:«همون! عروس شدن یعنی همین، برو بچه» و خندید.
وقتی میخواستم به محمد جواب مثبت بدهم مامان نه موافق بود و نه مخالف، اولش از من پرسید:«فکر میکنی همه مردها باید ارتشی باشن؟ چون بابات ارتشی بود؟» فکر نمیکردم، بابای من فقط ارتشی نبود، کلی خاطره با بابایِ غیر ارتشیام داشتم، بعدترش که دید در جواب مثبتم مصّر هستم گفت:«خوب فکر کن، بازی نیست که الان بگی میخوام دوروز دیگه خسته بشی.»
بلیزم را عوض کردم و داشتم به قرمزی روی پوستم در آینه کوچک نگاه میکردم که زنگ در زده شد، مامان کاسهی سالاد را کناری گذاشت و به من خندید:«بدو، غذا حاضره» من هم خندیدم، شروع کردم دور میز به دویدن، مامان با خنده گفت:«برو دروباز کن سمیه»
در حیاط را که باز کردم، بابا نبود، منیژه خانم، همسر دوستِ بابا بود با دو مرد، منیژه خانم جلوی پایم نشست و گفت:«سمیه جان مامانت رو صدا میکنی؟»
دویدم در خانه و مامان را صدا کردم، مامان میز غذا را چیده بود، در حال کشیدن برنج در دیس بود، وقتی گفتم دم ِ در کارش دارند، دیس را روی میز گذاشت و دوید سمت اتاق، چادرش را سرش کرد، با دمپاییهای طبی خانهای به حیاط رفت، منیژه خانم وسط ِ حیاط ایستادهبود، مامان به او که رسید، دستهایش را گرفت، من کلید برق حیاط را زدم و حیاط روشن شد، چشمان منیژه خانم سرخ بود، مامان چادرش را روی صورتش کشید و نشست کف زمین، منیژه خانم سرش را در بغل گرفت، آهسته سمت مامان آمدم، نمیدانستم زیر چادرش، صورتش چهطور است، دلم میخواست از خنده نشسته باشد کف حیاط، نشستم کنارش، مامان سرش را از بغل منیژه خانم بیرون آورد و چادرش را کنار زد، اشک پشت سر هم از چشمانم میآمد، لبش را گاز میگرفت و صورتش سرخ بود، آهسته گفت:«آه» یا شایدم گفت:«آخ».
من هم شروع به گریه کردم، مامان دستم را گرفت و من را کشید سمت خودش، صورتم را میان دستهایش گرفت و اشکهایم را پیش از آنکه از چشمام بیوفتند با انگشتاش میگرفت.
بامداد 17 آبان 94
خاک تو سربلاگفا بازم!!
خوندمش، دوستش داشتم و باهات حرف دارم :)