عصر اردیبهشتی
پسانداز بلند مدت صحنه و حال صحنه:
1:
پلههای زیرگذر چهارراه ولیعصر تهران جاییاست که میشود امید بست که چهرهای آشنا دید. آشنایی، ناگهان، مقابلات ظاهر شود، تو حواسات به حرفهای آدم ِ پشت خط است، حواسات پی ِ جواب دادن به پیامک ِ جدی و شوخی است، زُل زدهای به صفحه موبایل و شماره کارتت را چک میکنی که درست بفرستی، کسی میگوید «سلام»
سربلند میکنی، تصویری نیست، اعداد است یا صفحهای سفید بعد چهره را میبینی، میان تمام تصاویر مغزت میچرخد، موجی میآید، مانند نسیم ِ بهار که زیر ِ پردههای توری پنجره میپیچد، لایهلایه حسهایت موج میخورد و بالا میآید، چهره مینشیند کنار نام، بر روی حسهایی قدیمی، میگویی «سلام»
2:
جعبهها را روی هم چید، مانند روزهای قبل، فاکتور را نوشت و به سمت مرد جوان گرفت، مرد من منی کرد «دیروز از شیرینیها راضی بودند» دختر گنگ به مرد نگاه کرد، مرد ادامه داد «همیشه راضی هستند.» معلوم است که راضی هستند، پیش از انکه دختر پشت آن پیشخوان بایستد، این اداره مشتری هر روزه شیرینیهایشان بوده.
مرد جوان فکر کرد «کاش در مورد کیکها حرف میزدم، شاید فردا» جعبهها را برداشت، عطر تازه و گرم شیرینیها وادارش کرد که لبخند بزند.