داستان یک دَر
هو الحبیب
داستان یک دَر
باد سرد ظهر دیماه چشمانشان را میسوزاند و هرچه پیش میرفتند، صدای فریاد و گلوله و انفجار دورتر و ضعیفتر میشد، سعید سر چرخاند و پشت سرش را نگاه کرد، میخواست مطمئن شود که اثر خونی از چکمههایش روی خاکی کوچه نماندهاست، سرعتاش کم شد، ناصر چند گام از او جلو افتاد، گامهای را آهسته کرد و کنار سعید بازگشت، دست دراز کرد و بازویِ سعید را گرفت و کشید و دوباره در کوچه 6 متری خاکیِ ناآشنا با سرعتی برابر دویدند، در میان انعکاس صدای گامهایشان در کوچه، صدای چکمههای غریبهای را شنیدند، ناصر نیمنگاهی به سعید کرد، سعید انتهای کوچه را نشان داد.
چند قدم پس از پیچ کوچه ایستادند، هردو بیصدا و به سختی نفس میکشیدند، ناصر به دیوار تکیه داد و سرش را عقب برد، غبغباش از میان یقه کت ِ گشاد چهارخانه بیرون زد، سعید لبهی کلاه را روی پیشانیاش پائین آورد و چکمهاش را روی سنگ ریزههای کف کوچه کشید، تصویر رد ِ چکمههای خونی از پیش روی چشماناش کنار نمیرفت، همانطور که بوی گوشت سوخته و صدای ناله مردم را نمیتوانست لحظهای از یاد ببرد. صدای انفجار دیگری از سمت خیابان بهار و استانداری آمد، سعید چشماناش را روی هم فشرد تا تصویر زنانی که زیر چرخ تانک و نفربر رفتهبودند را از ذهناش پاک کند، اما هنوز همانجا بودند، روبهرویاش.
ناصر چند ضربه سریع و محکم به شانه سعید زد، صدای چکمهها نزدیکتر میشدند، سمت چپ سعید را نشان داد، سعید سر چرخاند و مردی را در انتهای کوچه دید که با دست از آنها میخواست به سویاش بروند، سعید به سمت مرد دوید، ناصر تکانی خورد و به دنبال سعید رفت.
پیشانی و لبهای مرد زیر شال و کلاه بافتنیاش پنهان شدهبود و تنها چشماناش مشخص بود، بادگیر مشکیای به تن داشت، جایی که مرد ایستاده بود ابتدای کوچه دیگری بود، ناصر گوشهی دسته موتور مرد را که داخل کوچه جدید بود، دید. مرد ِ جوان رو به سعید آهسته گفت :«من حواسشون رو پرت میکنم، شما از این طرف برید.» و با دست کوچهی باریک را نشان داد.
سعید به چشمان مرد خیره شد، چشمها تَر و سرخ بود، لحظه ای فکر کرد که آنها را میشناسد و حتی صورتی را که ندیده، پیشتر دیده است. تصویری برایاش زنده شد، رفیقی که در تاریک-روشن کوچههای یزد در کنارش قدم میزد و شالی روی دهاناش کشیده و چشماناش سرخ از گریهی پای روضه است.
مرد چرخ زد و سوار موتور شد، بیآنکه موتور را روشنش کنداز کوچه خارج شد. سعید زیر ِ بازوی ناصر را گرفت و به داخل کوچه کشید، موتور روشن شد. صدای «ایست» بلندی در کوچههای محل پیچید و بعد شلیک چند گلوله، صدای موتور و گامها خاموش شد.
کوچهای که به آن وارد شدند، باریکتر از کوچه قبلی بود، سمت راست، باغی با شاخههای لخت بود که درختاناش از روی دیوار کاهگلی کوتاه به درون کوچه سرک کشیدهبودند، و سمت چپ یک در ِ نارنجی کوچک بود و در انتهای کوچه در ِ سیاه دیگری.
ناصر به در ِ سیاه که رسید وحشتزده چندبار به دور خود چرخید و تکرار کرد :«بن بست! بیا ببین! بن بسته!». سعید به پشت سرش نگاه کرد، صدای گامها و موتور نمیآمد، دوباره کوچه را مرور کرد، در ِ سیاه بسته بود اما در ِ نارنجی کمی باز بود و میشد داخل خانه را دید، صدای چرخ خیاطیای را از داخل خانه شنید، نیم نگاهی به زنگ کرد و چند ضربه کوتاه و کم جان به در زد و منتظر پاسخ ماند، امیدی به این نداشت که صاحبخانه صدای در را شنیده باشد، با خودش کلنجار رفت که بیاجازه داخل شود یا نه؟!
صدای چرخ خیاطی قطع شد، زنی از داخل خانه گفت :«مرتضی؟! مادر! مرتضی..» و بعد گامهایی که تا پشت در آمد و در باز شد، زنی مسن با چادری سفید در قاب در نمایان شد، سعید در چهره زن اشتیاق و انتظار را دید، تمام خطوط چهره و چشماناش انتظار صاحبشان را به رُخ میکشیدند، سعید نگاه مادری را دید که گویی به فرزندش نگاه میکند، آشنا و صمیمی اما کمکم نگاه آشنا پاک شد، مانند وقتی که شخصی در خیابان چهره آشنایی میبیند، حالت چشمان و صورتاش گرم و صمیمی میشود، دستاناش را آماده میکند برای فشردن دستی آشنا، آغوشاش را باز میکند برای در آغوش کشیدن آشنایی عزیز، اما ناگهان چهره تبدیل میشود به غریبهای، تنها پرهیبی از آشنایی قدیمی، صورت زن ناگهان آنگونه شد، رویش را محکمتر گرفت و به سعید خیره ماند.
زن به چهرهی هراسان دو جوان که در مقابل درب خانهاش ایستاده بودند نگاه کرد، یکی لاغر و گندمگون و دیگری استخوان درشت و سفید، صورتهای هردوشان را سرما زده بود میشد ترکهای روی گونه و اطراف لبهایشان را دید.
ناصر به کنار سعید آمد و مردد به زن نگاه کرد، با خودش فکر کرد :«چرا اینقدر طولش میده؟!» پیش از آنکه بخواهد جملهای بگوید، سعید بیشتاب گفت :«مادر میشه بیائیم داخل؟!» زن نیمنگاهی به ابتدای کوچه انداخت و از چهارچوب در کنار رفت و گفت :«شرمنده، بفرما داخل». ناصر کمی تعلل کرد، سعید دستاش بر پشت او گذاشت و به داخل هدایتاش کرد.
وارد راهروی ِ ورودی خانه شدند، روشویی کنار در شیرش به وضوح چکه میکرد و صدای چکههایش در فضای ورودی خانه میپیچید، سطل کوچکی زیر شیرگذاشتهبودند که تا نیمه پُر بود. ناصر نگاهی به داخل خانه انداخت و بعد گوش چسباند به در، صدای ضعیف پوتینهایی را شنید، از در فاصله گرفت و آستین کت سعید را کشید و زیر گوشش زمزمه کرد :«خیلی نزدیک شدند!»
سعید به زن نگاه کرد، نمیدانست دقیقا چه خواهشی از زن کند، با خودش فکر کرد :«شاید تنهاست!»
زن رو به سعید، با صدایی آهسته گفت :«میخواید اینجا بمونید تا هوار تاریک بشه؟»
سعید به چهره درهم و مضطرب ناصر نگاه کرد، خسخس نفسهایش نمیگذاشت کلمات را به راحتی بیان کند، آرام گفت :«خدا خیرتون بده.»
راهرو تا در حیاط ادامه داشت و در امتداد دیوار سمت راست دو در بود و سمت چپ راه پله سنگی قرار داشت، زن وارد در دم شد و با علاءالدینی بیرون آمد، سعید علاءالدین را از زن گرفت :«دست شما درد نکنه مادر.»
زن چادرش را مرتب کرد و پاسخ داد :«سرت درد نکنه.» با دست از زیر چادرش به در حیاط اشاره کرد:«نفتمون تو حیاطه، پیت کوچیکه هم کنار در حیاطه.» سعید علاءالدین را کنار دیوار راهرو گذاشت و به سمت در حیاط رفت. ناصر همانطور جلوی در ایستادهبود و نمیدانست زن علاءالدین را برای کدام اتاق به آنها دادهاست؟ زیر چشمی نگاهی به بالای پلهها انداخت، صدایی از طبقه بالا نمیآمد.
«پسرم!»
ناصر به سمت صدای زن چرخید و دستپاچه پاسخ داد :«بله! بله؟» زن کلیدی را به سمت ناصر گرفت و گفت :«بیا پسرم، این کلید اتاق پشت بومه، پتو و بالش هم هست.» ناصر کلید را گرفت و تشکر کرد. ، ناصر خم شد که بند پوتینهایش را باز کند، نهال ِشک و تردیدی در دلاش قد کشید.
لحظه فرارشان از استانداریِ محل خدمتشان هم ناگهان شک و تردیدی به دلاش افتادهبود، هزار سوال که پیشتر جوابشان را میدانست ولی در آن لحظه فراموش کردهبود، چرا فرار میکنند؟ از کجا معلوم که دوست سعید آنها را معرفی نکند؟ حکم فرار از محل خدمت اعدام است، آنهم در این شرایط، اگر در راه دستگیرشوند؟ اگر کسی در را به رویشان باز نکند؟ و اگر، اگر، اگر.
سعید اما تصمیماش را گرفتهبود، صبح شنبه وقتی برگه حاضریشان را برای مهر زدن بردند، سعید به تاریخ 9/10/1357 خورده بر روی برگه اشارهای کرد و چشمکی زد و برای تحویل پست نگهبانی به باجه مقابل استانداری رفتند. سلام صبحگاهی سعید به حرم علیابنموسیالرضاعلیهالسلام طولانیتر از روزهای پیش بود، ناصر زمزمههای سعید را وقتی به سرعت کلمات را با چشمان بسته و سر فروافتاده و دست روی سینهاش به سمت حرم میگفت، به سختی شنیدهبود.
مردم که به استانداری هجوم آوردند و شروع به شعار دادن کردند، سعید روی سکویی رفت تا بهتر ببیند، اما ناصر گوشه بادجه نگهبانی نشستهبود و از سوارخی در ِ بادجه به پاهایی که با سرعت وارد میشدند نگاه میکرد. پیش از آنکه به خود بیایند، چد نفر دورهشان کردند و لباس از تن خود در آوردند و به ناصر و سعید دادند، سهم ناصر کت گشاد و چهارخانهی رانندهی آمبولانس و کلاه پشمی ِ قهوهای ِ مردِ گُل به دست شد و سهم سعید ژاکت و کلاه بافتنی سبز ِ جوانکی هم قد و قواره خودش. نقشه فرارشان طور دیگری بود، اما شرایط جور دیگری پیش رفتهبود.
سعید علاءالدین را پر کرد و وارد راهرو شد، پیش از آنکه پایاش به پلهی اول برسد زن صدایاش کرد :«پسرم.»
سعید روی برگرداند و گفت :«بله مادر؟»
زن لبخند کمرنگی زد، مادر گفتن جوانک با لهجه یزدیاش به مذاقاش خوش آمده بود، اگرچه تمام عمر مادریاش او را عزیز خطاب کردهبودند، اما همین مادر گفتنهای غلیظ جوانک به همان شیرینی عزیز گفتن بود.
عزیز با کلماتی آهسته و شمرده گفت :«اتاق پشتبوم یه در ِ آهنی داره که قفل نیست ولی چفتش یکم بدقلقه، اگر یک وقتی لازم شد از اونجا برید پشت بام همسایه، به کوچه های پشتی و حیاطهای همسایهها راه هست، اتاق را از داخل قفل کنید و کلید را از داخل ناودان بیاندازید پائین، انشالله که خطری نیست، محض خاطر جمعی گفتم که در جریان باشید.»
سعید میان انتخاب حس ِ دلپذیر ِمحبت و نگرانی جاری در کلمات زن و دلهره فرار و گریختن از راه پشتبام مردد ماند، علاءالدین را کمی در دستاش جابهجا کرد، سرش را زیر انداخت:«خدا خیرتون بده، با اجازه.»
پلهها را به سرعت بالا رفت، پاگرد اول را که رد کرد، ناصر روبه روی دو در بسته طبقه اول ایستاده بود و به درها نگاه میکرد، سعید آهسته دست بر روی شانه ناصر گذاشت و گفت :«چرا اینجایی؟»
ناصر تکانی خورد و برگشت و گفت :« هیچکس اینجا نیست، صدایی نمیآد.» سعید به سمت پلهها رفت و با تأکید به ناصر گفت: «آقاجان بیا بریم بالا! »
سعید پاگرد دیگری را رد کرد تا به طبقه آخر رسید، در آهنی پشت بام روبهرویش بود و درب چوبی اتاق سمت راستش، از کنارهی درب آهنی صدای سوت مانند باد و سرمای تیزی به داخل میآمد، سعید روی پله آخر چرخید و به پشت سرش نگاه کرد، ناصر بر روی کناره گچی پلکان خم شده بود و پائین را نگاه میکرد.
سعید تیز و سریع گفت :«ناصر! بیا در رو باز کن.»
ناصر به سعید نگاه کرد، چشماناش را ریز کردهبود و ابروانش در هم بود، دست چپاش را روی کناره پلکان کشید و با تمأنینه پلهها را بالا آمد، گردِ خاکستری و نرمی بر روی انگشتان ِ دستاش نشست، مانند گردی که تابستانها بر روی میز و کتابهای پدرش مینشست و مادرش هر روز صبح با دستمالی نمدار آنها را پاک میکرد، در میانه پلهها به دستاش نگاه کرد، یادش آمد یک ماهی که مادرش به مکه رفتهبود، بر روی گردهای نشسته بر میز کار پدرش با انگشت شکلهای مختلفی میکشید.
به بالای پلهها که رسید، دستاش را آهسته تکاند و روبهروی سعید ایستاد و زل زد در چشمانش، سعید بیآنکه بخواهد لبخندی به رویاش زد. ناصر به سمت در چوبی چرخید و مشت دست راستش را گشود، کلید خیس از عرق، در کف ِدستاش بود.
در، درمقابل باز شدن مقاومت کرد، ناصر دست بر روی در گذاشت و فشاری بر آن وارد کرد و دوباره دستگیره را به سمت پائین فشار داد، در با صدای جیرِ کوتاهی باز شد و بوی ماندگی و نم و سرما ناگهان از اتاق بیرون دوید.
سعید از کنار ناصر گذشت و وارد اتاق شد، علاءالدین را وسط اتاق گذاشت و به اطراف نگاه کرد ، اتاقِ دو متر در سه متری بود که به سمت کوچه پنجره ای کوچک داشت و با پله ای سنگی و کوتاه با در فلزی زرد رنگی به پشتبام راه داشت، دیوارها گچی و پر از خطهای سیاهِ ذغال و فرورفتگی بودند، مانند کندهکاریهای کودکانه.
روی زمین پیچ و میخ و تکههای آهنی و قوطیهای فلزیای پخش بود که با کاموا و نخ به هم متصل شدهبودند، روی طاقچه، قرقرههای خالی نخ به ترتیب، از بزرگ به کوچک چیده شده بودند و در نخ بلندی دکمههایی در رنگها و اندازه های مختلف پشت هم ریسه شده از دیوار بالای طاقچه آویزان بودند.
ناصر وارد اتاق شد و در را بست. سعید به دنبال کبریتی وسائل روی طاقچه را جابهجا کرد، گرد و خاکی از میان وسائل به هوا خواست، جای انگشتان ِ سعید بر روی طاقچه و وسائل و کنار جای انگشتان کمرنگ دیگری برجای ماند.
کبریتی گوشه طاقچه پیدا کرد. ناصر اتاق را دقیق از نظر گذراند و پرده نخ نمای پنجرهی کوچک را آهسته کنار زد، تنها چیزی که دید باغ زمستان زدهی روبهرویی بود، آفتاب کمجان دیماه از باریکه کنار پرده به داخل اتاق تابید، ناصر پرده را رها کرد و اتاق دوباره گرفتهشد.
سعید کبریت روشن را با نوک انگشتاناش گرفت و آتش را به فتلیه علاءالدین نزدیک کرد، فتیله شعلهور شد، از گرمای ناگهانیاش نوک انگشتاناش سوخت و موهای نازک پشت دستاش کمی فرخورد و عقب رفت، سعید حس کرد که بویِ مو و گوشت سوخته تمام اتاق را پر کرده، دستاش را عقب کشید و روی شکم خم شد، نور ضعیفی از طلق شیشهای علاءالدین بر روی صورتاش افتاد.
سعید لحظه ورود تانک و نفر به محوطه استانداری را ندیدهبود، اما خاطرش آمد که مردم آنها را به در عقب استانداری فرستادهبودند و او میان فرار از آن مهلکه مردد ماندهبود، که مردی در گوشاش فریاد زدهبود :«بدو پسر! استخاره میکنی؟»
ناصر به سمت سعید رفت و شانههایش را از پشت گرفت و بلندش کرد :«چی شده؟!» سعید لبهایش را روی هم فشرد، حس میکرد ذهناش بوی خون را هم به بوهای در اتاق اضافه کرده، قلباش از یادآوری آنچه دیدهبود فشرده شد و با خودش گفت :«کاش میموندم!»
ناصر متکائی از کنار دیوار برداشت و پشت سعید گذاشت و او را خواباند، سعید هنوز لبها و چشماناش را روی هم فشار میداد، به سختی رو به ناصر گفت :«لای پنجره رو باز کن».
پیش از آنکه به در عقب ِ استانداری برسند، سعید نیروهای صف کشیده در کوچه را دیدهبود، برای همین دوباره به حیاط استانداری برگشتند، ناصر قیامتی را دیدهبود، از هر سو صدای گلوله و فریاد میآمد، جنازههای متلاشی شده از زیر چرخهای نفربر و تانک بیرون افتادهبودند، سعید در کنارش ناگهان خم شدهبود و عُق زدهبود، ناصر او را به سختی از پلههای زیرزمین استانداری پائین بردهبود و در تمام طول زیرزمین سعید را به دنبال خود کشیدهبود، زیرزمین تا زیر خیابان شرقی استانداری ادامه داشت و دریچهی خروجیای در سقف زیرزمین بود که در کف خیابان باز میشد، آنها صدای پاهایی را از ابتدای زیرزمین میشنیدند، نمیدانستند خودی است یا غریبه، سعید اول از دریچه خارج شدهبود و بعد ناصر را به سختی بالا کشیدهبود و دویدهبودند تا اینکه خود را در کوچههای تنگ و ناآشنای مشهد یافتند.
ناصر بیآنکه روبهروی پنجره بایستد، لنگه پنجره را کمی باز کرد، سوز و سرما به داخل اتاق وارد شد، سعید کمی لرزید اما با بینیاش هوا را به داخل کشید.
ناصر از کنار دیوار دو متکا و یک پتو برداشت، پتو را باز کرد، کلاهی خاکی رنگ از میان پتو بیرون افتاد، هر دو سرچرخاندند و به محل افتادن کلاه خیره شدند، ناصر به کنار کلاه آمد و خم شد و آن را برداشت و جلوی صورتاش گرفت، سعید نیم خیز شد و رو به ناصر پرسید :«این چیه؟! کلاه ِ سربازه؟!»
ناصر کلافه از جا پرید و کلاه را در هوا تکان داد و رو به سعید با صدایی لرزان گفت :«کلاهه سربازه! اینجا کجاست؟ خونهی قاسم؟! قرارمون اینجا بود؟!»
ناصر طلبکار بالای سر سعید ایستاد:« آقا ناصر اینجا نمیدونم کجاست، خونهی قاسم نیست ولی آدرس رو بلدم، خودت که شاهد بودی چه طور شد!»
به جمله آخر که رسید صدایاش اوج گرفت، ناصر به کنار پنجره رفت و پنجره را بست، سعید حس کرد راه تنفساش دوباره گرفته شده، بلند شد و ایستاد و کلاه را از دست ناصر گرفت :« شاید برای پسر یا سرباز دیگهای بوده، هان؟ شما برای چی اینقدر نگرانی؟»
ناصر به سمت در چوبی رفت و به در تکیه داد و گفت :« تو نگران نیستی؟ آخه آدم ِ حسابی چند نفر فرار میکنند سمت کوچه پس کوچه؟ اصلاً این موتوری اگه نبود تو میفهمیدی....»
ناصر مکث کرد، دست ِ راستاش را که در هوا تکان میداد بر روی ران پایاش کوبید و با یک قدم به کنار سعید آمد :« سعید موتوریه کی بود؟! سعید این موتوریه از کجا اود؟ اصلاً کجا رفت؟»
سعید دلهره ناصر را درک میکرد، اوضاع طوری نبود که بشود به هرکسی اعتماد کرد اما قاسم گفتهبود اگر دنبالتان کردند به خانهای پناه ببرید، نگفتهبود چه خانهای! معلوم بود که خانههای بسیاری برای پناه دادن هستند، نمیشود میان اینهمه خانه آنها در ِ خانه اشتباه را زدهباشند.
به یاد زن افتاد، در نگاه اول حدس زدهبود که زن، همسن مادرش است، سعید باورش نمیشد که خانه این زن، همان خانه اشتباهی ِ باشد که نباید به آن داخل میشدند.
«ناصر به چی شک کردی؟ به پیرزن تنها با کلاه سربازی تو این اتاق؟ آقاجان معلومه خیلی وقته کسی این بالا نیومده.»
ناصر شروع کرد به چرخیدن در اتاق و گفت :«سعید! مرد حسابی! آدم! فکر کردی از مدرسه فرار کردی؟ دو روز اخراج کنند بعد دو تا بزنند کف دستت؟! اعدامه! میفهمی؟»
سعید کلاه ِ بافتنی را از سرش برداشت و نشست، جواب این سوال را از بَر بود :«آقا، جوابش را نمیدونستیم؟ چه سوالیه میپرسی!» و خندهای کوتاه کرد. سعید میدانست، به لحظه اعداماش هم فکر کردهبود، دردی که قرار بود تحمل کند را شبهایی دوره کردهبود، اما از لحظه فرارشان از استانداری، از میان آن جهنم خون و گوشت سوخته، ماندهبود که تیرباران دردناکتر است و یا زیر چرخهای تانک رفتن؟
سعید به یاد حرفهای زن افتاد، به ناصر که گوش بر روی در ِ چوبی گذاشتهبود گفت :« آقا ناصر، این خانم گفتن از پشتبام راه فرار هست.»
ناصر سربرگرداند و به سعید نگاه کرد :« چهطوری؟»
سعید جواب داد :« گفتن به پشتبام به کوچه و حیاطهای دیگه راه داره.»
ناصر پوزخندی زد، سعید نگاهاش به پنجره افتاد،:«ناصر نماز نخووندم، ساعت چنده؟»
ناصر همانطور که جلوی در ایستادهبود گفت :« نزدیکهای 3 یا 4 ، کجا میخوای بری؟!»
سعید کلافه پاسخ داد :«وضو بگیرم!»
طبقه اول یک روشوئی بود، سعید جلوی آینه ایستاد و به تصویر خودش در آینه نگاه کرد، کتِ سبز رنگ را از تناش درآورد و آستینهایش را بالا زد. دستاش را کاسه کرد و آب ِ سرد را در آن جمع کرد و به صورتاش پاشید. کت را روی شانهاش انداخت و دوپله یکی بالا رفت و وارد اتاق شد، کنار پنجره رفت و از گوشه پرده آسمان را نگاه کرد، خورشید زیر ابر بود و آسمان گرفته، پرده را انداخت و چرخی در اتاق زد و اطراف را نگاه کرد و سرآخر رو به قبله ایستاد و دست در جیب ِ شلوارش کرد و تکه مهری شکسته را بیرون آورد، و قامت بست.
ناصر کنار در نیمه باز ایستاده بود و به نماز خواندن سعید نگاه میکرد، سعید که سلام نمازش را داد، ناصر با دست به او اشاره کرد و گفت :« اینجا کشیشک بده تا من برم وضو بگیرم.»
سعید همانطور که نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت، سرش را تکان داد و بلند شد، دست بر روی سینهاش گذاشت و به سمت حرم چرخید و سلام داد، کنار ناصر رفت و به پشتاش زد و گفت :«برو، من هستم.» ناصر کت و کلاهاش را از تن درآورد و گوشه اتاق انداخت و از پلهها پائین رفت.
ناصر به کناره گجی پلهها نزدیک شد و سرک کشید، صدایی از پائین نمیآمد، پیش از آنکه سرش را کنار ببرد، صدای باز شدن دری آمد و ، عزیز را دید که با سینیای به کنار پلکان آمد، سرش را به سرعت عقب کشید و یک قدم از کناره پلهها فاصله گرفت، صدای خشخش چادر ِ عزیز را از پائین پلکان میشنید که بالا میآید، به سمت روشوئی بازگشت و شیر آب را باز کرد، صدای خشخش چادر در میان صدای آب گم شد.
عزیز صدای آب را که شنید، ایستاد و دستاش را بر روی کناره پلهها گذاشت، در هر پله صدای تقتق زانوانش را میشنید، با خودش حساب کرد، حدود هفت ماهی میشود که این پلکان را تا آخر نرفته است.
جای چهار انگشتاش بر روی گرد و خاکهای نشسته روی کناره پلکان ماندهبود. سرش را بالا گرفت و رویاش را محکم کرد و صدا زد :«پسرم؟ آقا پسر؟»
ناصر دوباره از بالای پلکان سرک کشید و گفت :«بله؟ کاری داشتید؟»
عزیز پاسخ داد :«بیا پسرم این سینی رو ببر بالا، من پای بالا رفتن از پلهها رو ندارم.»
ناصر از پلکان پائین رفت، داخل سینی تخم مرغ و نان و خیار و دو لیوان و یک قوری چای و پیالهای پر از نبات و پولکی بود. عزیز به دیوار تکیه داد تا ناصر از کنارش بگذرد. ناصر به بالای پلهها که رسید، سرچرخاند و به عزیز که به سمت اتاقاش میرفت گفت :«دست ِ شما درد نکنه، راضی به زحمت شما نبودیم.»
عزیز لبخندی به ناصر زد، بعد انگار چیزی به خاطرش آمده باشد پیش از آنکه ناصر بازگردد و برود پرسید :«پسرم! شما تهرانی هستی؟»
ناصر لحظهای مردد به عزیز نگاه کرد، بوی تخممرغ نیمرو شده و عطر چای و هل در بینیاش پیچید، سرتکان داد و گفت :«بله.»
عزیز همانطور که نگاهاش میکرد گفت :«برو پسرم، سرد میشه.» و به اتاقاش رفت.
سعید روی پلکان ایستادهبود، ناصر به او اشاره کرد که بیاید و سینی را بگیرد و سینی را بر روی پله گذاشت و رفت که وضو بگیرد.
سعید ظرف نیمرو را روی علاءالدین گذاشت تا گرم بماند و لیوان چایاش را در دستاش گرفت، گرمای لیوان دستانش را به گزگز انداخت، پولکیای از داخل پیاله سوا کرد و گوشه لپاش گذاشت، نگاهی به اطراف اتاق انداخت، با خودش فکر کرد که شاید پسربچهای در این خانه هست، به یاد گردوخاک نشسته بر روی وسائل افتاد و گفت :«شاید بوده!»
ناصر وارد اتاق شد و کمی کنار علاءالدین ایستاد و بعد نمازش را خواند. سعید نیمرو را از روی علاءالدین پائین گذاشت و قوری چای را به جای آن قرار داد. ناصر کتش را از کنار دیوار برداشت و روی شانهاش انداخت و روبهروی سعید جلوی سینی نشست و نانی تکه کرد و گفت :«بسمالله!».
آفتاب غروب کردهبود و صدای ضعیف اذان از سمت حرم میآمد، سعید و ناصر در تاریکی اتاق، کنار علاءالدین به متکائی تکیه دادهبودند. تصویرهای صبح دوباره جلوی چشمان سعید جان گرفت، خشمی دروناش زبانه کشید، چشمانش تار شد، به کت ِ سبزی که به تن داشت دست کشید :«چه بلایی سر صاحب کت اومده؟» کت هنوز بوی صابون میداد، انگار که شب قبل کت را شستهبودند.
بغضی گلویاش را آزار میداد، رو کرد به سوی حرم، دست بر سینه گذاشت، آرام آرام اشک از چشماناش جاری شد، آتشِ دلاش زبانه کشید، هقهقاش اوج گرفت :«آقا! امروز من چه دیدم؟ آقا شما هم دیدید؟! آقای من! مولای ِ من! به فدای دل ِ سوخته شما!» قلباش آرام نمیشد، شانههایاش از شدت گریه میلرزید، ناصر سرش را تکیه دادهبود به دیوار و اشک میریخت، چشماناش را بسته بود و به مناجات سعید گوش میداد.
«یا علی بن موسی الرضا! قبل از اینکه مشهد بیام، آقام گفت امام به امت مهربونتر از مادر به کودک هست! مولای ِ من! پیش چشم شما! توی شهر شما! زن و مرد بیدفاع رو به جرم حق خواهی کشتند! امام رئوف فدای دلتون، صاحب عزا شمائید، دل ِ سوخته ما چه ارزش داره در مقابل دل ِ سوخته عمه سادات! آقا طاقتمون بده! صبرمون بده! به مادرت قسمات میدم نگهمون دار...». سعید ناگهان آرام شد، بر روی زخم دلاش گویی مرهمی گذاشتهبودند، به سمت حرم سلام داد :«السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.» رو به قبله ایستاد و قامت بست :«الله اکبر.» ناصر اشکهایاش را با گوشه کت پاک کرد، سعید که نمازش تمام شد، به جای او ایستاد و نمازش را خواند.
هر دو آمادهی رفتن شدند، به پاگرد اول رسیدهبودند که صدای بسته شدن در ورودی را شنیدند، ناصر آرام سرک کشید، عزیز کفشهایش را از پایش در آورد و کنار دیوار جفت کرد. ناصر اینبار سرش را کنار نکشید، عزیز که سربالا کرد، ناصر را دید، گفت :«بیاید پائین.»
عزیز به داخل اتاق دعوتشان کرد، ناصر و سعید مانند پسربچههای خجالتی و حرفشنو وارد شدند، اتاق دوبرابر اتاق پشتبام بود، پنجره بزرگی رو به حیاط داشت، و با دری شیشهای از اتاق کناری جدا میشد، بر روی طاقچه آینه و شمعدانی قدیمی بود که در کنارش چند قاب عکس قرار داشت، کنار پنجره میز چرخ و حجم زیادی لباس و پارچه بود، سعید در کنار در شیشهای اتاق ستونی از روزنامه دید.
سعید و ناصر زیر طاقچه نشستند، عزیز بر روی صندلی چرخ نشست و زیرلب شکری گفت.
«یک سر رفتم تا مسجد محل، کسی نبود، شکرخدا، خبری نبود.» چندبار زیر لب تکرار کرد که شکرخدا، شکرخدا.
سعید دست زیر بازوی ناصر انداخت و از جایاش بلند شد :«دست شما درد نکنه، پس ما رفع زحمت میکنیم.»
عزیز از عجله و سرخی گونههای سرمازده سعید خندهاش گرفت :«بنشین پسرجان! گفتم امن شده اما شام نخورده که نمیشه برید.»
ناصر لبخندی به عزیز زد و گفت :« به قدر کافی پذیرایی شدیم.»
عزیز از جایاش بلند شد و از روی طاقچه سفرهای برداشت و به دست سعید داد و رو به ناصر گفت :«از این تعارفهای تهرانی نکن.» و رو به سعید ادامه داد :«شما بشین تا رفیقات هم یادبگیره.»
سعید خندهای کرد و چشمی گفت و سفره را میان اتاق پهن کرد. عزیز در شیشهای اتاق را باز کرد و وارد اتاق کناری شد، در که باز شد سوز سردی به درون اتاق آمد. عزیز با سینی وارد اتاق شد، سعید سینی را از دست او گرفت و سبزی و نان و لیوان و بشقاب را در سفره چید.
عزیز از روی طاقچه پارچ آبی برداشت و خواست از اتاق خارج شود که سعید از جایاش بلند شد و به عزیز گفت :« من پرش میکنم.»
:«نه پسرم، شیرآب قلق داره، خونهی قدیمیه و هزار و یک مشکل، خیلی وقته کسی به خونه نرسیده...»حرفاش را ادامه نداد، سعید پافشاری کرد :«قلقش رو پیدا میکنم، اصلاً آچار بدید درستش کنم.»
عزیز گفت :« هنوز که مهمونی اگر سه روز بمانی آچار هم میدم.» و از در خارج شد، سعید بازگشت و کنار ناصر ایستاد، به قاب عکسهای روی طاقچه نگاه کرد، ناصر همانطور که نشستهبود رو به سعید گفت :«از اینجا میدونی چهطور باید بریم خونه قاسم؟»
سعید حواساش پیش عکسها بود، بر روی قاب عکس جوانی هم سنوسال خودش خم شدهبود و به دقت نگاهاش میکرد، کنار قاب عکس، تصویر بزرگ صورت همان جوان بود. ناصر شلوار سعید را کشید و گفت :« کجایی؟ بلدی؟»
سعید سربرگرداند، چهرهاش مضطرب و نگران بود :«چی؟»
در اتاق باز شد و عزیز با پارچ آب داخل شد، پیش از آنکه سرسفره بنشیند، به محتویات سفره نگاهی کرد، به سعید و ناصر گفت :«بفرمائید تا من برم، آبلیمو بیارم.» دوباره در اتاق شیشهای را باز کرد، سعید و ناصر به خود لرزیدند.
عزیز قابلمه خوراک را در وسط سفره گذاشت و گفت :«بسمالله، بفرمائید.»
ناصر گفت :«شما بفرمائید.»
عزیز جواب داد :«من شام نمیخورم، شما بخورید، شبها خواب که ندارم، اگر بخورم دوساعت هم نمیخوابم.» ناصر کمی تعلل کرد، عزیز دوباره تعارفی کرد و گفت :«تعارف نکن پسرم، به پای غذای مادرت نمیرسه.» و لبخندی زد. ناصر خجالتزده بشقاب را پیش برد و کمی غذا ریخت و جلوی سعید گذاشت.
غذایشان که تمام شد، ناصر سفره را جمع کرد و اسباب سفره را در سینی چید، سینی را بلند کرد تا به خارج اتاق ببرد، عزیز گفت :«پسرم، باید ببرم اتاق کناری که سرده، شما بشین.»
ناصر گفت :«اگر اجازه بدید خودم میبرم.» عزیز در اتاق را باز کرد و ناصر وسائل را روی میزی در اتاق کناری که شبیه آشپزخانه بود گذاشت. اتاق رو به حیاط پنجرهای شکسته داشت، به جای شکستگی چند تکه روزنامه چسباندهبودند که جا به جا پاره شدهبود و سوز و سرما را به داخل اتاق راه میداد.
ناصر وقتی به اتاق بازگشت، سعید روبهروی عکسها ایستادهبود و عزیز برایشان چای میریخت. عزیز که ناصر را دید بیآنکه از او سوالی شدهباشد گفت :«باد شاخه درخت رو کوبید به پنجره و شیشه شکسته، اول پائیز بود، کسی هم نبود که تعمیرش کند.»
ناصر گفت :«باید یک طوری درستش کرد، سوز بدی میآد.»
عزیز سینی کوچک چای را روی زمین گذاشت و گفت :«همین اتاق که گرم باشه، برای من کافیه.»
سعید کنار طاقچه ایستاد و نگاهی به ناصر و بعد به عزیز کرد، با خودش حساب کرد شاید آنقدر اجازه دارد که بپرسد اینها عکس چه کسی هست؟ یا مثلاً بپرسد اینها عکس پسرتان است؟ با خودش گفت :«یا شاید نوهاش!». شاید تابستانها از شهر دیگری به اینجا میآیند، کل خانه را تمیز میکنند، بچهها در اتاق پشتبام بازی میکنند، مهمانها در اتاقهای بالا و زنان در آشپزخانه جمع میشوند و ناهار و شام میپزند و یا پنیر و کره و عسل در ظرفها میگذارند و بساط صبحانه را در میان خانه پهن میکنند. سعید به یاد تابستانهای یزد افتادهبود، حیاط خانه، حوض و هندوانههایی که در آن میچرخیدند.
«عکس پسر شماست؟»
عزیز به ردیف قابهای روی طاقچه خیره شد، دستاش زیر چادر لرزید، رویاش را با دست دیگرش گرفت و گفت :«بله.» به ناصر نگاه کرد و گفت :«دانشجوی تهرانه، رشته حساب، ریاضی!» ناصر دستپاچه شد، گفت :«به سلامتی.»
«گفته تابستان که بیاد درساش تمام میشه.» مکثی کرد، سرش را زیر انداخت. هوا که گرم شود، پنجرهها را که باز کند این بوی گرفتگی و نا از خانه میرود، مرتضی هم...
ناصر دست دراز کردهبود که چای از سینی بردارد که عزیز پرسید :«شما دانشگاه تهران میشناسی؟ از دانشگاه تهران تا میدان ژاله خیلی فاصله است؟»
سعید نگاهی به قاب عکسها کرد، ناصر سرفه کوتاهی کرد :«بله میشناسم، راه که زیاده ولی اتوبوس هم داره.»
فکری از ذهن ناصر گذشت، عزیز سکوت کرد، فکر کرد شاید لازم است توضیحی درباره سوالاش بدهد، اما نمیدانست چهطور توضیح بدهد و بگوید تاریخ آخرین نامه پسرش اواسط شهریور بوده، بگوید از آن به بعد خبری از او ندارد، بگوید در نامه آخرش نوشته اگر نامهای ننوشت نگران نشود و صبر کند. با خودش تکرار کرد :«امان از اولاد! به همین سادهگی صبر کنم؟!»
عزیز پیش از آنکه توضیحی بدهد به ستون روزنامههای گوشه دیوار نگاه کرد. هربار نامهای چاپ شده را با ذرهبین کوچک ِ مرتضی چندین بار میخواند، دلاش به حال مادران داغدیده کباب میشد، برای دلشان دعا میکرد، صلوات میفرستاد.
ناصر به استکان چاییاش زل زدهبود، سعید سکوت را شکست و گفت :« آچار بدید قبل از رفتن شیر آب رو درست کنیم؟»
رشته افکار عزیز پاره شد، به سعید نگاه کرد و کمی فکر کرد تا پاسخی پیدا کند، دلاش نمیآمد به سعید نه بگوید :«آچار طبقه بالاست، اتاق پسرم، جعبه ابزار زیر میز تحریرشه.»
سعید پلهها را دوتا یکی بالا رفت و در اتاق را باز کرد، با دست روی دیوار را گشت و کلید چراغ را پیدا کرد و زد. دو کتاب خانه بزرگ در اتاق بود و روی طاقچه هم پر از کتاب و مجله بود، سعید به میز تحریر نزدیک شد و نگاهی به روی آن انداخت، لیوانی پر از قلم و شیشهای دوات روی میز بود و تقویمی رومیزی که بیست و پنجم تیر را نشان میداد، سعید چرخی در اتاق زد، بر روی دیوار قاب عکس دیگری از پسر در لباس سربازی بود، سعید در عکس دقیق شد و به چشمان ِ عکس خیره ماند. مانند اتاق پشتبام اینجا را هم خاک گرفتهبود، دوباره سمت میز تحریر بازگشت، دست برد و تقویم را ورق زد، چند برگه را باهم بلند کرد تا به شنبه نهم دی رسید، دستاش را که خاک به آن نشستهبود تکاند و از زیر میز جعبه ابزار را بیرون کشید و آچاری از داخلاش برداشت و از اتاق خارج شد.
در اتاق را زد و وارد شد، ناصر و عزیز در حال گفتوگو بودند، سعید رو به عزیز گفت :«ببخشید» و به ناصر اشاره کرد :«بیا کمک». روبهروی روشوئیِ کنار در که رسیدند، سعید آهسته در گوش ناصر گفت :«عکسها رو شناختی؟»
ناصر جاخورد، ابتدا فکر کرد منظور سعید کدام عکس است؟ و بعد گفت :«کی؟ چی؟» سعید کلافه جواب داد :«عکسهای روی طاقچه! » نگاه خیره ناصر را که دید ادامه داد :«پسر این خانم! جوونیه که سر کوچه بود، یادته؟»
ناصر گفت :«اصلاً صورتش معلوم نبود، چهطوری بشناسم؟»
سعید صدایاش را پائین آورد و گفت :«ای بابا! آقا ناصر! چشمها که معلوم بود! شما یادت میاد ما در زدیم این خانم قبل از اینکه در رو باز کنه چی گفت؟» کمی صبر کرد تا ناصر جوابی بدهد، وقتی پاسخی نداد با تاکید گفت :«گفتن مرتضی! یعنی منتظر بودند.»
ناصر آچار را از دست سعید گرفت به سمت شیر آب چرخید و آهسته گفت :«بله آقا سعید، منتظر پسرشون هستند.»
سعید گفت :«خوب دیگه!»
ناصر آچار را دور شیر آب انداخت و گفت :«خوب که چی؟»
سعید کلافه شدهبود، پاسخ داد :«خوب که چی نداره! این خانم میگن پسرش دانشجوی تهرانه! بعد همین شازده رو ما سر کوچه دیدیم.»
ناصر آچار را چند دور چرخاند و واشر شیر را سفت کرد، شیر را باز کرد و آب در سطل جاری شد و دوباره شیر را بست و رو کرد به سعید گفت :«اولاً که شما چهطوری به این نتیجه رسیدی موتوریه پسر همین خانم هست؟ از چشمهاش؟» چشمانش را بست و گفت :«سعید چشمهای من چه رنگیه؟»
چشمان سعید گشاد شد و گفت :«نمیدانم؟! چه ربطی دارشت؟»
ناصر پاسخ داد :«تو دو ساله تخت بالایی من میخوابی! هنوز نمیدانی چشمهای من چه رنگیه بعد چهطور چشمهای موتوری یادت مانده؟»
ناصر چند بار شیر آب را باز و بسته کرد و بعد رو به سعید گفت :«آقا، شما که رفتی بالا و طول دادی.» طول دادی را طوری گفت که انگار میدانست سعید بالا چه میکرده «این خانم تعریف کرد که تاریخی که پای آخرین نامه پسرش خورده برای 15 شهریوره.» ناصر کمی صبر کرد تا تاثیر حرفهایش را بر سعید ببیند، دوباره ادامه داد :«دیگه هم خبری از پسرش نیامده.»
سعید به راحتی نمیتوانست حرفهای ناصر را درک کند، پس آن جوانک چه کسی بود؟ شاید از ترس مامورها خودش را به مادرش نشان نداده؟ برایاش این اصرار عجیب قلباش بر یکی بودن چشمهای مرد غریبه و پسر زن عجیب بود.
ناصر دست بر روی شانه سعید گذاشت و گفت :«تا اوضاع خوبه بریم.»
سعید انگار حرف ناصر را نشنیدهبود گفت :«ناصر باید خبرش کنیم! چشم انتظار پسرشه، شاید پسرش از ترس مامورها مخفی شده!»
ناصر خیره به سعید نگاه کرد :«نه به شک و بدبینی نه به این دلسوزی! تو چهطوری اینقدر مطمئنی؟!» سرش را نزدیک صورت سعید آورد و آرام زمزمه کرد :«انگار پسرش فعال سیاسی بوده، بعید نیست که میدان ژاله هم...» حرفاش را ادامه نداد، سری تکان داد و چند ضربه به شانه سعید زد.
سعید هرلحظه بیشتر مطمئن میشد که چشمها را درست شناخته بود. ناصر از پلکان بالا رفت و آچار را در جایاش گذاشت و برگشت، سعید هنوز کنار در ایستادهبود، ناصر به سمت سعید رفت و پرسید :«بریم؟»
سعید پاسخی نداد، صدای ِ گامهایی از داخل کوچه آمد، ناصر یک قدم از در فاصله گرفت. صدایی در کوچه پیچید :«چندتا در هست؟»
صدایِ دیگری پاسخ داد :«دو در قربان، یکی در باغه، این یکی هم چراغاش خاموشه.»
ناصر و سعید در جایشان خشک شدهبودند، صدای اول گفت :«همین اطراف بچرخید.»
صدای دوم پاسخ داد :«بله قربان.» صدای پاها از در فاصله گرفت و ضعیفتر شد.
عزیز در را آهسته باز کرد و به سعید و ناصر اشاره کرد که به داخل بیایند، هردو آهسته و نوک پا به سمت اتاق رفتند و داخل شدند، قلبهایشان به شدت میزد. عزیز با دست به آنها اشاره کرد که بنشینند، هر دو اطاعت کردند، سعید پیش از آنکه بنشیند نگاهاش بر روی قاب عکس و چشمهای جوان ماند.
عزیز از کنار چرخ چند لباس برداشت و روبهروی ناصر و سعید گذاشت، آرام گفت :« برای شما اندازه کردم، بپوشید.»
یک کت پشمی و یک ژاکت بافتنی بود، با دو پیراهن مردانه کلفت و شلوارهای گرم و دو کلاه بافتنی در دو رنگ، بافتشان کمی شل شدهبود اما سر را گرم نگاه میداشت. عزیز با همان صدای آرام گفت :«آخرین دست لباسهای پسرمه، ببخشید کمی کهنه است.»
سعید دستی به کلاه کشید و لباسها را برداشت، عزیز از اتاق بیرون رفت، در که بسته شد، سعید به ناصر گفت :«ببین! نگاه کن! خودشه! من مطمئنم.»
ناصر در حال پوشیدن لباسها پاسخ داد :«باشه، بپوش» سعید بازهم به عکسها اشاره کرد :«شاید برای همین ما را فرستاده اینجا!»
ناصر دست از پوشیدن کشید و نفساش را با صدا از میان دندانهایش به بیرون فرستاد :«روی چه حسابی؟ تو کشف کردی که پسر این خانمه! آفرین! ولی اگر قبول کنیم پسر این خانمه شاید خودش نمیخواسته مادرش بفهمه! چه اصراری داری این پیرزن را اذیت کنی؟»
سعید از جمله آخر ناصر جاخورد، اخم کرد و شروع به پوشیدن لباسها کرد. با خودش فکر کرد «شاید هم نمیخواسته مادرش از حضورش با خبر شود، شاید نگران بوده بلایی سر مادرش بیاید. پس چرا ما را فرستاد اینجا؟»
عزیز که داخل شد، سعید از نگاه کردن به صورت او اجتناب کرد، ناصر جدی و مصمم به توضیحات عزیز درباره راه فرار و بعد مسیر خیابانها تا محله قاسم گوش داد.
ناصر از عزیز تشکر کرد، سعید هرچه فکر کرد نتوانست جملهای بگوید، با صدایی گرفته گفت :«خداحافظ». عزیز دلاش از خداحافظی با این دو جوان گرفتهبود، چهره گرفته سعید غماش را دوچندان میکرد، نمیدانست سعید نگران است یا ترسیده و یا ناراحت ؟
ناصر و سعید که میخواستند از در اتاق خارج شوند، عزیز صدایشان کرد :«شما اسمتون چی بود ؟»
ناصر لبخندی زد و گفت :«ناصر»، سعید سکوت کردهبود، ناصر به سعید اشاره کرد و گفت :«سعید». عزیز به هردوشان نگاه کرد و گفت :«خدا برای مادرتون حفظتون کنه. برید در امان خدا.» قطره اشکمی از گوشه چشماش پائین غلطید و کناره چادرش را تر کرد، ناصر و سعید که از در خارج شدند، چادرش را عقب زد و رو به در شروع کرد به خواندن آیتالکرسی و هر دعا و سورهای که از بَر بود، صورتاش از اشک خیس شدهبود و گریهاش رو به هقهق میرفت، دستانش را رو به آسمان بلند کرد و رو سوی حرم کرد، از شدت گریه به سکسکه افتاد و چشمانش را روی هم گذاشت و گفت :«راضیام به رضای تو.»
سعید و ناصر در تاریکی اتاق کنار علاءالدین نشستند و به صدای پارس سگها و زوزهی باد گوش دادند، هرکدام که تصمیم میگرفتند سخنی بگویند، ناگهان فکری به ذهنشان خطور میکرد و دوباره در خود فرو میرفتند. ناصر نمیدانست دقیقاً چه مدت گذشته، دست بر روی شانه سعید گذاشت و آهسته گفت :«بریم؟»
سعید سری تکان داد و بلند شد، علاءالدین را خاموش کرد و در پشتبام را باز کرد، سعید لرزید و در کتاش فرو رفت، ناصر پا به پشتبام گذاشت و کمی ایستاد تا چشماش به تاریکی عادت کند، نگاهی به آسمان انداخت، سرخ بود. ناصر و سعید به پشت بام همسایه پریدند و بر روی لبه آن حرکت کردند، از نردبانی چوبی که عزیز گفته بود، با احتیاط پائین رفتند، صدای اللهاکبر از چند محل دورتر در باد میپیچید و میآمد.
سعید پایاش را که روی پله آخر نردبان گذاشت، آهسته زمزمه کرد :«من بر میگردم.»
ناصر یکه خورد، به شانه سعید زد و گفت :«کجا؟!»
سعید بر لرزش دندانهایش غلبه کرد، بخار غلیظی از دهاناش بیرون میآمد، گفت :«باید بهش بگم پسرش رو دیدیم.»
ناصر صورتش را نزدیک صورت سعید برد و دندانهایش را روی هم فشرد :«ندیدیم! ندیدیم!»
سعید دست برد تا از نردبان بالا برود، دانههای ریز برف بر روی دستهایش نشست و سریع آب شد، ناصر از شانهاش گرفت و چرخاندش و در صورتش گفت :«کجا میری؟ میخوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟ میخواهی پیرزن بیچاره رو دق مرگ کنی؟»
سعید باز هم برگشت، ناصر دوباره از شانهاش گرفت، اما سعید مقاومت کرد، ناصر ناگهان شانهاش را رها کرد و گفت :«برو! ولی من منتظر نمیمونم!»
سعید سربرگرداند و آرام گفت :«اشکالی نداره، من نمیخوام منتظرم بمونی.»
ناصر مشتاش را در کف دستاش کوبید و گفت :«مرد حسابی چرا خریت میکنی؟ »
سعید چرخید، روبهروی ناصر ایستاد و بعد در آغوشش گرفت و در گوشش گفت :«داش ناصر برو! بذار منم برم.» و ناصر را از آغوشش دور کرد و از نردبان بالا رفت، ناصر به بالا رفتن سعید نگاه کرد و صدای گامهایش را به دقت گوش داد، دانههای برف درشتتر و سریعتر میشدند، چند دانه بر روی مژهاش نشست، پلک زد و سربرگرداند و بعد به راهاش ادامه داد.
سعید از همان راهی که آمدهبودند بازگشت، در پشتبام را با تکه سیمی که بسته بودند باز کرد و آهسته داخل شد، از طبقه پائین صدای چرخخیاطی میآمد، پاورچین از پلهها پائین رفت به پشت درب اتاق رسید، صدای زمزمهای در زیر صدای چرخ از اتاق میآمد:« نوجوان اکبرم/شبه پیغمبرم/ مهلاً علی جان/صبراً علی جان/ صبر کن مادر/ صبر کن یک دم/ تا رخات بینم/ یوسف جمالام » میان جملات با هقهقی فاصله میافتاد، سعید در کنار در بر روی زمین نشست « نوجوان من/جسم و جان من/ ترک سفر کن/ بهتر از جانم/ زین صف گرگان/مادر حذر کن» صدای چرخ و زمزمه قطع شد، هقهق گریه اوج گرفت. سعید به باریکه نوری که از داخل اتاق راهرو را روشن کردهبود خیره ماند، چشماناش غرق اشک شد.