سمت ِ من
*آدم که مرض نوشتن داشتهباشد، گاهی هم لازم است، چرت و پرت بنویسند، اگرچه ممکن است به چرت و پرتهایش افتخار نکند ولی نمیتواند از دوستداشتنشان دست بکشد. به همین سادگی.
+پیشنهاد سرآشپز: موسیقی را به همراه خواندن متن گوش کنید.
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛
دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست...
مهدی فرجی
نگاهش از میان جمع سُر میخورد سمت ِ من، مثل همیشه! با خودم تکرار میکنم، «مثل همیشه؟!» از کی شد مثل همیشه؟ چند وقت است که اینطور شده؟ از کی؟
سالها را میشمارم، روزها، ماهها، ساعت نخست دیدار را دوره میکنم، از همان نگاه اول اینطور بود؟ نگاهش، چشمانش، همیشه مهربان بود، با من! شاید هم با همه، خبر دارم، با همه مهربان بود، هست، شاید خاصیت نگاهش است، پریشانم، ناگهان، دوباره مثل همیشه، گیج میشوم.
نگاه اش از میان جمع سُر میخورد روی من، نگاهم میکند، مهربان، با لبخند محزونش، میخواهم سرخ نشوم، چشمانم هراسان به بالا و پائین نگاه نکند، پریشانیام را میفهمد، لبخندش عمیقتر میشود، محزونتر، نگاهش نوازشگرتر. از میان جمع، میان صداهای مختلف، میان جملات بالا و پائین آدمهای ِ مهمانی، بیصدا، با حرکات ساده دهان، میگوید:«سلام». با سلاماش، پلک میزند، لحظهای، انگار رها میشوم، میخواهم پناه ببرم روی مبلی آن طرف، جایی پشت آدمها، اما در جوابش سر تکان میدهم، لبخندی به لبم می آید، سی ساله ام و هنوز دستپاچه میشوم.
مکث میکند، نگاهم میکند، انگار درسِ خوانده اش را مرور میکند، صدای موزیک بالا رفته، آدمها بلندتر حرف میزنند، جملات شکسته و ناقصی از اطرافم میشنوم، لبخند محزونش، خط ِ عمیقی کنار لبش انداخته، خطی که قبلا کمرنگ بود.
قبلا یعنی کی؟ روز اول که لبخند محزون نداشت، روز اول شگفت زده خندید، در را که باز کردم و داخل شدم، داشت جمله ای میگفت، سمت من بازگشت، مکث کرد و بعد ناگهان بلند شد و دوبار گفت:«سلام، سلام» دستانم عرق کرد، کاغذی که در دستم بود خیس شد و وقتی خواستم جلویش بگذارم تا ببیند، گوشه کاغذ چروک برداشته بود.
هوای سالن خنک است، بوی عطر و ادکلن می آید، دستانم باز عرق کرده، با مرد ِ میان سالی دست میدهد، لبخند خوش آمد بر لبش نشسته، مرد دست روی شانه اش میگذارد و شروع به حرف زدن میکند، یک لحظه تنها، نگران و خیره نگاهم میکند، انگار که میگوید همان جا بایست، بگذار دوباره مهربان نگاهت کنم، هنوز تمام نشده.
حامد صدایم میکند«صبا بیا» بلند میخندد، راهی باز میشود و به سمتش میرود، ایستاده کنار میز خوراکیها، گوشه لبش کمی نارنجی است، آدمهای اطرافش میخندند، انگار پیش از آمدن من جوکی خنده دار شنیده اند، حامد میگوید«بیا اینجا وایسا»
و به کنارش اشاره میکند، باقی ماجرا را میدانم، قرار است همه را ساکت کند تا حمیرا با کیکی از آشپزخانه بیاید.
دستهایش را بالا میبرد«خوب دیگه، حالا همه من و نگاه کنن» مهمانها به سمت او میچرخند«آفرین، حالا یک دو سه» چراغها خاموش میشود، اول حامد شروع میکند و بعد همه با هم میخوانند«تولد، تولد، تولدت مبارک». حمیرا از در آشپزخانه بیرون می آید، کیک بزرگ و تخت و سفیدی را روبه روی صورتش گرفته، فکر میکنم، کاش زیرش شکلاتی باشد، عدد سی را رویش انگار کوبیده اند، بزرگ و بد شکل.
چند قدم مانده به من، باد کولر شمع را خاموش میکند، همه جا تاریک میشود، مهمانها یکی در میان جملاتی میگویند و میخندند.
ای بابا، یکی این رو روشن کنه.
حمیرا کیک رو نفله نکنی.
حامد است، میخندد، باقی نیز با او میخندند، کسی میگوید«فندک داراش رو کنن»
کسی در جواب میگوید«ما که اهلش نیستیم» شوخی های بی مزه و جملات کوتاه و بی معنی آغاز میشود، حمیرا بلند میگوید«یکی حداقل چراغها رو روشن کنه»
همه میخندند، بی دلیل، حمیرا بلندتر و با خنده میگوید«ای بابا!!»
کسی چراغ را روشن نمیکند، انگار همه از وضع موجود راضی اند، صدای خنده و خش خش ِ جویدند چیپس و پفک می آید.
نوری میان جمع روشن میشود، یک نقطه ی آبی، حامد در حال خندیدن و مزه پراندن است«بفرما اینم فندک»
راه باز میشود، نقطه آبی به من و کیک نزدیک میشود، صاحب نقطه آبی آرام شروع به خواندن میکند«تولد، تولد تولدت مبارک»
صدایش گرم است، نزدیک تر میشود، فندک را به سمت شمعها میبرد، اول سه را روشن میکند، جمع بلندتر میخوانند، شروع به دست زدن میکنند.
او روبه رویم ایستاده و به من نگاه میکند، نور شمع ِ سه صورتش را نیمه روشن کرده، لبخند محزونش پُر از دلتنگی است، دل نمیکند، حامد کنار گوشم داد میزند«بیا شمعها رو فوت کن» تمام جمع داد میزندد، او هنوز ایستاده روبه رویم، با فندک روشن، هنوز صفر را روشن نکرده.
نگاه از او برمیدارم و سر خم میکنم روی کیک، میخواهم پیش از انکه صفر را روشن کند، سه را فوت کنم، بال روسریم را کنار میکشم که روی کیک نیافتدد، آهسته فوت میکنم، باز همه جا تاریک میشود و تنها نقطه آبی دست اوست و برق چشمانش وقتی به من خیره شده، انگار که هاله ای روشن من را، و کیک را، و او را در بر گرفته. کسی کلید برق را میزند، مهمانها دست میزنند.
او یک قدم میان مهمانها عقب میرود، نگاهش هنوز روی من است، حمیرا چاقو به دستم میرهد، به کیک نگاه میکنم و چشمانم را میبندم و میبرم، چاقو را بیرون میکشم، روی چاقو تکه های کیک وانیلی چسبیده، سر بلند میکنم، هنوز روبه رویم است کمی عقب تر.
کیک را دست به دست به آشپزخانه میبرند، حامد در گوشم میگوید«نوبت کادوهاست» نگاهش میکنم و لبخند میزنم، چشمانش خندان است، دوباره کنار گوشم میگوید«اول کادوی من» دوباره لبخند میزنم و آهسته میگویم«باشه». لبخند به لب، اخم میکند«اینطوری؟؟ یکم ذوق کن خوب».
لبخندم را روی صورتم میکشم، بزرگ تر و پررنگ ترش میکنم، میخواهم ثابت کنم که قدر دانم، خوشحالم، همراهم، حامد بلند میگوید«آهااان، این شد»
موسیقی شروع میشود، حامد دست میزند، انگار که چیزی به خاطرم آمده باشد، هراسان سر بر میگردانم و میان مهمانها دنبالش میگردم، در جای قبلی اش نیست، از میز فاصله میگیرم، در میان مهمانها به دنبال کت خاکستری و پیراهن یاسی میگردم، تنها گوشهی سالن ایستاده ، نیم رخش را میبینم، اخم کرده، لبخندی بر روی لبش نیست، روبه پنجره، پرده را کنار زده و بیرون را نگاه میکند.
نزدیکش میروم«سلام» بر میگردد، لبخند میزند، مشتاق جوابم را میدهد«سلام، سلام» مکث میکنیم، به هم نگاه میکنیم، او میگوید«تبریک میگم، خوبید؟»
میلرزم، لبخندی نمیزنم، اجزای صورتم خشک و سرد شده «ممنون، ممنون»
سرتکان میدهد، میخواهم حرف نزند، میخواهم حرف نزنیم، میخواهم به زمان دقیق برسم، به مقصر اصلی، به لحظه انفجار، به سکوت بی دلیل. ایستاده ایم روبه روی هم، در سکوت، او لبخند میزند، دستانم باز هم عرق کردهاست.