11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۵ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۵۳

مخلوط!

Orbit ِ توت فرنگی

عجب طعم جفنگی

.

مهم نیست کی بهترین شاگرد ِ کلاسه! مهم اینه که کی بهتر خط ِ چشم می کشه!

.

افزایش روز افزون ِ زُمبه خانوم ها!

امروز توسط یک عددشان آستینمان دریده شد!

.

_ببین کار تو اداره،مثل تاکسی هایِ خطی می مونه! خوب اگه یه نفر همینجوری بیاد بخواد مسافر بزنه تیکه بزرگش می شه گوشش!

_ این الان تهدید بود؟!

_ نه فقط می خواستم بگم،تو ادارات ما سنگ اندازی جلوی ِ پای ِ کسی نداریم!

.

خیلی سخته یه مدت طولانی یه تیکه از ساندویچ و بجویی بعد بفهمی کاغذ ِ ساندویچ بوده!

.

یادت باشه! بدترین آدمها کسانی هستند که دوستشون و بپیچونند!

البته در موارد خاص خیالی نیست! بپیچون!

.

برای جلوگیری از خندیدن به شوخی های شنیع در جمع و در راستای ِ سنگین و رنگین بودن! لبت و واسه نخندیدن همچین گاز نگیر که خون بزنه بیرون و کبود شی!

.

اصولاً مکانهای ِ خلوت یک مکان ِ عمومی جای ِ آدمهای عزب نیست! چشم و گوششان باز می شود!

.

"به خاطراتت بگو بال نگیرند،پر نکشند،تازه نشوند،جان نگیرند،راه نروند!!

به خاطراتت بگو دوباره عطر تو را نیاورند!

به خاطراتت بگو بی بازگشت بودن ِ رفتن تو را به یاد داشته باشند،به آنها بگو کاری نکنند که بهانه گیر شود،این مشام ِ خالی از عطر تو!

به خاطراتت بگو! من را یاد تیر و مرداد داغ و پر التهاب نَیَندازند،بگو سالها برای ِ زنده شدن خاطرات کوتاه می شود و بی غبار جان می گیرد!

به خاطراتت بگو.....بگو....بگو خاطره بس است! من حقیقت می خواهم!"

.

و در آخر! من آخه چه قدر این تراوشات ِ ذهن ِ خلاقم و باز کنم؟! کمی دقت کنید دوستان!

شاهین و با یه دختره گرفتن!!!! اونم در جاهای معلوم الحال! بعد زنش هم تازه رسیده! یعنی چی؟! یعنی دختر مربوطه زنش نبوده! آرایشگر از آن نا بلدها بوده،نه مثل بعضی ها کار درست!

و در آخر هنوز هم ابروهای دختره اِخ۱ مال است!

من به شما علاقه دارم!پس ارجاعتون می دم به پست قبلی! کمی با دقت تر بخوانید!

(با هر لحنی دلتون خواست خط ِ آخر و بخونید! [لبــــــخـــند!])

 

۱.لغت نامه ی کریم ریقو.

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۴ مرداد ۸۸ ، ۰۱:۰۸

همین "هم" ما را بَس!

خنکِ خنک است،بوی ِ شیرینی و شربت هم می آید و "بی خیال" همه ی همه ی این گرمای عجیب!

یک کلیک ساده بود! و تو به من بگو بی لبخند هم به سر می شود؟!

"ابروی خم یار کمونه!"

.........

پشت ِ یک قرآن نه چندان قدیمی،که همسن ِ باهم بودن مامان و بابای ِ من است،مهم ترین تاریخهای این با هم بودن نوشته شده،اولین تاریخها به خط ریز و نا هماهنگ کسی نوشته شده که الان نیست و تازه می فهمم این خط ِ ناموزون من به پدربزرگی رفته که جزء آخرینهای هم نسل و همشکل خودش بوده،و من قبل تر از اینکه بتونم بخونم و معنای اون شکلهای کوچیک و بفهمم می دونستم یه روزی،یه ماهی،یه سالی،هشتم فروردین و نهم شعبان یکی شده بوده،همون موقع ها،همون موقعها که نه خوندن می دونستم و نه انتظار و نه این ادب ِ برادر و درک می کردم،دلم خوش بود به شعبان،به نهم شعبان ِ یک سالی که افتاده بود روز هشتم فرودین همان سال!

.

.

.

این علاقه به یک ماه،یا روز،یا هر نشانه ای ،از همان منطق دلبستگیم به سیزده ناشی می شود.

"دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.

مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی!"

.

.

.

آمدن ِ ماه ِ ظهور ِ بزرگان مبارک!

نشسته ام به انتظار آمدن ِ تو! تویی که این روزها بیشتر از همیشه بودنت را انکار می کنند و ما....دلمان قرص است به نگاه ِ تو!

همین بس است!

 

زهرا صالحی‌نیا

فکر کن! گاهی تک تک ما،یک نمایندگی دیکتاتوری هستیم! یک نمایندگی با تمام اختیارات،نمایندگی که با تمام نیرو مسئولیت مُحوله اش را انجام می دهد.

.

.

.

فکر کن! کداممان حقیرتریم؟! منی که برای پیشبرد کارم جنسیتم،بهترین ابرازم است! یا کسی که به خاطر انجام مسئولیتش در قبال من گاهی تنها به یک لبخند ِ من ِ مونث راضی می شود؟!

.

.

.

فکر کن! کدام محکوم تریم ؟! منی که بدون بهترین ابزارم جلو می روم! یا اویی که چشم می پوشد از "حقی" که برای ِ خودش قائل شده؟!

.

.

.

فکر کن! چه شیرین است! وقتی که ظاهرت تو را نماینده ی اعتقاداتت می کند! حتی زمانی که ناسزا می شنوی!

.

.

.

فکر کن! چه دردناک است! وقتی بی آنکه به تو سلام کنند،تنها بابت همان ظاهر،عقاید و ایده هایی را به تو سنجاق می کنند،که مال ِ تو نیست،و گاهاً پا از این هم فراتر می گذارند،به تو "بیشعور" را سنجاق نه! با مهر روی پیشانیت می کوبند!

.

.

.

فکر کن! "من" هایی مثل ِ من که  "تخصص" مورد نیاز این جامعه ی "آزاد" یا "طالب ِ آزادی" را ندارند،چه قدر گاهی تنها می شوند! من هایی که نه "شفیع "ِ دست به نقد دارند و نه "ظاهر" مناسب !

.

.

.

و فکر کن! گاهاً یا سلام هایت بی جواب می ماند،یا حضورت نادیده گرفته می شود! و باز هم فکر کن! که "من" هایی چون من فکر که نه! سعی در فراموشی_بهترین داروی نوع بشر_دارند! ولی گاهی،فقط گاهی که خیلی هم زیاد نیست البته! این بلور خوش خیالی ما هم می شکند! مثل یک تق ساده است! زیاد جدی نگیرید! یا شاید مثل ...مثل صدای ِ یک دل! وقتی که می شکند!

 

 

 

*آیه ی 11 سوره ی الرعد.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ تیر ۸۸ ، ۰۰:۲۷

Sکای ٍ بدون ٍ Sتار....

کی باور می کنه،دیشب،من یه آسمون پر ستاره دیدم؟!

اونم توی ِ آسمون ِ شب ِ تهران ِ بزرگ!

خیلی سال از اون شبهای تابستونی گذشته که هنوز ساختمونهای چند طبقه اطراف ِ خونه قدیمیمون بالا نرفته بود و ما راحت شبها می رفتیم بالا پشت بوم و توی پشه بند می خوابیدیم و ستاره ها رو که اون موقعها جزء ِ جدا نشدنی آسمون بودن و نگاه می کردیم!

ستاره ها خیلی وقته که از آسمون شبهای ما خط خورده،خط که نه! می شه گفت یه جورایی نادیده گرفته شده،یه پرده انداختیم روشون و بی خیالشون شدیم!

به قول همین خواهر کوچیکه:من خیلی وقته شبا به آسمون نگاه نکردم!

 

و من هِی دلم می خواد این جمله رو یه جای ِ این پست جا بدم....

"من خیلی وقته گاهی به آسمان نگاه نکردم!"

 

 

بی ربط:یاد ِ مرشد بخیر!

برای ِ آنها که ربطش را خودشان می دانند!

 

"عیدتون هم مبارک."

 

زهرا صالحی‌نیا

نشسته بودم روی تخت ،تکیه ام به دیوار ِ زیر پنجره بود،او نشسته بود روی صندلی،در مقابل من.

نگاهم به پاهایش بود،اتاق تاریک ِ تاریک بود و پاهای او می درخشید!

"چه پرستیدنی بود پاهایش!"

دلم "غنچ" می رفت برای ترکهایش،دلم می خواست لبهایم را روی ترکهایش بگذارم و آرام ببوسم،دلم می خواست،سرم را روی آنها بگذارم و آرام آرام اشک بریزم،بی صدای ِ بی صدا!!!

مست حضورش بودم،دیوارها را یکی یکی می شکستم!

از تخت پایین آمدم،روبه روی پاهایش روی زمین نشستم،او می گفت و من هنوز خیره بودم!

دلم می لرزید،می ترسیدم،تیشه را آرام بالا بردم! آرام...آرام.......

بسم الله........یا علی!

 

 

 

لبهای من به پاهایش نرسیده در آغوشش بودم،سرم روی شانه اش بود،در گوشم آرام زمزمه می کرد،من مات صدایش بودم،مات ِ عطر تنش،داغ می شدم از شرم!!!

آنچه می گفت من نبودم،ولی او بیش از اندازه مادر بود که من ِ واقعیه "من" را ببیند!

.

.

.

به من می خندید،لبخندی که همیشه به گریه کردنهایم می زد،لبخندی که همیشه به حماقتهایم می زد،من دیوارها را شکستم!

و او تنها خندید به اعتراف ساده ی من و به روی خودش هم نیاورد!

دستانش جان می داد برای بوسیدن و بوییدن!

من از دردهای ِ حقیرم گفتم و او دوباره به شعارهای ِ مثلاً روشنفکرانه ی من خندید!!!

"برو صورتت و بشور!"

گفته بودم؟!

عاشقانه ی من و بابا در همین کلمات خلاصه نه! گسترده می شود،بال می گیرد،پرواز می کند! مثنوی می شود.

 

دلتنگی:دلم برای پاهایش،دستانش،لبخندش،نجوایش،دلم برایش تنگ شده! همین الان! که اگر خوب گوش کنم،صدای نفسهایشان را می شنوم!

 

"نترس! تو "هم" بشکن!"

 

زهرا صالحی‌نیا

سه روزه که از اعتکاف برگشتم و هنوزم نتوستم حرفی بزنم،قفل شدم،سنگ شدم،یه خلاء خیلی خیلی عمیق بین خودم و دلم ایجاد شده،هرچی می نویسم،حرف ِ من نیست،بی مقصدی خوب نیست،یه زمانی خوب بود،ولی وقتی مقصدت هم رو برگردونه ..... دریغ!

نمی دونم،بنویسم:بسته شد؟! تخته شد؟! تا اطلاع ثانوی؟! خداحافظ؟! بر می گردم؟! Hibernate ؟!

به امید دیدار؟! نمی دونم!!!

البته فرق چندانی هم نمی کنه،بازی با کلماته که اینجا خوب به ما یاد می ده باهاشون بازی کنیم.

 

تیر برای من ماه خوب و بدیه!

خاطرات عجیب و ماندگاری ازش دارم!سررسیدم و نگاه می کردم،چهارسال گذشته!

"چهارسالگیتون مبارک!"

خدانگهدار.

 

"تقدیم به شما : +  +"

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ تیر ۸۸ ، ۱۹:۵۰

بازگشت!

و امتداد نگاه گمنام به "وتین ٍ من" می رسد!

 

زهرا صالحی‌نیا

سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 21:8     توسط:زهرا۱

 

گرچه شاید این خبر، دشمنان ِ ما را زیاد و دوستان ِ ما را هیجان زده بنماید، اما بیخیال ِ این عواقب ِ نابه هنگام شده و شما را به یک خبر ِ دست ِ اول و موثق میهمان میکنیم:

نگاه ِ گمنام، شنبه، مورخ ِ 1388/4/20 مصادف با 2009/7/11 میلادی و 1430/7/18 قمری، راس ِ ساعت ِ 20:00 با عنوان ِ «مه‏تاب» (البته ممکن است تغییر کند) دوباره، آغوش ِ بلاگفا را مشوش خواهد کرد!

باشد که دوباره مورد ِ عنایت ِ ویژه ی شما قرار بگیریم!


پیروی من عشق ...
پایان ِ پیام
[نقطه]

 

۱.زهرای ِ نگاه گمنام.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ تیر ۸۸ ، ۰۷:۲۴

مثل سیب،مثل گندم!

مثل براده های آهن،وقتی آهن ربا رو روبه روشون می ذاری،ردیف می شن،بــه صف!

چپ دو سه چهار....چپ دو سه چهار.......بـــــــه صف رو..!

بعد حرکت می کنن،آروم  آروم...بعد تند  تند....برخورد!

 

من دستام و گرفتم رو به روی صورتم،وزنم و به پشت انداختم،خواستم به صف نشم،دستام و روی ِ یه حجمی که نبود فشار دادم،خواستم خودم و عقب بشکم،ولی انگاری میدان جاذبه اش خیلی قوی بود،خواستم پشتم و بکنم،شاید "توسط میدان جاذبه اش رانده شوم"،نشد،گیر کرده بودم،

توی ِ میدان ِ جاذبه ی قطب ِ مخالفش!

 

 

قیف و گذاشت بود لبه ی شیشه و آروم آروم سرکه ها رو از دَ بَّّه توی ِ قیف می ریخت،بعد سرکه ها تند تند سُر خوردن تو قیف،دست ِ اون نبود،سرکه ها پیچ می خوردن و از سوراخ پایین می رفتن...

 

من خواستم پیچ نخورم،همه بادبانا شکسته بودن،تقصیر من نبود،گیر کرده بودم بین طوفان،دستم و گرفتم به یه طناب،ولی نشد،مثل پَر تو هوا تکونم می داد و بعد هم که پرتم کرد تو آب!

یه چیزی بود ته گرداب،می پیچید،منم داشتم می پیچیدم،خواستم نرم،خواستم فرو نرم،ولی انگاری یه چیزی اون ته بود،انگار زیر گرداب پُر ِ جاذبه بود،اینقد که داشت همه آبــارو می کشید تو!

 

 

یکی هوار می زد در ِ گوشم،یکی نه! انگار همه هوار می زدن!

هوار می زدن: نرو   نرو!

شعرام و ورق ورق کرده بودن و می خوندن،هوار می زدن :  نرو  نرو....

ولی هیچکدون نیومدن از پشت چادرم و بگیرن که نچسبم به آهن ربا،هیچ کدوم،انگار

می ترسیدن،انگار که الکتریسیته ساکن خطر مرگ داشت!

 

 

همه می گفتن اگه بـــِرسی همه چی تمومه! بعد من قول دادم نرسم،بعد اونا رفتن راحت خوابیدن،دلشون خوش بود صبح که پاشن باز من براشون شعر گفتم،خیالشون راحت بود بابت شعرایی که قرار بود فردا صبح بــِدَن دست ِ جی اِف و بی اِفــاشون!

 

 

بهش گفتم: قول دادم!!

داد زدم گفتم،التماس کردم،گفتم اینقد من و نکش،دستم به جایی بند نیست،ولی دستام و پس زد،

می خواست با صورت برم تو صورتش...

 

 

دست گذاشته بودم رو روسریم بعد اون یـــِدَفعه تجلی کرد،دیگه تقصیر جاذبه هم نبود،انگار وسوسه بود،مثل سیب مثل گندم!

لبام خشک شده بود از بس نفس نفس زده بودم،لباش جنبید،ولی هیچی نگفت،فقط گفت: زَهرا!

شایدم اَصَن نگفت فقط گیر کرد توی ز با "  َ  اش" یا هـــ و مـکثـــِش! شایدم گفت:سماء نرگس گفت:فاطمه،رویا

 گفت:زهرا       

شایدم گفت:مهتاب...مریم...

نه اینکه جاذبه نبود،بود،ولی وسوسه هم بود،نمی خواستم به صف شم،واسه همین صف و بـــِهَم زدم،با صورت رفتم....

 

 

می گفتن،نه اینکه بگن هوار می زدن:رسیدن،نقطه پایان است،وقتی برسی درگیر بودنها و عادتها

 می شوی،همینطور بمان!

 

 

تشنه بودم،تشنه ی تشنه! گلوم خشک بود،تب داشتم،چــِشام داغ بود،آینه نبود،آینه نبود!!!

 

 

بعد دوباره مثل وسوسه بود،نفسم بند اومد،دعا کردم،همه  اشکام از چشام جدا شد،به جای اینکه قل بخوره رو صورتم،به صف شد،رفت،آروم  آروم....بعد تند  تند....

 

 

گفتن:تموم می شی،حروم می شی!

 تقصیر من نبود،مثل وسوسه بود،گیر کرده بودم وسط میدان جاذبه اش،وسط  گردابش!

دستمم به جایی بند نبود،همه هم ترسیده بودن،انگاری که الکتریسیته ی ِ ساکن خطر مرگ داره!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ تیر ۸۸ ، ۱۸:۱۶

می روم که نمانم!

نمانم در همینجا و در همین سیاهی،می روم که بارم را در جایی دیگر زمین بگذارم!

نمی شود اعتراف کنم و بعد با چند سکه کفاره بدهم،حتی با چندین هزار هزار سکه هم پاک نمی شود،سنگین است،این بار سنگین تر از این حرفهاست!

می ترسم نشنود،می ترسم اینبار نپذیرد و من بمانم و این بار سنگین!

گاهی فکر می کنم شاید طلبیدنی در کار نیست،شاید دلش می خواهد دلم را بسوزاند،عزیزانش را به رخم بکشد و .....

رسم عاشقی آن نبود که من کردم و شکستم و شکستم و به خدا که دل نبریدم!!!

ریختم همه ی آبرویم را ولی مهری که بود را پاک نکردم،ماند،حالا منم و شرمندگی و ترس از رفتن و شوق به رفتن!

این آخرین بارهای ِ من زیاد شده،اینقدر زیاد که حتی خودم هم باورشان ندارم،ولی تو بیا و این بار هم قبول کن که آخرین بار بود و بگذار که برگردم،راهم بده و در را ببند،بگذار فقط نگاهت کنم،بگذار گوشه ای بنشینم و زانوانم را در آغوش بگیرم و سرم را تکیه دهم به درگاهی ِ خانه ات و به جای سکه های نداشته ام اشک بدهم و .... "اینها را جای کفاره قبول می کنی؟!"

 

پ.ن:بی دل می روم،با باری به سنگینی همه ی عمرم،امید بسته ام به رحمانیش،به غفوریش،امیدبسته ام به تنها یک نگاه ِ دوباره اش!

.

.

.

بردن نامش هم لیاقت می خواهد ،ولی میلادش هزاران هزار بار مبارک،این معلم سختگیر امتحانهای دشوار،این مرد که هنوز هم 13 رجب متولد می شود و هیچگاه نمی رود و جاریست،نه در زبانها که در دلها و جانها و فکرها.

*خدا خانه دارد..

**خدا خانه دارد..

 

 

.

.

.

سیزده من هم رسید!

دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.

مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی.

.

.

.

التماس دعا ،التماس "د ع ا"

یا علی!

زهرا صالحی‌نیا