11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۲ شهریور ۸۸ ، ۱۲:۰۶

یک پلک زدن!

ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه را می دیدم! سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی پنجره ی ماشین و بین نتهای ِ نوازنده ای ناآشنا تاب می خوردم و سعی می کردم نفسهای به شماره افتاده ام را بعد از دیدن "ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه " تنظیم کنم!

ولی انگار نمی شد! درست مثل صبحهایی که همه ی پیاده روها بوی او را می داد و من بی اختیار چشم می چرخاندم و می دانستم که او گوشه ای پنهان شده! مثل روزهایی که شهر بوی دیگری داشت و ...این روزها انگاری همه ی روزها بود و من نمی دانستم!

و تازه فهمیدم که چرا در آن غروب،در آن ایستگاه مترو،میان ازدحام آدمها به دنبال ردی از او می گشتم،و در آن زیر گذر خاک آلود،که دلم نمی آمد پا به روی هیچکدام از سنگ ریزه هایش بگذارم،چرا آنطور میل ِ بوسیدن  و بوئیدن و در آغوش گرفتن ِ زمین در من بیداد می کرد!

و در میان آن هیاهو! میان آنهمه صدا و فریاد،گوش تیز کرده بودم برای شنیدن صدای قدمهایش!

 

 

و انگاری قبل تر در جایی این آرزو را خوانده بودم!

"کاش یک تکه سنگ بودم!....کاش دستگیره ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی......کاش من تو بودم.کاش تو من بودی.کاش ما یکی بودیم.یک نفر دوتایی!"*

 

در همان ماشین،در حاشیه ی همان بزرگراه،در مقابل همان ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه! من سنگهایی را مجسم می کردم که قدمهایت را بر روی آنها گذاشتی و پلکان و بعد در و بعد پنجره و بعد چشمهایی که پلکهای خسته ات را روی آنها بستی و بعد قطره های آبی که بر صورتت می لغزید و بعد خوابی که تو را با خود می برد و بعد نسیمی که از همان پنجره بر صورتت می وزید و بعد رویای تو!

و انگار دلم می خواست همه ی اینها باشم،یکجا!

 

به گمانم پرده ی اتاقت را هم مجسم کردم که با یک دستت کنارش زدی و دست دیگرت را روی لبه ی همان پنجره گذاشتی و خیره شدی به بزرگراه!

 

فکر کنم همان زمان،میات تجسمها و بودنهایم،از همان پنجره که هم من بودم و هم می دیدمش،از میان پلکهایی که هم من بودم و هم به روی چشمهایم بالا و پایین می رفت،قطره هایی بر روی صورتی که هم من بودم و هم احساسش می کردم چکید!

 

و انگاری باران بود که بر او یا من می بارید و انگاری اشکهای من بود که باران شده بود و بر او یا من می بارید!

 

و باور کن که دلم می خواهد همه ی پیاده روها باشم،دلم می خواهد گسترده شوم،منتشر شوم در این شهر،تا هر کجا که این شهر ادامه دارد،تا هرکجا که امکان حضور هست!

 

پیوست ِ نامه:چه قدر قاصدک بیچاره را فوت کردم،به مامان گفتم بیا با هم فوت کنیم!مامان گفت:پیغامت و گفتی؟!

چشمانش روی چشمهایم ثابت شد،بعد نگاه از من گرفت و او هم محکم فوت کرد!

 

*باز هم مستور!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۳۶

د.د! جواب تو یکی را نمی دهد!

نه عزیزم!

این ترکیبها هم جواب تو یکی را نمی دهد! حتی د.د*  هم نمی شود! حتی لال شدن هم دیگر جواب نمی دهد! از شوق لرزیدن هم!

و فقط تو کِیف می دهی که معبود باشی! یک ارباب! اربابی که من آرزو می کنم آنقدر سختگیر باشد که رحم به عبد ِ کوچکش نکند و بزند و بزند و بزند!

 

تو کیف می دهی،برای بهانه آوردن! بهانه تراشیدن! تو کیف می دهی برای بخشیدن! تو کیف می دهی برای ناز کردن و ناز کشیدن! تو کیف می دهی برای همان پرستیدن! معبود ِ من!

 

.

.

.

                     یَا أَکْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ الْمُسِیئُونَ

.

.

.

 

 

پ.ن:ADSL من فعلاً قطع شده و سرعت dial up  هم روی ِ اعصابه! برای همین فعلا کمتر در نظرات شما حضور دارم،ولی خواندن شما رو از دست نمی دم! با عرض پوزش!

*حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ی ِ مستور را بخوانید!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مرداد ۸۸ ، ۰۱:۵۵

هیچگاه از او چشم نپوشید!

وقتی اینطور! حضور تو هجوم می آورد به تنهایی ِ من! دلم به حال اینهمه شادی های کودکانه ی خودم می سوزد!

حیف که نمی دانی و نمی بینی این خنده های شادمانه ی من را،از این حضور بی مقدمه ی تو!

اگرچه باز هم نمی دانم،تو می دانی و خود را به ندانستن می زنی یا نمی دانی و اینطور بی مهابا می تازی!

اینکه من صبوری کنم کمی مشکل است،چون صبر جزوی از صفات من نبوده ولی چه کنم که مجبورم به صبوری کردن!

صبوری کنم تا هجوم بعدی تو،صبوری کنم بابت دلتنگی هایم برای نامت،سلامت،حضورت!

برای چشمانت که کمیاب ِ کمیاب شده،برای لبخندت و سری که پائین است و چشمانی که روزی

می بینمشان،از نزدیک ِ نزدیک!

راستی اینکه من رسم ناز کردن را نمی دانم،از نظر تو که اشکالی ندارد؟!

بابت لحظه ی درنگم در جوابت هم،ببخش! ناگهانی بود،حق بده که کمی وقت می بُرد تا فرق خیال و واقعیت را بفهمم!

باورش مشکل است ولی وقتی تو آنطور محکم و پُر از منطقهای خشک ِ دنیایی حرف می زدی من ناز ِ تو را می دیدم و خریدار هم بودم!

.

.

.

من که هر بار این او را با نامی خواندم! مهربانم و عزیزکم و قدیس ِ من و آرزوی همیشه محال ِ من! تویی که سرت پائین است! و و و .....

چرا اینطور عاصیتان کرده؟!

شما که تنها نامش را شنیدید! نه چشمانش را دیدید! نه لبخندش را! نه رفتنش را و نه....

شما که تنها وصف ِ عاشقانه از او شنیدید و....زبانم لال! مگر وصف ِ دیگری هم می توان از او کرد!!!!

شما هم سخت می گیرید! و صبرتان.....

شما که تنها از این او،یک او می شناسید! نه نوازشهایش را دیده اید،نه ناز و مهرش را!

شما که ندیده اید وقتی تن ِ احساس من را نوازش می کند تا سرخی ِ مطلوبش را نبیند،دست

نمی کشد!

شما که ندیدید وقتی نگاه از من می دزدد،چه طور سنگ دل می نماید!

شما که از او جز تعریفهای ناقص و حقیر من چیزی نمی دانید! پس به او خرده نگیرید! ایراد از این من است! دست بکشید از این من! چشم بپوشید از این من! رها کنید این من و او را!....

نه! او را نه!هیچگاه از او چشم نپوشید!

.

.

جرم نکرده عفو کن و ماجرا نپرس!

 

تو را به خدا نشکافید! نخواهید که بگویم! خود ِ این دل هم عادت کرده به این گونه شنیدن و گفتن!

نه اینکه حیا کند! نه اینکه بخواهد چیزی را در پرده بگوید! نه!!! دست ِ خودش نیست!

حیف ِ اوست که با نام،زمینی شود و با ترکیبهای سبک حقیر! حیف ِ اوست!

 

 

مجال من همان باشد که پنهان مهر او ورزم //کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد

مجال من همان باشد که پنهان مهر او ورزم //کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد

مجال من همان باشد که پنهان مهر او ورزم //کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد

مجال من همان باشد که پنهان مهر او ورزم //کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد

مجال من همان باشد که پنهان مهر او ورزم //کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد

 

زهرا صالحی‌نیا

عزیز ِ من!

نه فقط برای ِ این "من"، که برای ِ خودت می گویم!

انکار گاهی سخت تر از هر شمشیری زخم می زند! و انکار ِ خود،آنهم از سر ِ ترس،روح تو را فلج

می کند!

پشت ِ دیوار انکار مخفی شده ای عزیزکم! بیرون بیا! رخ بنما که من _ تنها فدایی چشمان ِ تو _ به

قد ِ همه ی دنیا دچارت هستم.

.

.

.

بعد از ظهر ِ گرم یک روز تابستان!

من به دور از باد ِ خنک کولر،پشت دری بسته نشسته ام و به صدای یا کریم ها گوش می کنم.

سر ِ خدا خلوت است و من دوباره در زمان خلوتی اش به سراغش آمدم و ناگهان یاد تو افتادم!

جلو ایستاده بودی و تند تند می خواندی!

باید تمام نمازهایی که پشت سرت خواندم را قضا کنم! فکر کنم همه شان را محو تو شده بودم!

......."و قبل تر از نماز،تو اول وضو گرفتی یا من؟!"

پشت تو می دویدم و بعد قامت می بستم!

 

 

این روزها فراریم از زمان خلوتی،دلم می خواهد شلوغ ِ شلوغ سراغش بروم!

 

غروب که نزدیک می شود،دلم تنگ تر و تنگ تر می شود!

 

نوک ِ انگشتانم را بوسیدم و روی صفحه گذاشتم،روی نامش! روی نامت! بعد آرام گریستم!

 

 

من آن فریب که در نرگس تو می بینم//بس آبروی که بر خاک ره فرو ریزد*

 

ترس؟! آبرو؟!

حراج شد مهربانم! همه یکجا حراج شد!

*حافظ می گوید.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ مرداد ۸۸ ، ۰۱:۲۸

Title-less

اینجا ! تک تک کلمات این پست باید فدای تو شود!

همین

زهرا صالحی‌نیا

کلمات ردیف نمی شوند،فرار می کنند!تو حساب کن،اجازه ندارم برای گفتن!نه اینکه فکر کنی راز مگویی می دانم،نه!

فقط ......

(کلمه اش در خاطرم نیست،هرکاری می کنم به یادم نمی یاد!!!)

 

ناپیوسته اند!

صافات...فتح...ردا..معجزه.............

 

 

وَ إِذَا رَأَوْا آیَةً یَسْتَسْخِرُونَ ﴿۱۴﴾ الصافات*

تو را باکدامین معجزه اثبات کنم؟! که تو خود معجزه ی آشکاری!

 

*باور کن!

پ.ن:کلمه یادم افتاد:رخصت!

 

به قول زهرا همچنان بعد نوشت که در اینجا همچنان پ.ن معنی می شود:ساعت ارسال پست چه جالب شده!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ مرداد ۸۸ ، ۰۱:۲۱

رُژ ٍ گونه!

شازده کوچولو نگاهش و از روی ِ صورت گل انداخته ی دخترک برداشت و به آسمون نگاه کرد،دخترک،کمی سرش و بالا آورد و سعی کرد به صورت شازده نگاه کنه،دستاش روی دامنش می لرزید.

شازده آروم گفت:فکر می کنی،اگه تو رو ببرم به سیاره ام،گلم حسودیش بشه؟!

دخترک سرش و کمی دیگه بالا آورد و به صورت شازده دقیق شد،چشمهای شازده رو به آسمون بود و دخترک بدون خجالت به صورت شازده دقیق شد!

ظریف و رنگ پریده بود،نه مثل چوپان ِ ده آفتاب سوخته بود،نه مثل باغبان و کشاورز تنومند و محکم!

یه شازده ی کوچولو بود!

_ چی فکر می کنی؟!

دخترک آروم گفت:بله؟

شازده سرش و پایین آورد و به دخترک نگاه کرد،دخترک دوباره گل انداخت.

_ فکر می کنی گلم حسودیش بشه؟!

_ مگه گلها حسودیشون می شه؟!

_ خوب هر گلی که اهلیش کنی حسودی هم می کنه!

_ اهلی؟! اهلی کردن یعنی چی؟!

_یعنی ایجاد علاقه کردن،تو اگه...

دخترک از روی زمین بلند شد و دامنش و تکوند،سرش و بلند کرد و زل زد تو چشمهای شازده.

_ بی خیال بابا شازده جون! مارو باش! اَنتر و مَنتر کی شدیم! بیـــــــــــشین تا اهلیت کنم! فِنچول!

 

 

با تشکر از آنتوان دوسنت اگزوپری بابت قرض دادن شازده ی نازنینش به زهرای ِ نامه های بی مقصد!و عذر خواهی فراوان بابت زمانه،هم از آنتوان هم از شازده ی نازنین!

 

پ.ن*:من یک دنیا حرف نگفته دارم،من پتانسیل ِ یک انفجار هسته ای را دارم!راکتورها را آتش کنید!

 

 

*:پیوست نامه.

 

 

*تقدیم به همه!

زهرا صالحی‌نیا

خیلی می خواستش،می یومد پیش خودم سیاووش گوش می کرد،هی ناله می زد:تا که یک روز تو رسیدی...

تمام مغازه رو پر کرده بود از نقاشی چشم و ابروی ِ دختره! به مولا قسم گفتیم طرف نفله می شه!

نه گوش کن،اون نه! تو پاشو با سند بیا!بهت می گم! گوش کن حالا! با یه ضرب و زوری عقدشون کردیم!آره همین پریروز بود دیگه،دعوتت نکرد؟! ای ناکس!حالا تو بردار بیا!من خودم بعداً بهش می گم!

نه بابا کار ِ خودشه!آخه آرایشگره تِر زده تو ابروهای دختره،همه رو با تیغ زده رفته!

ببین داداش پس حالا که داری میاری دو تا سند بیار،این دختره رو هم آزاد کنیم،آره بابا،دیشب ریختن شاهین و با این دختر ِ گرفتن! آره زنشم تازه الان رسید! نه بابا هنو ابروهاش داغونه!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مرداد ۸۸ ، ۲۱:۴۲

صِبغَةَ اللّه*

نگفته ها زیاد است،از ترس نبود نگفتنم،بلکه از بیهوده گفتن بیزارم،اینکه هیچ کس نمی شنود و پاسخهای تکراری به سوالات ِخود ساخته می دهند من را آزار می دهد! من از وابستگی بیزارم،وابستگی به مرام و اندیشه و نام!۱

که من از علیه السلام کردن "هم" بیزارم!

و از چنگ انداختن به نامهای بزرگ برای بزرگ شدن! که این باعث قد کشیدن نیست،بلکه مانند کودکی است که روی چهارپایه ای برود یا روی شانه های پدرش بنشیند، شاید باعث شود حوزه ی دیدش گسترش یابد و دورها را ببیند ولی تا به کی آن چهارپایه و شانه توان نگاه داشتن آن کودک را دارند؟!

اینکه حق گم شده،چیز تازه ای نیست،بلکه اینهمه اصرار بر حق بودن عجیب است بی آنکه لحظه ای شک کنیم،کلام خدا تنها کلامی است که در حق بودنش شکی نیست،و  دیگر هیچ!!!

این ایمان نیست،ایمان به راه و هدف این نیست! مبارز شک می کند،مبارز جستجو می کند،مبارز منتظر می ماند!!

و معنای انتظار این نیست! با اینکه شاید حتی ندانند که مبارز پیش از آنکه مبارز باشد منتظر است!!

من به آنها به عنوان مبارزانی که قدم در راه حق گذاشته اند احترام می گذارم،چرا که "حق جویان" انسانهای قابل احترامی هستند،انسانهایی که با بازترین دید ِ ممکن،باپویاترین ذهن ِ موجود،با استوارترین ایمان قدم در راه حق می گذارند،حتی اگر راهشان اشتباه باشد،به خاطر همان حق جو  بودنشان حُر می شوند و باز می گردند!

این روزها گفتن از هر سو باعث طرد شدن از سوی دیگر است،و آیا این بود آزادی اندیشه و عقیده؟!

آنها که قدرت دارند،می زنند و آنها که ندارند،خورد می کنند!

و همه چیز به بازی گرفته شد و همه مان بازی خوردیم!

و زمانی که از حسین گفتند،دل من بی آنکه به این بازی ها و کلمات و سیاستها فکر کند،شکست!!

گفتند" اگر ما کنار بکشیم جواب حسین را چه بدهیم!"

روزگاری فکر می کردم کسانی که چادر از سر اهل البیت حسین کشیدند چه جوابی قرار است به حسین بدهند؟!

و امروز فکر می کنم،آنها که به چادر من خندیدند،آنها که به من نسبتهای ِ عجیب دادند،آنها که سنگینی نگاهشان باعث افتادن حجاب خیلی از "من" ها شد،چه طور جواب حسین را می دهند!

و به خدا که این یکی از هزار جواب بی سوال حسین از ماست!

و "او"یی که دم از حسین می زند،ندانست که زمانی که یا حسین می گوید،زیر پرچم مردی می رود که آزادگی را معنا می کند،مردی که فریادش برای زنده کردن دین خدا بلند می شود،مردی که فرزندش امروز رهبر ماست!

و همان دهانی که یا حسن می گوید چه طور فریاد مرگ بر.....

و همان دهانی که آشکار ترین دروغ ها را می گوید چه طور دم از انتظار می زند؟!

دلم می سوزد،دل ِ من می شکند وقتی عزیزترین دوستانم به خاطر حماقتهای ِ همین مثلاً بزرگان با هم بحث و جدل می کنند!

دل ِ من می شکند،وقتی عده ای از فقر ِ فکری عده ای استفاده می کنند و جولان می دهند،دلم می سوزد بابت همه ی آیاتی که به دلخواه معنا شد،برای همه ی حدیثهایی که نیمه کاره خوانده شد،برای همه ی فریادهایی که برای ِ حق جویی بلند نشد!

آدم می گفت:تو کاریکاتورت رو بکش! و من با خواندن هر جمله اش دلم برای آن لبخند مهربانی که ندیدم پر پر می زد!

امروز دلم آغوش پیامبری را می خواهد که اسلامش بازیچه ی این رنگها و شعارها و خودکامکی هاست!

که هر سو به بهانه ی اسلام سعی در براندازی همدیگر دارند و به هوای اسلام دروغ می گویند،آدم می کشند،دزدی می کنند،و بعد به روی همه ی ما لبخند می زنند!

 

 

 

 

بدون سانسور:این روزها دلم مدام،بابت نگاهها می شکند و سخنها،و انگار شیشه اش نازک تر شده!قبل ترها تحملم بیشتر بود! مشکل از نگاه نیست،از صاحب چشم هاست! مشکل از خاطراتی است که با این نگاهها زنده می شود،مشکل از خاطره ی انکار شدن توسط عزیزترین انسان روزگاری از زندگیم است که بیشتر از اندیشه ی من برای همراه شدنش،ظاهرم برایش مهم "شده بود!"

 

 

۱.برائت جستن از هر نوع وابستگی نشان دهنده ی بی اعتقادی من نیست،من شاگرد ِ تنبل مکتب انتظارم،که هنوز کلاس اولم هم تمام نشده!

 

*آیه ی 138 سوره ی بقره

 

 

زهرا صالحی‌نیا

من سردرگمم!

رنگ ِ این جماعت را  نمی دانم که "حتّی" همرنگشان بشوم و خلاص کنم این "من" را از این سردرگمیه درد آور!

....

روز اول که رسوا شدن را به همرنگی ترجیح دادم،می دانستم بهای تنها ایستادن کمی گران است،فکر می کردم فقط "کمی" گران است،ولی این روزها بیشتر از کمی شده،انگار این هم دچار تورم شده!

...

من این لبخند ها را نمی شناسم،این حرفها و کلمات را،من جنس این با هم بودنها را نمی فهمم،نوع احترامها را!

 

 

من کشور گشایی نمی کنم،راضیم به همین مرزهای ِ محدود،که رسوایم می کند،که نمی گذارد همرنگ شوم.

 

 

*و گاهاً در چشم ها من سخت ِ سخت و گاهی نرم ِ نرم می شوم! و این دورنگی نیست!باور کن!

 

زهرا صالحی‌نیا