11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۶ تیر ۸۸ ، ۰۷:۲۴

مثل سیب،مثل گندم!

مثل براده های آهن،وقتی آهن ربا رو روبه روشون می ذاری،ردیف می شن،بــه صف!

چپ دو سه چهار....چپ دو سه چهار.......بـــــــه صف رو..!

بعد حرکت می کنن،آروم  آروم...بعد تند  تند....برخورد!

 

من دستام و گرفتم رو به روی صورتم،وزنم و به پشت انداختم،خواستم به صف نشم،دستام و روی ِ یه حجمی که نبود فشار دادم،خواستم خودم و عقب بشکم،ولی انگاری میدان جاذبه اش خیلی قوی بود،خواستم پشتم و بکنم،شاید "توسط میدان جاذبه اش رانده شوم"،نشد،گیر کرده بودم،

توی ِ میدان ِ جاذبه ی قطب ِ مخالفش!

 

 

قیف و گذاشت بود لبه ی شیشه و آروم آروم سرکه ها رو از دَ بَّّه توی ِ قیف می ریخت،بعد سرکه ها تند تند سُر خوردن تو قیف،دست ِ اون نبود،سرکه ها پیچ می خوردن و از سوراخ پایین می رفتن...

 

من خواستم پیچ نخورم،همه بادبانا شکسته بودن،تقصیر من نبود،گیر کرده بودم بین طوفان،دستم و گرفتم به یه طناب،ولی نشد،مثل پَر تو هوا تکونم می داد و بعد هم که پرتم کرد تو آب!

یه چیزی بود ته گرداب،می پیچید،منم داشتم می پیچیدم،خواستم نرم،خواستم فرو نرم،ولی انگاری یه چیزی اون ته بود،انگار زیر گرداب پُر ِ جاذبه بود،اینقد که داشت همه آبــارو می کشید تو!

 

 

یکی هوار می زد در ِ گوشم،یکی نه! انگار همه هوار می زدن!

هوار می زدن: نرو   نرو!

شعرام و ورق ورق کرده بودن و می خوندن،هوار می زدن :  نرو  نرو....

ولی هیچکدون نیومدن از پشت چادرم و بگیرن که نچسبم به آهن ربا،هیچ کدوم،انگار

می ترسیدن،انگار که الکتریسیته ساکن خطر مرگ داشت!

 

 

همه می گفتن اگه بـــِرسی همه چی تمومه! بعد من قول دادم نرسم،بعد اونا رفتن راحت خوابیدن،دلشون خوش بود صبح که پاشن باز من براشون شعر گفتم،خیالشون راحت بود بابت شعرایی که قرار بود فردا صبح بــِدَن دست ِ جی اِف و بی اِفــاشون!

 

 

بهش گفتم: قول دادم!!

داد زدم گفتم،التماس کردم،گفتم اینقد من و نکش،دستم به جایی بند نیست،ولی دستام و پس زد،

می خواست با صورت برم تو صورتش...

 

 

دست گذاشته بودم رو روسریم بعد اون یـــِدَفعه تجلی کرد،دیگه تقصیر جاذبه هم نبود،انگار وسوسه بود،مثل سیب مثل گندم!

لبام خشک شده بود از بس نفس نفس زده بودم،لباش جنبید،ولی هیچی نگفت،فقط گفت: زَهرا!

شایدم اَصَن نگفت فقط گیر کرد توی ز با "  َ  اش" یا هـــ و مـکثـــِش! شایدم گفت:سماء نرگس گفت:فاطمه،رویا

 گفت:زهرا       

شایدم گفت:مهتاب...مریم...

نه اینکه جاذبه نبود،بود،ولی وسوسه هم بود،نمی خواستم به صف شم،واسه همین صف و بـــِهَم زدم،با صورت رفتم....

 

 

می گفتن،نه اینکه بگن هوار می زدن:رسیدن،نقطه پایان است،وقتی برسی درگیر بودنها و عادتها

 می شوی،همینطور بمان!

 

 

تشنه بودم،تشنه ی تشنه! گلوم خشک بود،تب داشتم،چــِشام داغ بود،آینه نبود،آینه نبود!!!

 

 

بعد دوباره مثل وسوسه بود،نفسم بند اومد،دعا کردم،همه  اشکام از چشام جدا شد،به جای اینکه قل بخوره رو صورتم،به صف شد،رفت،آروم  آروم....بعد تند  تند....

 

 

گفتن:تموم می شی،حروم می شی!

 تقصیر من نبود،مثل وسوسه بود،گیر کرده بودم وسط میدان جاذبه اش،وسط  گردابش!

دستمم به جایی بند نبود،همه هم ترسیده بودن،انگاری که الکتریسیته ی ِ ساکن خطر مرگ داره!!!!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۴/۱۶
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامهی هنوز ثبت نشده است

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی