11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۴ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۲

پیش درآمد آرزوها!

برای من نوشتن از رویاهایم یعنی نوشتن بیست و یک سال ضربدر دو!

عمر همه ی انسانها تقسیم بر دو می شود چرا که شبها به حساب نمی آید ولی برای من شبها مهم ترین لحظه ها هستند،لحظه های پرواز خیالم به دوردستها و گاهی نزدیک ِ نزدیک،همین کنارها!

رویا پردازی مخصوص انسانهاست و برای زنان و دختران امری عادی و ضروری است و برای من رویا یعنی حقیقتی که به زودی می آید!

برای نوشتن رویاهایم زمان می خواهم،نه به اندازه ی یک عمر،بلکه به اندازه ی فکر کردن به عمر دخترک بیست و یک ساله!

"محض خاطر دعوت چادرنشین جان عزیز"

 

پ.ن:حرفهای آدمی مثل هادی غفاری ابلهانه تر و احمقانه تر از اشکهای کرباسچی بود،برای من!!!

 

زهرا صالحی‌نیا

یکی از عزیزترین و گرانبهاترین سرمایه های من می دونید چیه؟!

یه آرشیو از سروش جوان!!!

در واقع من الان چند سالیه که جوان شدم،ولی زمانی که سروش جوان می خوندم تازه واسه خودم نوجوان شده بودم!نمی دونم هنوز کسی هست که سروش جوان یادش باشه،یا نه؟! اگه بود بیاد یکم با هم از خاطرات سروش جوان بگیم.

امروز دنبال یه مقاله در مورد پائلو کوئیلو می گشتم،که یاد سروش جوان افتادم،یادم اومد مقاله ی خیلی جالبی در مورد پائلو توی سروش خونده بودم و همون زمان هم کلی از مقاله کیفور شده بودم.(مقاله مال ِ سال 82 بود،کیف کردید؟!عجب ذهن پویایی دارم؟!)

شروع کردم به ورق زدن مجله ها تا رسیدم به یه سری نامه،که روزهای تولد یا مرگ نویسنده های معروف در مجله چاپ می شد،و نویسنده نامه ها نیما زاغیان بود.

یادمه یه نامه ای بود به سنت اگزوپری که خیلی بعد خوندنش ذوق زده شدم ،شایدم یکی از دلایل علاقه ی من به نامه نوشتن از همینجا شروع شده،البته بماند که علاقه ی من به نامه ریشه در خیلی مسائل دارد!

در همین جستجو رسیدم به یک مسئله خیلی جالب تر!

هیچ وقت فکر نمی کردم کافکا افکارش در زمینه ی نامه اینقدر به من نزدیک باشه!!!

 

افسوس که نامه ها به مقصد نمی رسند،زیرا نامه ها را در میان راه اشباح می نوشند.۱

 

در هر حال ما هم واسه خودمون یه جمله ی قصار از بین نوشته های یک نویسنده ی کله گنده پیدا کردیم و الان مثلاً روشن فکر شدیم!(چون من شنیدم کافکا خیلی کله گندست و مسخش خیلی ها رو ترکونده!)

البته بنده هرگونه کپی برداری و الهام گیری از این جناب را تکذیب می کنم،چون خدای ِ من شاهد است که بنده با کمک قوه ی تخیل و فکر روشن بین و خلاق خودم به این نام رسیدم!!!

حالا کافکا هم سرسوزنی از این نِعَمات داشته و بهره ای هم برده!

نمی شه که چون ایشون کافکا هستند و بنده زهرا بخواهیم،من و این نام پر مایه ی "نامه های بی مقصد" و زیر سوال ببریم! می شود؟! نمی شود دیگر!!

.

.

.

تبریکات:عید همگی مبارک،میلاد امام جواد(ع) خیلی خیلی خیلی مبارک!اگرچه من یکی اینقدر بی معرفتم که هیچی از ایشون نمی دونم،ولی فکر کنم اینقدر مهربون هستن که ببخشن!التماس دعا!

همینجوری دور ِ هَمی:یا off های من به هیچ کس نمی رسه یا هیچ کس جواب ِ off های من و نمی ده!

اگه اولیه که هیچی ولی اگه دومیه بابا خیلی دیگه.....آخرشید!

 

 

۱.از همین آقا کله گنده بود! کافکا جان!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ تیر ۸۸ ، ۲۰:۳۰

تو بوی ٍ خوش ِ نا می دهی!

تو بوی کهنگی می دهی،بوی عشقهای فرسوده،تو بوی قلبهای نیمکت مدرسه ی راهنمایی دخترانه را می دهی،بوی دو حرف انگلیسی و یک قلب و یک تیر،یک حرف خوشگل انگلیسی که از بالای سرش تیر رد می شد،تیر از تو رد می شد و دقیقاً می خورد وسط اسم من،حتی وقتی تو می زدی و می شکستی!

تو بوی نگاههای یواشکی می دهی،بوی زیر چشمی نگاه کردنهای بچه گانه،بوی شب بیداری های طولانی،بوی آن موقع ها را می دهی.

تو بوی روزهای تنبل تابستان را می دهی،ظهرهای گرم و بلند،جوهای عریض،اینقدر عریض که باید بپریم. تو بوی "نون تافتون" می دهی و خیابانهای شلوغ و ماشینهای سریع،اینقدر سریع که مجبوری دست من را بگیری،تو بوی گرمای اولین دستهای مردانه را می دهی!

تو بوی لرزشهای شبانه را می دهی،بوی انکارهای جوانی،تو بوی بلوغ ِ با تو را می دهی،بوی لبخندهای شرم آگین،بوی دوری های پر از نزدیکی،بوی نفس نفس زدنهای ِ دویدنهای ِ بی صدا،تو بوی فاصله می دهی.

تو بوی لبخند به روسری و جوراب ضخیم را می دهی،تو بوی فرار از جمع و خندیدینهای پنهانی را می دهی،تو بوی رازهای همیشه سر به مُهر را می دهی.

تو بوی قد کشیدن،بزرگ شدن،دور شدن،غریبه شدن،تو بوی تنهایی می دهی!

تو بوی رفتن،فرق کردن،انکار کردن،تو بوی فراموش کردن می دهی!

تو بوی بازگشتن،غریبه بودن،انکار کردن،تو بوی او را می دهی!

تو بوی چشمهای ناآشنا،لبخندهای زورکی،نگاههای بیگانه را می دهی!

تو بوی انکار می دهی!

تو بوی خاطره های آشنا می دهی،تو بوی قهقه های سرمستی می دهی،تو بوی نقلهای ریز و درشت و هزاری و دوهزاری های سبز می دهی،تو بوی عطر زنانه و سایه و پنکک و تافت می دهی.

تو بوی دسته گل عروسی می دهی،بوی سیگار و عطر.

"تو بوی کهنگی می دهی،بوی عشقهای فرسوده،بوی رفتن،بوی خاطرات،تو بوی قطره خونهای ِ قلبهای نیمکت مدرسه ی راهنمایی دخترانه را می دهی!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ تیر ۸۸ ، ۰۰:۰۹

SMS هم به کلاه قرمزی پیوست.

کم ما با کلاه قرمزی و فوتبالیستها و باز باران و شلوار مامان دوز نوستالژی داشتیم،حالا این SMS  هم اضافه شد.

به امید روزی که دوباره روی ماه *1 new message اش و ببینیم.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۴:۲۹

من ِ بی میم و نون و "او"

درد هق هق ها هنوز روی دل گلویم مانده،بی اختیار بود.. "وای بر تو،وای!"

تو که ناز می کشیدی،تو که اخم می کردی،تو که نگاهم می کردی،دلم برایت تنگ می شد،دلم همان موقع ها هم برایت تنگ می شد!

این روزها هم من نگاهت می کنم هم _ هم ندارد! _ تو از اول نگاه می کردی.

راز خواستن و نرسیدن،همچینها هم راز سر به مهری نبود،گشوده ی گشوده بود.

و تعجیل من!

نخند به این من ِ عجول و کم حوصله،تقصیر من نبود،ذات من اینگونه است،خودت گفتی!

نفسم تازه شده،اگرچه گلویم در هر دم و باز دم ذوق ذوق می کند.

نگاه قاب عکس هم مهربان شده،دوباره!

و من ِبی میم و نون ولی با "او" نگاهش دوباره تر است و نفسش زود به زود به شماره می افتد،انگاری دلش را با همه ی سکنه و لوازمش یکجا داده،که برود،برود و برنگردد،تا بی دل ِ بی دل،فقط محض خاطر یک لبخندش به انتظار بنشیند.

 

پ.ن: "بعضی ها" قرار است بیایند.در واقع قرار است....

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۸۸ ، ۱۸:۱۳

ساختمان گسسته

گفتم:می دونی چیه؟!

گفتش:چیه؟!

گفتم:این درست نیست که می گن آدم فقط یه بار عاشق می شه!من هر لحظه هزار بار عاشقت می شم!

گفتش:به این می گن حماقت لحظه ای عزیزم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۸۸ ، ۰۵:۱۵

I CAN SpeAK

روزهای جالبیه! همه حرف می زنند،هیچکس گوش نمی کنه!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ تیر ۸۸ ، ۱۳:۱۳

اینک آخرُ زمان!

سرگردان بود،به چهار راه نگاه کرد.

_ این چهار راه حق! کدام سمت می روی؟!

به سمت صدا برگشت و خیره نگاهش کرد،کدام سمت!!!

_.........................

_ ابله! اینطور نگاه نکن! راه بیافت! نمی بینی اینهمه آدم پشت سرت منتظرند تا به چهار راه برسند و راه شان را پیدا کنند؟!

از حرف ِ او جا خورد،توقع این لقب را نداشت،دوباره به راهها نگاه کرد،هر کدام به یک سو.

_ من نمی دانم!!!

_ گفتم که ابلهی!

شک کرد،شاید راه را اشتباه آمده،شاید نامها مشابهند،دوباره پرسید.

_ اینجا چهار راه حق بود؟!

_ بله ابله جان! چهار راه حق است!!

سعی کرد بر خشم خود غالب آید،ولی طنین کلمه ی" ابله" در مغزش می پیچید و خودش را به دیوارهای آن می زد!

_ من نمی دانم کدام خیابان درست است!!

کلافه شده بود.

_ خسته ام کردی!! همه ی خیابانها! همه! فرقی نمی کند!

_ اینطور که نمی شود؟!

چهار راه! در چهار جهت! امکان نداشت!حتما اشتباه آمده بود!

_ چرا "اینطور نمی شود؟!"

_ به من گفتند یک خیابان است،آنهم یک طرفه! نه چهار راه با چهار خیابان ِ دو طرفه!!!

به سمتش هجوم آورد و فریاد زد!

_همه ی این شهر پر از چهارراه است،با خیابانهای دو طرفه! ما اینجا خیابان یک طرفه نداریم،دهانت را ببند و از یکی از خیابانها برو!

ایستاد،مستقیم در چشمان او نگاه کرد!

_ نه!!

کمی جا خورد و سکوت کرد،بعد چشمانش را تنگ کرد و آرام گفت: نه؟! گفتی نه؟!

بعد فریاد زد:بیایید این را ببرید! اینهم یکی از همانهاست که خیابان یک طرفه می خواهد!بیاییید!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۳۱ خرداد ۸۸ ، ۱۳:۱۳

زمان

فکر می کنی لذت تابستان به راه رفتن در سایه ی ِ باریک ِ حاشیه ی پیاده روست،یا راه رفتن زیر آفتاب مستقیم وسط پیاده رو؟!

 

 

 

 

"سازمن امنیت را مصدق بنیان نهاد،ماده ی پنج حکومت نظامی هم در دوره ی او تثبیت شد،و مصدق،یک آزادی خواه ِ به تمام معنی بود.این تنها زمان بود که آن سازمان و مادّه را به چیزی یکپارچه جهنمی تبدیل کرد و مردم را به قیام علیه ابلیس برانگیخت.حالا شما مردان ِ جوان ِ با ایمان،مراقب باشید در ساقط کردن ِ حکومتی که به راستی مردمی ست_ یا ما اینطور اعتقاد داریم_ سهیم نشوید،برادرها!"*

 

 

کاش به جای همه ی آن مشقهای کودکی فقط روزی دوخط،فقط دو خط،از روی اینها می نوشتم.

 

*یک عاشقانه ی آرام:نادر ابراهیمی

 

زهرا صالحی‌نیا

اگر نمی دیدمش هیچگاه،هیچگاه،هیچگاه باور نمی کردم که "حال عجیب" یعنی چه!

نه من اهل علیه السلام کردن اشخاصم،نه هیچگاه اسم مرید و عاشق را بر روی خودم گذاشتم،با دلی آسوده از هر کدام از این رنگها رفتم  و با دلی آرام و کمی عاشق باز گشتم!

.

.

.

روزی روزگاری،سالها پیش!

علی گفت:حیف نیست این دخترای مثل دسته ی گل اینطوری گریه می کنن؟!

من خندیدم،به دخترهای مثل دسته ی گل، مامان و خاله فقط نگاه کردند!

روزی روزگاری،کمی نزدیک تر!

دختران مثل دسته ی گل،گریه می کردند و من اینبار نخندیدم،فقط فکر کردم،حیف این دل ِ ساده ی دختران دسته گل!

روزی روزگاری،یکشنبه 24/3/88

مثل همیشه،کار من مثل باقی نبود،مثل همیشه جا می ماندم،حتی در اشک ریختن!

"دختر ِ دسته ی گل نشدم" شدم دخترکی حیران،که روی دو پا نشسته بود و یادش رفته بود پایش خواب رفته،دخترکی که در حضور غرق شده بود!

"منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"

فقط از بین تمام آن دختران ِ دسته گل،یکی بود که می دوید و می خندید،روی آن فرشهای ساده گامهای بلندش تبدیل می شد به دویدن و دویدن و دویدن!

نفس نفس می زد،می خندید و ال استارهایش را از روی پیشخوان کفش داری بر می داشت و هول هولکی بندهای دراز و آویزانش را می بست و جلوی چشم های متعجب همه ی همه ی آن آقایان و خانمهای طلبه و بسیجی می دوید،با لبخند! با لبخندی شبیه قهقه!

دلش می خواست همان دخترک* اول صبحی را ببوسد،در آغوش بگیرد و ببوسد!

دلش می خواست،تصویر بوسیدن دستهای ِ او را در یک جرعه سر بکشد! بنوشد!

با تک تک واژه هایش می شد سالها آسوده زیست و قرنها درد کشید!

"انتخاب خوبی کردید!"

و این یعنی نقطه سر خط!! برای ِ "منی که اهل علیه السلام کردن نبودم!"

اگرچه این روزها با آنچه می بینم و شنیده هایی که تایید می شود،شکهایی نزدیک به یقین بر دلم خیمه می زند،ولی باز هم دلم خوش است! نه!!! دلم قرص است به همان لبخند و جمله و... "همان حال عجیب".

به انتظار این جمعه ام،کنار انتظار همیشگی ام انتظاری جدید خیمه زده،نشسته ام به امید شنیدن بوی حضورش از دور،به انتظار آنچه او می گوید و جان ِ من پذیرایش می شود!

 

 

 

 

پ.ن:این هیاهو هر چه قدر بد بود،برای ِ من یکی این خوبی را داشت که بعد از سالین سال،دلم برای نماز جمعه پرپر بزند!

پ.ن۲:تیتر اشاره دارد به خود ِ خود ِ نویسنده!

 

*صبح بین جمهوری و فلسطین سرگردان بودم،از دخترک پرسیدم:بیت رهبری کجاست؟!

گفت:نمی دونم،باید همین حوالی باشه!

از هم گذشتیم،کمی که دور شد برگشت و با صدای بلندی گفت:حالا اون خراب شده می خوای بری چی کار؟!

می دانم،می دانم! "سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور!"

 

زهرا صالحی‌نیا