می روم که نمانم!
نمانم در همینجا و در همین سیاهی،می روم که بارم را در جایی دیگر زمین بگذارم!
نمی شود اعتراف کنم و بعد با چند سکه کفاره بدهم،حتی با چندین هزار هزار سکه هم پاک نمی شود،سنگین است،این بار سنگین تر از این حرفهاست!
می ترسم نشنود،می ترسم اینبار نپذیرد و من بمانم و این بار سنگین!
گاهی فکر می کنم شاید طلبیدنی در کار نیست،شاید دلش می خواهد دلم را بسوزاند،عزیزانش را به رخم بکشد و .....
رسم عاشقی آن نبود که من کردم و شکستم و شکستم و به خدا که دل نبریدم!!!
ریختم همه ی آبرویم را ولی مهری که بود را پاک نکردم،ماند،حالا منم و شرمندگی و ترس از رفتن و شوق به رفتن!
این آخرین بارهای ِ من زیاد شده،اینقدر زیاد که حتی خودم هم باورشان ندارم،ولی تو بیا و این بار هم قبول کن که آخرین بار بود و بگذار که برگردم،راهم بده و در را ببند،بگذار فقط نگاهت کنم،بگذار گوشه ای بنشینم و زانوانم را در آغوش بگیرم و سرم را تکیه دهم به درگاهی ِ خانه ات و به جای سکه های نداشته ام اشک بدهم و .... "اینها را جای کفاره قبول می کنی؟!"
پ.ن:بی دل می روم،با باری به سنگینی همه ی عمرم،امید بسته ام به رحمانیش،به غفوریش،امیدبسته ام به تنها یک نگاه ِ دوباره اش!
.
.
.
بردن نامش هم لیاقت می خواهد ،ولی میلادش هزاران هزار بار مبارک،این معلم سختگیر امتحانهای دشوار،این مرد که هنوز هم 13 رجب متولد می شود و هیچگاه نمی رود و جاریست،نه در زبانها که در دلها و جانها و فکرها.
.
.
.
سیزده من هم رسید!
دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.
مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی.
.
.
.
التماس دعا ،التماس "د ع ا"
یا علی!