11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۵ تیر ۸۹ ، ۱۰:۵۱

میان پرده

از خدا که پنهون نیست از شما هم نباید پنهون باشه، آقا ما اصنه وقت نکردیم یه سری به وبلاگاته مجاور بزنیم و عرض ادبی بکنیم و محبت دوستان و جبران نمائیم!

برای همین خواستم اینجا به صورت رسمی و غیر رسمی تشکراته خودم و ابلاغ کنم! و بگم آقا ما مخلصیم!

حالا چون اصنه درست نیست عروس اینجوری حرف بزنه، به یک روش دیگه هم تشکرات می‏کنم:

"با لحن عروس بخونید، از این عروسا که فقطه صورتی سفید می‏پوشن :دی"

خیلی لطف فرمودید، انشالله برای شما، خجالتمون دادید!

قربون کامنتاتون برم!

هه‏هه‏هه "خنده‏ی مَکُش مرگه‏مایه عروس :دی"

 

حالا اگر باز هم می‏خواید تبریک بگید، بدانید و آگاه باشید، که بنده سشنبه در حرم حضرت معصومه عقد می‏کنم، و التماس دعاها رو هم پذیرا هستم!

 

برمی‏گردم!

حتماً!

 

زهرا صالحی‌نیا

 

انگشتر انگشت ِ دوم از سمت ِ چپه، دست ِ چپم، تنها دلیل اتصال ِ من‏و‏تو نیست!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۶

طعم خوش ِ آ

 

"

_ستاره!

من بغض کردم و رو برگرداندم و رفتم!

.

.

گفت:تو از جایی میان همه‌ی رویاها آمدی!

ریز خندیدم!سر کج کردم و گفتم:تو از کجا آمدی!

دلش برای سرم که کج کرده بودم و خنده‌ی گوشه‌ی لبم غنچ رفت،دلش کف ِ دست من بود،دلش غنچ رفت!

چشمانم را ریز کردم و خیره نگاهش کردم،دلش کف ِ دستم،تند تند می‌زد!

_نگفتی تو از کجا آمدی!

درمانده‌ یود،دلش کف ِ دست ِ من بی‌پناه ِ بی‌پناه بود!

آرام گفت:ستاره......

بغض کردم،دلش را در دستم فشردم و دویدم.....

.

.

بغض کردم،صدایم را لرزاندم:من تنهایم! تنهای ِ تنها!

:من هستم!من هستم!

روبه‏رویم محکم ایستاد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....

دلم برای چشمانش غنج رفت!

.

.

ستا....

تو ستاره نیستی، تو یک کهکشانی، تو آخرین ستاره‏ی جامانده از کهکشان لیلی‏هایی!

تو ابتدای ِ یک کهکشانی، تو آسمانی، زمینی، تو مادری! تو زاینده‏ی یک کهکشان لیلی‏ی هستی!

"

 

زهرا صالحی‌نیا

 

چندروزه شروع به نوشتن می‏کنم، ولی وسط ِ متن، بی‏خیالش می‏شم و صفحه رو می‏بندم، امشب که دوباره اینطوری شدم با خودم فکر کردم، یعنی دیگه هیچی ندارم برای نوشتن! هیچ متنی، جمله‏ای حرفی.....

ولی من خیلی حرف دارم، خیلی فکر، فقط انگاری منتظر یه شکه عظیم هستم، تا بیاد و موتور نوشتنم و راه بندازه!

شاید در مورد روزمرگی‏هام نوشتم، اینکه صبح‏ها بلند میشم و 20 گرم پنیر و با 50 گرم نان 10 گرم گردو با یک لیوان شیر می‏خورم، البته بعضی وقت‏ها یک قاشق خامه، یا یک عدد تخم‏مرغ هم تویه رژیمی هست که به صورت عجیبی مطیعانه و صبورانه دارم رعایتش می‏کنم!

و بعدش، و بیشتر اوقات قبلش، نرمش می‏کنم، و 80 تا دراز نشست میزنم، کارهایه بعد، به غیر از غذاهایی که می‏خورم( که می‏تونم به تفضیل، یا جزئیات ِ گرم به گرمش براتون شرح بدم) متفاوته!

امروز نتونستم جلویه خودم و بگیرم و سراغ هزاران خورشید تابان رفتم، چند شب بود مدام جملات و اتفاقات کتاب، جلویه چشمم بود، برای همین رفتم سراغش و قسمت‏هایی که مربوط به لیلا و طارق بود و خوندم.....

 

 

 

تک‏تک اتفاقات تکراری که این چند وقته برام افتاده، به هیچ وجه ناراحت کننده، یا خسته کننده‏نبوده، حتی غذاهایی که سه هفته‏ی تمام دارم به صورت تکراری می‏خورمشون، یه چیزی، داره تویه زندگیه من، روز به روز بزرگتر میشه، انگار، از یه جایی تویه تنم، روحم، فوّاره میزنه به بیرون و خودش و میپاشونه رویه تمام زندگیم، رویه صفحه‏ی مانیتورم (که به خاطره این ساختمون که قد کشیده جلویه پنجره‏ی اتاقم، پُر از خاکه ) رویه پرده‏ی ِ نارنجیه خوشگله اتاقم که خوشحالم آویزنه به پنجرم! رویه تمام کتاب‏هام، رویه پله‏هایه خونه...

حتی رویه موس! روی انگشتام! روی تک‏تک بندهایه انگشام! رویه آینه، وقتی خودم و توش نگاه می‏کنم، رویه دسته‏ی بلند کیف ِ جیغ ِ قرمز و نارنجیم ، رویه لحظه‏هام، ساعتهایی که بعضی وقتها تند می‏گذره و بعضی وقتها کند...

یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لوله‏ی ترکیده تویه خونه پخش می‏شه! یه حسه! نمی‏خوام کسی جز من تجربه‏اش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!

 

 

*چه میشه کرد! مٌشت ِ منم راهت باز میشه!  از فاضل نظری بود.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۰

روزمرگی‏های ِ زیر ِ طاق نشین

تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چه‏طور، کی، قراره تموم بشه، بعد همین‏طور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!

تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه می‏کنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جمله‏ها رو مزه‏مزه می‏کنی!

 

"....کارش رو که می‏کنه و می‏ره انگار یه پله مار و فشار می‏ده پائین. می‏گه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. می‏گه حس می‏کنی یه نفر شونه‏هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می‏ده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه می‏دونم......"

تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)

 

پ.ن: آقایان و خانم‏ها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!

 

م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوخته‏ام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."

 

 

زهرا صالحی‌نیا

یکی بود یکی نبود، تویه یه سرزمین خیلی سرسبز و قشنگ، یه پادشاه مهربونی بود که یه دخترداشت، دختر ِ پادشاه از ماه و خورشید قشنگ‏تر بود، صورتش به خورشید می‏گفت بالا نیا تا من بتابم، ماه وقتی دختر با چشماش آسمون و نگاه می‏کرد، می‏رفت و پشت ِ ابرا قائم می‏شد چون از اونهمه قشنگی خجالت می‏کشید، وقتی دختر ِ پادشاه برای آبتنی می‏رفت کنار چشمه، صد فرسخ از شمال، صد فرسخ از جنوب، صد فرسخ از شرق صد فرسخ از غرب و قُرُق می‏کردن، تا یه وقتی، یه زمانی، نکنه چشم پرنده‏ای جهنده‏ای آدمیزادی به تن ِ مثل ِ برگ گل و قامت بلند دختر ِ پادشاه نیوفته...

 روزگار خوش به دخترک می‏گذشت و پادشاه با عدل و مهربونی بر اون سرزمین حکومت می‏کرد، تا اینکه یه روز  که دختر ِ پادشاه تویه باغ ٍ انارشون قدم میزد و با صدای ِ مثل فرشته‏اش آواز می‏خوند، یه پسره شاه پریون!!!! از کنار دیوار باغ گذشت و با شنیدن صدای دختر یک دل نه صد دل عاشقش شد، از دیوار اومد بالا و سرک کشید تویه باغ، وقتی چشمش به قامت رعنا و صورت مثل قرص ماه و هیکل قشنگ دخترک افتاد، دیگه دل از کف داد و هوش از سرش پرید و غش کرد و افتاد پایه دیوار...

دختر ِ پادشاه دید یه جوونی از بالایه دیوار افتاد تویه باغ، اول یکم ترسید، ولی بعد یکم جلوتر اومد و دید، یه جوون خوش‏سیما، با شونه‏های ستبر و لباس فاخره، سر ِ جوون گرفت تویه دامنش و آروم موهایه مثل شبقش و نوازش کرد..........

خلاصه فردایه اون روز پسر ِ شاه‏پریون با خوده شاه‏پریون اومد خواستگاری دختر ِ زیبایه پادشاه و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردن و رفتن!

 

 

 

 

*آرزو به دلم موند، یه‏بار، تویه قصه بگه، دختر ِ پادشاه که صورتش نه از ماه خوشگل‏تر بود نه از خورشید، عاشق ِ پسر ِ شاه‏پریون شد که موهاش رنگ شبق نبود، بعد با هم به خوبی و خوشی زندگی کردن!

"راست گفتی دوست ٍ بی دلم! آدمها همیشه تنهان، فقط بعضی وقتها با حضور بعضی کمی از تنهائیشون فاصله میگیرن! ولی زیاد فرقی نمی‏کنه!"

 

هــ مـــ یـــ ــنـــ

زهرا صالحی‌نیا

"امروز قاصدک باران شدم! چه قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟؟!!"

 

 

پشت چراغ قرمزه 140 ثانیه‏ای میدان فردوسی گیر کرده‏بودم، یــِهو تاب خورد و از شیشه ماشین اومد و نشست روی چادرم، عینهو دونه‏ی برفائی می‏موند که تویه کارتون ژاپنیا از آسمونشون  می‏بارید.

آروم برش داشتم و نگاش کردم، شدم دونقطه پرانتز باز، بعد دستم و از پنجره ماشین بردم بیرون و گذاشتمش روی شیشه‏ی جلو، دوباره شروع کرد به تاب خوردن و رفت....

 

"چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!"

با قاصدکت چه کردی؟! وقتی به رویش لبخند زدم سرخ شد و پر زد و رفت....رسید؟!

 

پیچیدم داخل کوچه، قــِل خورد و اومد کنار پام، قدم به قدم با من راه میومد، چشم چرخوندم ببینم شهر پر از قاصدک شده یا "امروز قاصدک باران شدم؟!".....

تندتر رفتم، عقب ماند، گوشه‏ی پیاده رو نشسته‏بود و با چشمان ِ تو نگاهم می‏کرد...

                                                "چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!...."

 

منتظرش بودم، ولی نه اینکه تا در ِ حیاطمان باز شود، بدود بپرد در آغوشم، تا من هم گرم در آغوشش بگیرم....

اینقدر ظریف و برف مانند هست که مجبور شدم، بگذارمش تویه تنگ ِ تیله‏ها، جلوی ِ چشمم.....

 

چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!....

 

 

پ.ن:قاصدکم خجالتی است، اجازه نمی‏دهد ازش عکس بگیرم و اینجا بگذارم!

                               

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۳۰

من را به نام مادرم بخوانید

**

"_ حوّای ِ من....

صدایش میان آسمان و زمین پیچید، رویه آب‏ها موج شد، صخره‏هایه سخت ِ زمین ِ یک‏دست، طاقت نیاورند، آب‏ها به احترام ِ اسمش ایستادند، زمین شکافت، موج‏ها صورتشان را به خاک و سنگ‏ها کوبیدند، زمین سبز شد، لبخند زد...

_حوّای ِ من...."

میان چشم‏هایش روز‏ها ماه بود و شب‏ها خورشید، مردمک‏هایش انگار همیشه خیس بودند، انگار همیشه سر از یک سجده‏ی طولانی و پُر اشک برداشته..

 

پرستو به استقبالمان آمد، روی ِ شانه‏ی حوّا نشست و به چشمهایش خیره شد...

: تو همانی هستی که قرار است اینجا عمر بگذرانی؟!!

حوّا که لبخند زد، همه‏ی ابرها از پیش روی خورشید کنار رفتند، کمی به من نزدیک شد و دست ِ لطیفش را میان دستم گذاشت..

ما هستیم،ما!

پرستو پر کشید، خبر آمدنمان را می‏خواند....

 

:عمر ِ من کوتاه است!

در عوض زیبائی!

:زیباییم ماندگار نیست!

در عوض هرکه تو را می‏بیند از زیبائیت حیرت می‏کند...

گل به چشمان ِ حوّا خیره شد!

:تو حوّائی!

حوّا لبخند زد.

من زیبائی را دوست می‏دارم...

: او هم دوست می‏دارد...

باد میان گیسوان ِ حوّا میپیچید..

:به ما گفته‏اند تصویر ِ ما را روزی شما جاودانه می‏کنید... ... تو تصویر گری؟؟

نه....او تصویرگرست...

و نگاهش به سمت ِ من چرخید...

: و تو؟؟

من رنگ ِ هر تصویرم، من روح ِ هر رویا هستم، او می‏کشد و من زنده‏اش می‏کنم...

: تو خدا نیستی!

نه! من خدا نیستم، من معشوق اویم!

صدایش مثل نسیم بود، کلماتش سوار می‏شدند بر باد و در گوش زمین می‏پیچیدند...

 

 

:حوّای ِ من، جاری شو بر روی ِ این زمین......

کودکمان میان آغوش ِ او بلند گریست، حوّا جاری شد...

 

**

 

من از یک افسانه نمی‏آیم، من حقیقت ِ حوّایم، تنها کمی کدرتر، من را به افسانه‏ها نسپارید!

 

با احترامات

حوّای ِ تو!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۱۸

سخن درازه و قلندر خوابش میاد.

یه ژنی هست تویه همه‏ی ایرانی‏ها به اسم بدقولی، در واقع امکانش هست سرمون بره ولی بدقولیمون سره جاشه!

.

.

بعضی وقت‏ها آدم نیازی نداره که ازش تشکر بشه، یعنی انتظار تشکر نداره، فقط دلش می‏خواد بهش احترام بذارن! همین! خواسته‏ی زیادیه؟؟

.

.

یه سری تخصص‏ها هست که همه فکر می‏کنن دارنش، مثل نقاشی، نویسندگی،شاعری، بازیگری و کامپیوتر!!! همه فک می‏کنن ته ِ کامپیوترن، چرا ؟؟ چون بلتن پسوورد ویندوز و با یه برنامه دانلودی بــ ِ پرونن! و خوب دختر جماعت هم که روم به دیفار نم‏دونه کامفیوتر چی هس!!!

تویه چند روزه گذشته، من و دوستم، یه سری رفتارها رو دیدیم، که واقعاً برامون عجیب بود، خوب نیازی نیست ما مدام هوار بزنیم، ما داریم آی‏تی می‏خونیم، ما ادمین شبکه‏ایم، با توجه به دامنه‏ی عظیم کامپیوتر و متعلقاتش، ما فقط قطره‏ایش و بلدیم، ولی صددرصد این قطره شامله تشخیص یوزر ادمین از یوزر غیر ادمین میشه!!! بعد وقتی یه دانشجویه ادبیات که دری به تخته خورده یاد گرفته آی‏پی بده، نباید ما رو همچین زیر سوال ببره که حسه کودک دوساله در مقابل بیلی* بهمون دس بده!!!

 

 

*بیل گیتس

 

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۵

یکی

 

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

بویه بهار میاید از دریچه، یاس‏ها باران خورده‏اند....

گفتی:مهر ِ تو در دلم نشسته، میان دلم رسوب کرده، ته‏نشین شده، انگار دلم...دل نیست...

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

گفتم:مهر ِتو شراب ِ جاافتاده است، نگاهش هم که می‏کنم مست می‏شوم..

گفتی:زهرا

گفتم:...

گفتی:..

گفتم:ع‏ز‏ی‏ز‏ک‏م

گفتی:نترس

گفتم:مست ترس نمیفهمد

گفتی:آهسته‏تر

گفتم:مست نمیفهمد

گفتی:...

گفتم:مهر ِ تو شراب ِ جاافتاده است

گفتی:نگاهم کن

گفتم:.... نگاه را چه طور می‏نویسند؟!!...

گفتی: مهر ِ تو شراب جاافتاده است...نگاهم که می‏کنی مست می‏شم...

گفتم:این حرف ِ من بود؟!!!!

گفتی:زهرا...

گفتم:...

گفتی:نگاهم کن... ما چون دو دریچه...

گفتم:جور در نمی‏آید...دو سخت است!!

گفتی:نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

گفتم: نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

....... نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

 

 

زهرا صالحی‌نیا