طعم خوش ِ آ
صبا رویه لبههایه سنگیه روبهرویه تئاتر شهر نشست و دوباره به ساعتش نگاه کرد، 7 تمام! زودتر از امیرعلی رسیدهبود و خوشحال بود برای ِ یکبار هم که شده، زود رسیده، نه از این بابت که امیرعلی غُر میزد یا اخم و تخم میکرد، نه!
امیرعلی همیشه در جواب عذرخواهیهایه پشت ِ سر ِ همه صبا تنها لبخند میزد، صبا فکر کرد، اینهم یکی از هزار خوبیه امیرعلی است! نه مثل باقی اخم میکند، نه دعوا، وقتی هم نگاهش میکنم هرچهقدر هم ناراحت باشد، طاقت ندارد به رویم لبخند نزند!
صبا دوباره به ساعتش نگاهکرد، 7:2 دقیقه!
تصمیم گرفت، به جایه اینکه به امیرعلی زنگ بزند و بپرسد الان کجاست، به او فکر کند، به فقط امیرعلی!
"
:باز داری چیو مزهمزه میکنی؟!
_خاطراتمونو! تو چی؟!
:اسمتو!
"
وقتی سپیده ازش پرسیده بود: امیرعلی چهطوریه،؟!
صبا حتی یک کلمه هم نتوانسته بود در مورد امیرعلی بگوید، دقیقاً نمیدانست در جواب سپیده چه بگوید، گیج شدهبود و مستاصل فقط به سپیده نگاه کردهبود، سپیده هم مجبور شده یک سری سوالها بپرسد تا حداقل بفهمد امیرعلی دقیقاً مارک کیف و کفش و ادکلنش چیست!
همان شب صبا، پشت تلفن برای امیرعلی چند صفحهی اول شازدهکوچولو را خواند و هیچ حرفی در مورد سوالهایه سپده نزد، حتی سعی نکرد به یاد بیاورد که سپیده از او پرسیده:بلده یا تُف مالی میکنه؟
و وقتی صبا گفت متوجه منظورش نمیشود ، لبهایش را غنچه کرد و بعد قاهقاه به قیافهی اخمالویه صبا خندیدهبود!
دوباره به ساعتش نگاه کرد، 7:5 دقیقه!
امیرعلی هنوز نرسیدهبود، دو مرد و یک دختر از جلویش گذشتند، دختر و یکی از مردها که موهای ِ بلندی داشت کوله انداختهبودند و بحث داغی میکردند، مرد هر کلمهای که میگفت یکبار هم با دستش موهایش را پس میزد، دست ِ دیگرش در اشغال دست ِ دختر بود!
اشغال! از واژهای که ناگهان به ذهنش رسیدهبود تعجب کرد.
_چرا هیچ چیزی در مورد امیرعلی نتونستم بگم؟!!
بعد از رد شدن دو مرد و دختر، این سوال به ذهنش رسید، فکر کرد
_ شاید...چون....خوب.... شاید چون خوب امیرعلی تاحالا برای ِ من چیزی نخریده که نشون سپیده بدم و بهش بگم " این و امیرعلی خریده! میبینی چه قدر خوشگله؟!" بعد سپیده ابروهاش و بالا بندازه و بگه:فک کنم گرون هم باشه!
_به سپیده بگم امیرعلی...امیرعلی....
"
_ستاره!
من بغض کردم و رو برگرداندم و رفتم!
.
.
گفت:تو از جایی میان همهی رویاها آمدی!
ریز خندیدم!سر کج کردم و گفتم:تو از کجا آمدی!
دلش برای سرم که کج کرده بودم و خندهی گوشهی لبم غنچ رفت،دلش کف ِ دست من بود،دلش غنچ رفت!
چشمانم را ریز کردم و خیره نگاهش کردم،دلش کف ِ دستم،تند تند میزد!
_نگفتی تو از کجا آمدی!
درمانده یود،دلش کف ِ دست ِ من بیپناه ِ بیپناه بود!
آرام گفت:ستاره......
بغض کردم،دلش را در دستم فشردم و دویدم.....
.
.
بغض کردم،صدایم را لرزاندم:من تنهایم! تنهای ِ تنها!
:من هستم!من هستم!
روبهرویم محکم ایستاد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....
دلم برای چشمانش غنج رفت!
.
.
ستا....
تو ستاره نیستی، تو یک کهکشانی، تو آخرین ستارهی جامانده از کهکشان لیلیهایی!
تو ابتدای ِ یک کهکشانی، تو آسمانی، زمینی، تو مادری! تو زایندهی یک کهکشان لیلیی هستی!
"
_امیرعلی فقط ... امیرعلی فقط با من امیرعلیه! با باقی...نمیشه که من ....
احساس کرد از امیرعلی دلگیر شده، کهکشانها را که نمیشود به نخ کشید و دستبد کرد! یا تویه شیشه ریخت و عطر! یا حتی شکلات ِ روز ولنتاین!
ساعت را نگاه کرد 7:10 دقیقه!
عصبانی بود! نه بابت دیر آمدنش، بابت چیزی که نمیدانست، بابت اینکه امیرعلی هست، فقط با او امیرعلی هست، اینقدر این بودنش تنها محض ِ خاطره صباست که حتی نمیتواند به کسی بودنش را نشان دهد....
_امیرعلی....
_تمام ...
سریع به فکر نقطه افتاد!
_تمام...
:صباا...
به سمت ِ صدا برگشت، ص صبایش سوتی نبود، انگار فقط ص در دهان ِ او مثل ز ادا میشد، ب اش هم، طولانی نبود، مثل صدای افتادن سنگریزه در آب بود، همانقدر لطیف و آرام، ولی ا انگار اوج ِ گفتنش بود، ا گفتنش بیتوصیف بود، انگار وقتی ا میگفت، برای آنکه لحنش را، صورتش را، چشمهایش را، توصیف کنی، باید یک زبان دیگر اختراع میکردی، باید دوباره از ابتدا شروع به ساختن الفبا، لغات، جملهها میکردی.....
صبا تکتک هجاهایه نامش را که از دهان ِ امیرعلی بیرون آمدهبود، مزهمزه کرد، لبخند زد...
_جانم!
:صباا
_جانم امیرعلی! جانم!
به نیت فهم....
خوشحال میشم حضورتون رو ببینم...
یا حق