11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۶

طعم خوش ِ آ

 

صبا رویه لبه‏هایه سنگیه روبه‏رویه تئاتر شهر نشست و دوباره به ساعتش نگاه کرد، 7 تمام! زودتر از امیرعلی رسیده‏بود و خوشحال بود برای ِ یکبار هم که شده، زود رسیده، نه از این بابت که امیرعلی غُر میزد یا اخم و تخم می‏کرد، نه!

امیرعلی همیشه در جواب عذرخواهی‏هایه پشت ِ سر ِ همه صبا تنها لبخند میزد، صبا فکر کرد، اینهم یکی از هزار خوبیه امیرعلی است! نه مثل باقی اخم می‏کند، نه دعوا، وقتی هم نگاهش می‏کنم هرچه‏قدر هم ناراحت باشد، طاقت ندارد به رویم لبخند نزند!

صبا دوباره به ساعتش نگاه‏کرد، 7:2 دقیقه!

تصمیم گرفت، به جایه اینکه به امیرعلی زنگ بزند و بپرسد الان کجاست، به او فکر کند، به فقط امیرعلی!

"

:باز داری چیو مزه‏مزه می‏کنی؟!

_خاطراتمونو! تو چی؟!

:اسمتو!

"

وقتی سپیده ازش پرسیده بود: امیرعلی چه‏طوریه،؟!

 صبا حتی یک کلمه هم نتوانسته بود در مورد امیرعلی بگوید، دقیقاً نمی‏دانست در جواب سپیده چه بگوید، گیج شده‎‏بود و مستاصل فقط به سپیده نگاه کرده‏بود، سپیده هم مجبور شده‏ یک سری سوال‏ها بپرسد تا حداقل بفهمد امیرعلی دقیقاً مارک کیف و کفش و ادکلنش چیست!

همان شب صبا، پشت تلفن برای امیرعلی چند صفحه‏ی اول شازده‏کوچولو را خواند و هیچ حرفی در مورد سوال‏هایه سپده نزد، حتی سعی نکرد به یاد بیاورد که سپیده از او پرسیده:بلده یا تُف مالی می‏کنه؟

و وقتی صبا گفت متوجه منظورش نمی‏شود ، لب‏هایش را غنچه کرد و بعد قاه‏قاه به قیافه‏ی اخمالویه صبا خندیده‏بود!

دوباره به ساعتش نگاه کرد، 7:5 دقیقه!

امیرعلی هنوز نرسیده‏بود، دو مرد و یک دختر از جلویش گذشتند، دختر و یکی از مردها که موهای ِ بلندی داشت کوله انداختهبودند و بحث داغی می‏کردند، مرد هر کلمه‏ای که می‏گفت یکبار هم با دستش موهایش را پس میزد، دست ِ دیگرش در اشغال دست ِ دختر بود!

اشغال! از واژه‏ای که ناگهان به ذهنش رسیده‏بود تعجب کرد.

_چرا هیچ چیزی در مورد امیرعلی نتونستم بگم؟!!

بعد از رد شدن دو مرد و دختر، این سوال به ذهنش رسید، فکر کرد

_ شاید...چون....خوب.... شاید چون خوب امیرعلی تاحالا برای ِ من چیزی نخریده که نشون سپیده بدم و بهش بگم  " این و امیرعلی خریده! میبینی چه قدر خوشگله؟!" بعد سپیده ابروهاش و بالا بندازه و بگه:فک کنم گرون هم باشه!

_به سپیده بگم امیرعلی...امیرعلی....

"

_ستاره!

من بغض کردم و رو برگرداندم و رفتم!

.

.

گفت:تو از جایی میان همه‌ی رویاها آمدی!

ریز خندیدم!سر کج کردم و گفتم:تو از کجا آمدی!

دلش برای سرم که کج کرده بودم و خنده‌ی گوشه‌ی لبم غنچ رفت،دلش کف ِ دست من بود،دلش غنچ رفت!

چشمانم را ریز کردم و خیره نگاهش کردم،دلش کف ِ دستم،تند تند می‌زد!

_نگفتی تو از کجا آمدی!

درمانده‌ یود،دلش کف ِ دست ِ من بی‌پناه ِ بی‌پناه بود!

آرام گفت:ستاره......

بغض کردم،دلش را در دستم فشردم و دویدم.....

.

.

بغض کردم،صدایم را لرزاندم:من تنهایم! تنهای ِ تنها!

:من هستم!من هستم!

روبه‏رویم محکم ایستاد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....

دلم برای چشمانش غنج رفت!

.

.

ستا....

تو ستاره نیستی، تو یک کهکشانی، تو آخرین ستاره‏ی جامانده از کهکشان لیلی‏هایی!

تو ابتدای ِ یک کهکشانی، تو آسمانی، زمینی، تو مادری! تو زاینده‏ی یک کهکشان لیلی‏ی هستی!

"

_امیرعلی فقط ... امیرعلی فقط با من امیرعلیه! با باقی...نمیشه که من ....

 

احساس کرد از امیرعلی دلگیر شده، کهکشان‏ها را که نمی‏شود به نخ کشید و دستبد کرد! یا تویه شیشه ریخت و عطر! یا حتی شکلات ِ روز ولنتاین!

ساعت را نگاه کرد 7:10 دقیقه!

عصبانی بود! نه بابت دیر آمدنش، بابت چیزی که نمی‏دانست، بابت اینکه امیرعلی هست، فقط با او امیرعلی هست، اینقدر این بودنش تنها محض ِ خاطره صباست که حتی نمی‏تواند به کسی بودنش را نشان دهد....

_امیرعلی....

_تمام ...

سریع به فکر نقطه‏ افتاد!

_تمام...

 

:صباا...

به سمت ِ صدا برگشت، ص صبایش سوتی نبود، انگار فقط ص در دهان ِ او مثل ز ادا میشد، ب ‏اش هم، طولانی نبود، مثل صدای افتادن سنگریزه در آب بود، همان‏قدر لطیف و آرام، ولی ا انگار اوج ِ گفتنش بود، ا گفتنش بی‏توصیف بود، انگار وقتی ا می‏گفت، برای آنکه لحنش را، صورتش را، چشمهایش را، توصیف کنی، باید یک زبان دیگر اختراع می‏کردی، باید دوباره از ابتدا شروع به ساختن الفبا، لغات، جمله‏ها می‏کردی.....

صبا تک‏تک هجاهایه نامش را که از دهان ِ امیرعلی بیرون آمده‏بود، مزه‏مزه کرد، لبخند زد...

_جانم!

:صباا

_جانم امیرعلی! جانم!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۳/۲۷
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۵)

با همکاری چند تن از بچه های وب شروع کردیم به خواندن قران ..البته نه به نیت ختم...
به نیت فهم....

خوشحال میشم حضورتون رو ببینم...
یا حق
۲۹ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۵۳ وروجــ.ــ.ــک
آ ؟

تو واقعا یه عاشقی ؟؟

سلام .. لینک گودرتون خرابه .. نوشته هاتون عالین.. موفق باشید.

چند روز بود این صفحه رو باز کرده بودم که بخونم... ولی همینطوری مونده بود و فرصت نکرده بودم... راستش اولش رو یکم سرسری خوندم ولی بعد دیدم حیفه... باید یه موقع سرفرصت بخونمش... یعنی الان!
حالا که خوندم...بدون تعارف، بدون اغراق و بدون هیچ چیز... میگم به نظرم عالـــــی بود! خیلی به دلم نشست... وقتی میخونم فقط لبخند میزدم... یه جاهاییش دلم رو بدجوری لرزوند... و یه جاهاییش هم حالم رو گرفت
راستی اون پست قبلی در مورد صبا رو هم که لینک دادی ندیده بودم... اون هم قشنگ بود

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی