11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۵ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۳

خاک ٍ من

 

بچه‌ها فکه که بودند، یک شهید پیدا شد، من نبودم، من همان زمان، جائی داشتم می‌مردم، جائی، کمی دورتر از آنجا!

ما نمردیم، ما شش نفر، از تصادف جانِ سالم به‌در بردیم و نمردیم، فقط انگار بعد از زنده ماندن، چیزی به ما دادند به اسم حسرت!

شماها نمی‌دانید، هیچکس نمی‌داند، هیچکس جز خودم، نمیفهمد حسرت خوردن ِ بعد از زنده ماندن یعنی چه!

هیچکس نمی‌داند دلتنگی ِ من چه عمقی دارد!

.

.

.

همه اینطور دلتنگ و آشفته می‌شوند؟! همه اینطور پریشان و دل‌زده از شهر، ظاهرشان را اغراق آمیز شاد نشان می‌دهند؟!

این چه آرزویی است؟! چه خیالی است؟! چه هوائی است؟!

.

انگار شلمچه یک آغوش است، آغوشی وسیع برای تمام گریه‌های دلتنگی ِ من! انگار از ابتدا، من از آنجا متولد شده‌ بودم، انگار که گل ِ من از آنجاست، دلتنگیم، دلتنگی ِ یک ماهی است در فراغ آب، همان اندازه سخت و همان اندازه پر التهاب، دلم پر می‌زند! دلم پرپر می‌زند!

شلمچه خانه‌ی من است، دلم می‌خواهد همه بدانید، شلمچه خانه‌ی من است، من باید آنجا باشم، من باید به آنجا برگردم و آنجا آرام بگیرم!

چه کسی من را از خانه‌ام آواره کرده؟! چه کسی بار سنگین ِ این دلتنگی را به دوش من انداخته!

میان این همه هیاهو، کسی هست که بدون لبخند تمسخر، بدون نگاه‌های ِ پر از انکار، عمق ِ دلتنگی ِ من را، برای خانه‌ام بفهمد؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ دی ۸۹ ، ۱۶:۲۴

بی‌شک! خوشبختیم

 

من زیاد به اتفاقات و روابط فکر می‌کنم و در اکثر مواقع بیش از دیگران هیجان‌زده هم می‌شم، به خوب و بدش کاری ندارم، ولی برای من خیلی خیلی جالب و عجیبه که یه موجود کوچولو به دنیا بیاد، یا یکی از نزدیکانم ازدواج کنه، و یا حتی خودم ازدواج کنم، که بابت این مورد آخر هنوز هم بعد از تقریباً 6 ماه هیجان‌زده هستم، و به هیچ‌عنوان خجالت نمی‌کشم بابت این حس، چون فکر می‌کنم این قضیه واقعاً طبیعیه و اتفاقاً کسانی که در مقابل این اتفاقات بزرگ تنها به لبخند و یا تبریک بسنده می‌کنند آدم‌های به غایت سیب‌زمینی هستند، و در حال حاضر به این فکر می‌کنم که، حدود 10 یا 15 سال ِ دیگه، برای بچه‌ام/بچه‌هام از پسرعمه‌شون تعریف می‌کنم که زمان نامزدی من و پدرشون به دنیا اومده و براشون می‌گم چه‌قدر پدرشون ذوق‌زده و خوشحال بود بابت ِ  اینکه دائی شده، و بچه‌ام/بچه‌هام با غم ِ لطیف و شیرینی حسرت می‌خورند که دائی ندارند و من سعی می‌کنم چند تا دائی از بین بهترین و مهربون‌ترین مردهای فامیل براشون بتراشم و باز هم غم شیرین ِ کودکم/کودکانم به طور کامل از بین نمی‌رود، من دوباره سعی می‌کنم بهشون این اطمینان رو بدم که دائی‌های ِ من حکم دائی‌های اون/اون‌ها رو هم داره، و همچنین عموی ِ خوبی هم داره/دارند، و بعد هم ترجیح می‌دم باهاش/باهاشون عکس‌های نوزادیش/نوزادیشون رو مرور کنم و کلی بخندیم و بچه‌ام/بچه‌هام با ورود پدرشون از او در مورد پسرعمه‌شون که به نظرش/نظرشون خیلی بزرگ و قویه میاد و خیلی هم خوب "پــِس" (البته اگر تا اون زمان نامِ این بازی رایانه‌ای عوض نشده باشه!) بازی می‌کنه می‌پرسن، و اینکه آیا واقعاً اون اینقدر کوچیک بوده که نمی‌شد بغلش کرد؟!!

و من هم مطمئناً بهشون یادآوری می‌کنم که خودش/خودشون هم به همون شدت کوچک و ظریف بوده/بودند.

و ما خانواده‌ی خوشبخت و راضیی هستیم، و زیاد می‌خندیم و بچه‌ام/بچه‌هام هم زیاد هیجان‌زده می‌شن و من و علی، عاشقش/عاشقشون هستیم.

 

*درسته تمام رویاها و هیجانات ِ من ختم میشه به خودم، ولی این واقعاً دست ِ من نیست که مدام برای ِ خودم و علی در حال رویاپردازی هستم.

**و همچنین، در تاریخ 22 دی سال 89 خواهر ِ همسر بنده یک عدد پسر ِ کوچولو به نام امیرعلی به دنیا آوردند، و الان من برای دومین باز زن‌دائی شدم، که خوب در مقابل مقامات دائی و خاله و عمه و عمو و پدربزگ و مادربزگ همچین مقام مهمی به حساب نمیاد، ولی در هر صورت بسی مشعوفیم.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ دی ۸۹ ، ۱۶:۵۸

من خوب خاطرم هست...

آقاجون هشت فروردین سال 1380 فوت کرد! پدر ِ مادرم، شب بود، نزدیک‌های ساعت 8 ، ما مهمان داشتیم، دخترعمه‌ی پدرم قرار بود برای شام بیایند، که آمادند، ولی شام نخورده رفتند و همه‌ی مرغ‌ها را همراه سیب‌زمینی‌های نیمه سرخ شده‎ی بابا، ما خوردیم، در واقع نخوردیم، اصلاً قابل باور هم نیست که همان ساعت‌های اولی که خبر مرگی را، آنهم مرگ پدرت-پدربزرگت، را به تو داده‌اند چیزی بخوری!

آقاجون مریض احوال بود، بیمارستان بود، دایی‌امیر چند وقتی دنبال داروهایش گشت، که پیدا هم نکرد، که پیدا کرد، عصر هشت فروردین پیدا کرد!

 آنشب روضه می‌خواند، هرکسی روضه‌ی خودش را داشت، دایی‌امیر روضه‌ی دارو می‌خواند! برای داروهایی که دیگر به دردش نمی‌خوردند روضه می‌خواند!

خاله‌مولود روضه نمی‌خواند، جیغ هم نمی‌زد، فریاد می‌زد، می‌دانید فرق فریاد و جیغ نه فقط در صدایشان، در متنشان هم هست، جیغ شاید از درد، از ترس، از هزار تا چیز باشد، ولی فریاد از دل است، وقتی است که نمی‌شود گریه کرد، برای وقتی‌است، که مجبوری سره‌پا بمانی، می‌دانی که مجبوری و می‌دانی کارت با گریه و زارزدن و حتی خودزنی هم حل نمی‎شود! خاله مولود فریاد می‌زد، خاطرم نیست چه‌قدر، فقط وقتی گوشه‌ی اتاق نشست، صدایش خَش داشت، می‌گفت"همین‌ها سرپایم نگه‌می‌دارد" و نگهش داشت، سرخاکسپاری هم، روی خاکها غش نکرد، آهسته یک گوشه نشست و گریه کرد، آنشب روضه هم نخواند!

ما باز هم مهمان داشتیم، دایی صمد(دایی بزرگم) همراه بچه‌هایش بازدید عید خانه‌ی ما آمده‌بودند، خاطرم هست، همه ردیفی نشسته بودند، می‌خندیدند، بعد رفتند، بعد دخترعمه‌ی پدرم آمد، بعد خاله مولود بابا را صدا کرد، بعد مامان آشپزخانه و مهمان‌ها و غذای روی گاز و سیب‌زمینی‌ها را رها کرد و پابرهنه دوید پائین_خانه‌ی آقاجون و مامانی_پابرهنه دویدن، خودش نشانه‌ی عجیبی بود، باید مامان من را بشناسید تا بفهمید چه‌قدر پابرهنه دویدن ترسناک است، بعد من بالای ِ پله‌ها ایستاده بودم، همانروز 12 سالم تمام شده‌بود، من فهمیده‌یودم، قبل از بابا، قبل از مامان، خاله اول من را صدا کرده‌بود، گفت"زهرا آروم به بابات بگو بیاد پائین"

خیلی سخت است، بخواهم خاله‌ام را برایتان توصیف کنم، او روی پله های ردیف پائین بود و من رویه پله‎های ردیف بالا، راهرو تاریک بود، گریه نمی‌کرد، غم هم در صدا و حرکاتش نبود، دستش به نرده‌ی پلکان بود، مثل این بود که نرده تنها تکیه‌گاهش است، من فهمیده‌بودم، برای همین وقتی مامان پابرهنه دوید جلویش را نگرفتم، مامان هم حتماً فهمیده‌بود، وگرنه بین آنهمه کار و دلهره‌ی مهمان رودربایستی‌دار پابرهنه نمیدوید پائین!

12سالم تازه تمام شده‌بود، فکرمی‌کردم، الان من میزبانم، نباید گریه کنم، باید کنار زنان مهمانی که جلوی سینک ظرفشوئی پچ‌پچ می‌کنند محکم بایستم و نقش میزبانیم را ایفا کنم، نمی‌توانستم با آنها صحبت کنم، از بینی نفس می‌کشیدم که مجبور نشوم لب‌هایم را از هم باز کنم، همین شد که وقتی بابا صدایم زد و گفت به بابابزرگ (بابای ِ بابام) زنگ بزنم، نتوانستم حرف بزنم، فقط گفتم "سلام....بابابزرگ.."

و مادربزرگم پشت خط بود، ترسید، هرچه داد می‌زد جواب نمی‌دادم، گوشی چنددست، آنطرف خط چرخید، نمی‌توانستم حرف بزنم، مثل کابوس‌هایی که می‌خواهی حرف بزنی و نمی‌شود، بابابزرگ سرم داد می‌زد" بابات! زهرا بابات؟!...."

"آقاجون...آقاجون..."

بعد من داشتم اشک می‌ریختم، دماغم می‌آمد، روسری نارنجی سرم بود،اشک‌هایم را با گوشه‌هایش پاک می‌کردم، فکرکنم من هم پابرهنه دویدم پائین، دائی ناصر جلوی در راه می‌رفت و به پیشناییش می‌کوبید، فکرمی‌کردم، حالا  من هم اجازه دارم داخل بروم!

 مامانی من را جلوی درد دید، مثل همیشه ترکی می‌گفت، بلند بلند گریه می‌کرد " بیا تورو دوس داشت..."

او هم روضه می‌خواند، برای خودش، خاله راه می‌رفت و فریاد می‌زد و روی ران‌های پایش می‌کوبید، علی هم گریه می‌کرد، آب‌قند درست می‌کرد و برای مامانش که داد می‌زد برای مامانی که روضه می‌خواند، برای مامانم که گوشه‌ای افتاده‌بود می‌آورد، من نگاهش می‌کردم، تا به حال گریه‌ی او را ندیده‌بودم!

 

صبح گریه‌نکردم، حتی زمانی که منتظر بودیم بدن را غسالخانه تحویل بدهد هم گریه نکردم، از بابا پول هم گرفتم و خوراکی خریدم، با مجید_پسردائیم_خوراکی‌ها را خوردیم، ولی سرخاک هیچکس دنبال ِ من نبود، هیچکس نبود که بگوید نرو، جلو نرو!

من پائین پای آقاجون، توی قبر خم شده‌بودم ، مامان روی خاکها غش کرده‌بود، بابا سعی می‌کرد بلندش کند، پارچه‌ی روی صورتش را کنار زدند، من تازه دوازده سالم تمام شده‌بود، می‌دانستم آقاجون را شستند، می‌دانستم مرده خون در رگ‌هایش نمی‌چرخد، ولی صورت آقاجون را هم می‌شناختم، صورتش را که مریض بود، هوشیار نبود، خسته‌بود! آقاجون خیلی وقت‌بود که خسته‌بود، از روزی که مغازه‌اش را فروخت،از روزی که نشست خانه خسته‌بود!

صورتش را باز کردند، من پائین پایش، خم شده‌بودم توی قبر، به زور با دستمال کاغذی مچاله شده‌ای سعی داشتم جلوی آبریزش بینی‌ام را بگیرم، خوابیده‌بود، الان که این کلمات را تایپ می‌کنم، نمی‌خواهم به متنم رنگ و بوی معنویت بدهم و از بدن ِ بی‌روح پدربزرگم تعریف کنم!

فقط من خوب خاطرم هست، شاید هیچکس یادش نباشد، ولی آقاجون خوابیده‌بود، برایم فرقی نمی‌کند به حساب خطای دید بگذراید یا خیال‌پردازی بچگانه، ولی لپ‌های آقاجون گل انداخته‌بود، من محو تماشایش بودم، عجیب خم شده‌بودم، انگاری کسی من را عقب کشید، سرم را که چَرخواندم، دیدم نسرین و خاله، کمی آنطرف‌تر نشسته‌اند و گریه می‎کنند، نسرین به من اشاره کرد" بیا اینور! بیا اینور"

من کنار نیامدم، دوبار خم شدم، رویش را پوشانده بودند، سنگ‌ها را آهسته می‌چیدند، مطمئناً گریه می‌کردم، فقط باقی را ندیدم، شاید کسی من را دوباره عقب کشیده بود! ........

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ آذر ۸۹ ، ۲۰:۰۲

ما خاطره مرور می‌کنیم


یه روزی می‌رسه همه‌ی این انتظارها واسه ما می‌شه خاطره، می‌ریم کربلا، مکه، مسجد کوفه، بعد به آقا نگاه می‌کنیم، فکر می‌کنیم، انگار همه‌ی اون روزها خواب بوده، هی نگاش می‌کنیم و اشک می‌ریزیم، هی نگاش می‌کنیم و فدای قدم‌هاش می‌شیم، هی نگاش می‌کنیم و آروم آروم زمزمه می‌کنیم:

                "خوب شد اومدی آقا!"

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۶

می‎خواهم خوب درک کنید!

دیشب دیر کرده‏بودم، مثل همیشه! البته نه از روی عمد! من هیچ‎وقت عمداً دیر نمی‎کنم، دیر می‎شود، و ضربان قلبم، بیشتر و بیشتر میشود، و وقتی مترو بین دو ایستگاه، که من قرار است در ایستگاه بعدی او را ببینم گیر می‎کند، قلبم تندتر هم می‏زند!

در این مواقع می‎چسبم به در ِ مترو، تا وقتی باز می‎شود، من با فشار جمعیت یا سنگینی وزن خودم به بیرون پرتاب شوم، و تا زمانی که برسم به جائی که او ایستاده، حس می‎کنم، خواب می‎بینم، پاهایم، تندتر نمی‎رود، نفسم بند می‎آید و پهلوهایم درد می‎گیرد، زمین لیز ِ لیز می‎شود، آدمها انگار همه با هم تصمیم گرفته‎اند، یا مخالف من بیایند، یا جلو ِ من قدم بزنند!

می‎رسم، ایستاده/نشسته، بیشتر اوقات، سرش رو به پائین است، انگار نه انگار که کسی دیر کرده و او منتظر است، مثل من نیست، که وقتی کسی دیر می‎کند، مدام قدم بزند و به ساعت و موبایلش نگاه کند، یا با پایش روی زمین ریتم ِ "چرا نمیای ؟" بگیرد!

دیشب هم، که باران می‎آمد، بیرون متروی هفت‎تیر، گوشه‎ای تکیه داده‎بود به دیوار، دست ِ راستش ستون چانه‎‎اش بود، و بر دست چپش عمود، سرش هم کمی خم بود، به ذهنم رسید، بایستم و نگاهش کنم، احساس کردم، حیف ِ آنهمه فکری است که رشته‎اش با سلام ِ من پاره شود، حداقل، حیف چشم‎های رو به پائین و دست ِ زیر ِ چانه‎اش هست که خراب شود و حالتش تغییر کند، ولی قرار داشتیم، مجبور بودم، می‎خواهم درک کنید، که مجبور شدم صدایش کنم و بگویم سلام!

او هم فقط بگوید: چه عجب و بخندد! و حتی نگوید: زهرا! چه‎‎قدر دیر! و حتی‎تر: زهرا!!! ی ِ با عتابی نگوید!

به نظرم بعد از سلام، بین دهه‎های 50 تا 70 بودیم، 80 هم آمدیم، دقیقاً نمی‎دانم، دست ِ هم را گرفتیم و روی پیاده‎روی خیس ِ قائم مقام شروع کردیم به دویدن، صدای ریز خنده‎مان هم می‎آمد، تا در ِ ورودی کافه!

کنار ِ هم که نشسته بودیم، وقتی می‎خندید، حرف می‎زد، تو ضیح می‎داد، نگاهم می‎کرد، با خودم فکر کردم، من همیشه همینقدر این مرد را دوست‎داشتم؟!

همین‎قدر عظیم؟! همین‎قدر ناصبور برای گفتنش؟! همین‎قدر تشنه؟! همین‎قدر؟!! همین‎قدر، که قدر ندارد! اندازه ندارد! انگار یک حجم است، مثل یک توپ شیشه‎ای _که مرز ندارد_که مدام می‎خواهد از میان ِ دلم، بالا بیاید ، بعد برسد به پشت لبهایم و خودش را به بیرون پرتاب کند!

همیشه همینقدر بوده؟! پس چه‎طور کنارش می‎ایستادم؟ می‎نشستم؟!چه‎طور بی‎آنکه بلرزم! بی‎آنکه از فرط سنگینی توپ ِ شیشه‎ای بیافتم، به چشمانش نگاه می‎کردم؟!

هجوم سختی بود، میان آنهمه عقلانیت، چه جای ِ لرزش، چه جای ِ خواستن! نگاهش نمی‎کردم، من آدم صبوری نبودم، ونیستم، سخت ایستاده‎بودم، که پای ِ لبم نلغزد! پشت ِ لبانم نگهش دارم، که در چشمانش فریاد نزنم: های آقا! جناب! عزیز! عزیزک! مهربان! مهربانم!عزیزکم! میشود بی‎هیچ مقدمه‎ای این حجم ِ عظیمی را که پشت لبانم برای تو پرپر می‎زنند، ابراز کنم؟!

های مرد ِ من.....

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مهر ۸۹ ، ۰۰:۵۱

واس خاطره اسمش!

 

لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!

یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج می‎کنم و چـِش می‎ندازم تو چشماش و آروم می‎گم: علی!

که عمراً بفهمید چه‎طوری می‎گم! که چه کیفی می‎ده عین علیش، وقتی سر کج می‎کنم!

  َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش می‎کنم نمی‎دونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.

اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی می‎شه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!

آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارم‎ها! فقط دارم سعی می‎کنم شیرفهمتون کنم چه حظی می‎برم از صدا کردن اسمش!

که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچ‎کسی قده من حظ نمی‎برید! که دارم علناً بهتون فخر می‎فروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!

علی

 

 

*من او/ رضا امیرخانی


زهرا صالحی‌نیا
۰۷ مهر ۸۹ ، ۰۰:۴۰

Create New Group

من آدمهایی را می‎شناسم که خیلی بدبخت هستند، شاید هم بی‎چاره باشند، البته فرق می‎کند حتما! بی‎چاره و بدبخت.

شایدتر هم سرگردان هستند، آدم‎هایی که احتمالش هست زیاد باشند، ولی من فقط یکسری از آن آدمها را میشناسم، همان یک سری که اطرافم هستند و خیال می‎کنند من نمی‎فهمم چه‎قدر بدبخت و بی‎چاره و سرگردان هستند، البته این امکان هست که من از همه‎ی آنها بدتر باشم، چرا که می‎دانم اینهمه آدم بدبخت و بی‎چاره و سرگردانند، و می‎بینم.

من دقیقاً جزء دسته خاصی از آدمها نیستم، چون نمی‎دانم آدمهایی مثل من هستند؟!! اگر هستند دسته‎ای هم می‎توانند تشکیل بدهند یا نه!

 

فکرکنید، پشت چراغ قرمز میدان فردوسی گیر کرده‎اید، از زور گرما و طولانی بودن چراغ، به فکر پُر کردن آن 120 ثانیه‎ی روبه‎رویتان می‎افتید و انگشت سبابه دست راستتان را در سوراخ راست دماغتان فرو‎می‎کنید و آهسته و خیلی نرم می‎چرخانید.

راننده اتومبیل کناری زُل زده به گارسون قلابی دم ِ در ِ رستوران سنتی‎ی که سمت راستش قرار دارد و روی فرمان ضرب گرفته، بی‎اختیار رویش را برمی‎گرداند و با شما "چشم تو چشم" می‎شود، ثانیه شمار روی 2 ثانیه است، بعد شما حرکت می‎کنید، ولی در عرض 120 ثانیه هم غافلگیر شده‎اید، هم خجالت‎زده و هم کسی به راز شما در مورد سپری کردن زمان‎های کوتاه خالیتان پی برده!

در ذهن خودتان به راننده کناری هیچ توهینی نمی‎کنید، در اکثر موارد آنقدر ذهنتان مشغول بازسازی حوادث و حرکات هست که شاید تنها چشمان شخص ِ غافلگیرکننده را به یاد بیاورید. ولی راننده کناری، در تمام موارد بالا با شما سهیم شده، بدون آنکه بخواهد و حتی بداند،  تنها حس سقوط به ماجرایی به او دست می‎دهد که هیچ نقشی در آن نداشته، حتی لذت چرخاندن انگشت، تنها حس ِ تهوع از سهیم شدن در رازی را دارد که نمی‎خواهدش!

راننده کناری شما من هستم!

گاهی به نظرم می‎آید، دسته‎ای از انسان‎ها ( اگر بشود آنها را دسته‎بندی کرد!!) همیشه حوادثی را می‎بینند که نباید ببینند، و حفظ می‎کنند، بدون آنکه بازگویشان بکنند، و بین آنها و بسیاری از انسانهای دیگر رازهایی هست، رازهایی ناخواسته، بیشتر اوقات تهوع‎‎آور، و دردناک!

 

 

 

گاهی اوقات در خانه، تاکسی، اتوبوس، مترو، کلاس، اینترنت، ...... آدمهایی هستند که زُل می‌زنند به خلاء ( و انگار فقط من ‎می‎بینم که آنها به خلاء زُل زده‌اند!) در ظاهر گویا به کتاب بغل دستی، ساعت، موبایل، دکمه‎ی مانتو، قسمت پاره‎ی شلوار لی و حتی توجه‎ عجیب به وبلاگی دور افتاده، بدون آنکه دیگران بدانند، او ( آنها) مطالعه‎اش می‎کنند، ولی من می‎بینم که همه خلاء هست، جایی که باید باشد و نیست!

دکمه‎ای که باید روی لباس دخترک می‎بود و نبود، اگر قرار باشد حسادت معنا شود، تمام خلاء چشمان ِ آنها زیر ِ سوال می‎رود و این یعنی زیر ِ سوال بردن ِ خیلی از آنها ( همه‎ی آنها)! مانند زمانی که، چادر دخترکی در باد می‎رقصد، یا لبخندی سُر می‎خورد روی لبهایی و یا بدون هیچ دلیلی رابطه‎ای تمام می‎شود و ..... آنها نشسته‎اند روی صندلی راحت کامپیوترشان و زُل زده‎اند به خط‎هایی که روی صفحه‎ی مانیتورشان نشسته و من می‎بینم که زُل زده‎اند به خلاء!

و شاید حتی، save اش کنند، گوشه‎ی پرتی و دوباره بخوانندش و یا حتی هیچ‎وقت نخوانند و هزار بار دوره‎اش کنند و زُل بزنند به خلاء!

من این آدم‎ها را دیده‎ام!


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۳۲

من‏و ببر اینجا! لطفاً !

صبح ِ خنک و خیس – بست شیخ بهایی.

صبح ِ خنک و خیس – نورها روی سنگ‏های خیس ِ کف ِ حیاط می‏لرزند- ماشین ِ زمین‏شور جلو می‏رود و ردی از خیسی روی زمین می‏گذارد.

دیلینگ، دَنگ، دیلینگ، دَنگ، دَنگ – نسیم ِ خنک صبح – لامپ‏های صحن انقلاب.

ایستاده‏اند-ایستاده‏ایم-من، تو- زمزمه می‏کنیم- کسی نیست- صبح‏های ِ  خنک و خیس ٍ گوهرشاد خلوت است.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۳۳

:)

اعتماد همیشه یک جاده‎ی دو طرفه بوده، ولی اعتماد کردن به اون بالاسری هم حکم جاده‎ی دو طرفه رو داره؟!!

شاید برای بعضی‎ها، آره!

ولی رسم لوطی گری میگه  "نـُـچ!"

اعتماد به اون بالاسری "باید" یه طرفه باشه! می‎فهمی چی میگم؟! یعنی هی اون بزنه، بشکنه، ببره! تو هم عین خیالت نباشه که اون هی می‎زنه و میشکنه و می‎بره!

اینقد جاده‎ات یک طرفه باشه که صدات هم درنیاد!

فقط بعضی وقتاش در بیای بگی "الحمدالله"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۴۵

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

خیلی وقته ننوشتم، و حرف زیاد دارم برای گفتن، مخصوصاً که بزرگترین اتفاق زندگیم، همین یک ماه پیش رخ داد، ازدواج کردم، الان دیگه به طور کامل یک خانم متاهل هستم، با یک حلقه تویه انگشت ِ دوم از سمت ِ چپ ِ دست ِ چپم، و کلی فکر که فقط تویه مغز ِ یه دختره متاهل اونهم از نوعه من چرخ می‎زنه!

مثلاً بعضی وقت‎ها که از کنار بعضی آدم‎ها رد می‎شم، یا یه آشنایی رو می‎بینم و خبره ازدواجم رو بهش میدم، با خودم می‎گم:زود باش! ذوق کن! "من" ازدواج کردم! نمی‎فهمی؟! ازدواج! یعنی خیلی، یعنی زهرا، یعنی من، بیا با هم تعجب کنیم، بیا با هم شکّه بشیم و بگیم Wo0o0 !!!!!!

ولی به‎غیر از چندتاشون، که به اندازه کافی شکّه شدن و کلی جیغ و داد راه انداختن، باقی به تبریک بسنده کردند، حتی کسانی که خیلی بیشتر ازشون انتظار می‎رفت!

نه اینکه ذوق نکنن، تعجب نکنن، شکّه نشن! نه! تو چشاشون می‎دیدم، ولی وقتی اون آدم برای اتفاقات زندگیه خودش ذوق نمی‎کنه از ترس اینکه باقی فکرکنن "ندید بدیده"، چه توقعی می‎شه داشت که برایه من ذوق کنه!

اصلاً باقی فکرکنند "ندید بدیدیی"! مگه چی می‎شه حالا؟! خوب اولین بارمه که ازدواج کردم! ذوق نکنم؟!

 

نثر و موضوعِ اول نوشته‎ام هیچ ارتباطی به این خط‎هایه پایانی نداره! ولی من با جدیت تمام به نوشتن ادامه می‎دم تا برسم به جایی که دوست دارم!

چندماه پیش، فکر می‎کنماواخر فرودین یا اردیبهشت   بود که یکی از دوستانم که ازدواج کرده‎بود رو بعد از یک سال دیدم، من و نفیسه رو ناهار دعوت کرد منزلشون و ما هم مشتاقانه قبول کردیم! دقیقاً خاطرم هست که پنجشنبه بود، و قرار بود جمعه، برای اولین بار بریم خونه علی‎نا!

از یه طرف نگران بودم، از یه طرف خوشحال، که بالاخره همه چیز داشت به خوبی پیش می‎رفت. اون روز با نفیسه و مژگان حسابی حرف زدیم و خندیدیدم، مژگان آلبوم"های" عکسش و فیلم عروسیش رو نشان داد.

 همسر ِ مژگان که اتفاقاً یه زمانی پسرعمه‎اش هم بود، از وقتی که مژگان راهنمایی بوده، دوستش داشته، ولی مژگان هیچ‎وقت رویه خوش بهش نشان نمی‎داده تا اینکه دیگه بالاخره سعی و تلاش‎هایه عاشق ِ بی‎نوا به نتیجه می‎رسه و عروس خانوم بعله رو میگه!

همسرش مرد خیلی خوب و مهربونیه، همه‎ی وسائل آسایش رو برای مژگان فراهم کرده‎بود، عروسی با تمام جزئیات و مفصل برگزار شده‎بود، یک کلام، همه چی عالی بود!

یادم نیست دقیقاً چی شد، چی داشتم تعریف می‎کردم،چه لحنی داشتم، چه ذوقی تویه چشمام بود، که مژگان با یه لحن ِ مشتاقانه‎ی عجیبی ازم پرسید: زهرا چه حسی داره وقتی آدم داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه؟!!

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

 

 

پ.ن: از خودم توقع دارم که حسم رو بگم، بنویسم، از خودم خیلی توقع دارم! خیلی توقع دارم!

پ.ن ِ دوم: ذوق جزء کلمات و حالات مورد علاقه‎ی منه! بدون هیچ خجالتی، بدون هیچ مانعی!

پ.ن سوم: یک مرداد جشن عقدمون بود، می‎خواستم عکس کارت دعوتمون رو قبل از جشن بذارم ولی وقت نشد، حالا الان می‎ذارم تا بدونید ما همه‎چیمون به همه‎چیمون میاد! بعله! :دی

راستی خودمون سوتیه کارت رو می‎دونیم نمی‎خواد تذکر بدید، همون راحت بخندید کافیه! والا!! :دی کلی کاره گرافیکیه فشرده با پینت انجام دادم تا نشونی رو پنهان کردم که یه وقتی یکی پانشه بره یقه صاحب تالار رو بگیره و شام بخواد ازش! :دی

مزاح فرمودیم!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا