11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

 

چندروزه شروع به نوشتن می‏کنم، ولی وسط ِ متن، بی‏خیالش می‏شم و صفحه رو می‏بندم، امشب که دوباره اینطوری شدم با خودم فکر کردم، یعنی دیگه هیچی ندارم برای نوشتن! هیچ متنی، جمله‏ای حرفی.....

ولی من خیلی حرف دارم، خیلی فکر، فقط انگاری منتظر یه شکه عظیم هستم، تا بیاد و موتور نوشتنم و راه بندازه!

شاید در مورد روزمرگی‏هام نوشتم، اینکه صبح‏ها بلند میشم و 20 گرم پنیر و با 50 گرم نان 10 گرم گردو با یک لیوان شیر می‏خورم، البته بعضی وقت‏ها یک قاشق خامه، یا یک عدد تخم‏مرغ هم تویه رژیمی هست که به صورت عجیبی مطیعانه و صبورانه دارم رعایتش می‏کنم!

و بعدش، و بیشتر اوقات قبلش، نرمش می‏کنم، و 80 تا دراز نشست میزنم، کارهایه بعد، به غیر از غذاهایی که می‏خورم( که می‏تونم به تفضیل، یا جزئیات ِ گرم به گرمش براتون شرح بدم) متفاوته!

امروز نتونستم جلویه خودم و بگیرم و سراغ هزاران خورشید تابان رفتم، چند شب بود مدام جملات و اتفاقات کتاب، جلویه چشمم بود، برای همین رفتم سراغش و قسمت‏هایی که مربوط به لیلا و طارق بود و خوندم.....

 

 

 

تک‏تک اتفاقات تکراری که این چند وقته برام افتاده، به هیچ وجه ناراحت کننده، یا خسته کننده‏نبوده، حتی غذاهایی که سه هفته‏ی تمام دارم به صورت تکراری می‏خورمشون، یه چیزی، داره تویه زندگیه من، روز به روز بزرگتر میشه، انگار، از یه جایی تویه تنم، روحم، فوّاره میزنه به بیرون و خودش و میپاشونه رویه تمام زندگیم، رویه صفحه‏ی مانیتورم (که به خاطره این ساختمون که قد کشیده جلویه پنجره‏ی اتاقم، پُر از خاکه ) رویه پرده‏ی ِ نارنجیه خوشگله اتاقم که خوشحالم آویزنه به پنجرم! رویه تمام کتاب‏هام، رویه پله‏هایه خونه...

حتی رویه موس! روی انگشتام! روی تک‏تک بندهایه انگشام! رویه آینه، وقتی خودم و توش نگاه می‏کنم، رویه دسته‏ی بلند کیف ِ جیغ ِ قرمز و نارنجیم ، رویه لحظه‏هام، ساعتهایی که بعضی وقتها تند می‏گذره و بعضی وقتها کند...

یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لوله‏ی ترکیده تویه خونه پخش می‏شه! یه حسه! نمی‏خوام کسی جز من تجربه‏اش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!

 

 

*چه میشه کرد! مٌشت ِ منم راهت باز میشه!  از فاضل نظری بود.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۳/۲۶
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۴)

تا حالا چند باری بهت گفتم وقتی می خونمت حس می کنم یه دختر بچه چیزی شبیه اون دختر بچه های دوست داشتنی کارتون های بچگیمون این نوشته ها رو نوشته!
شاید یه ذره از ان شرلی
یه ذره از جودی ابوت
یه ذره از حنا
یه ذره یه ذره از همشون رو داری
بابت کلمات صادقت!نه کودکانه!صادق که نشان از روحیه که هنوز لطافت کودکی رو حفط کرده!

زهرا
همیشه این مدل نوشتنت رو دوست داشتم چون تو هر هوایی باشم ولو مقطعی حس خوب بهم میده!
شبیه نبودم و نیستم هیچ وقت به نوشته هات(تو کجا و من خراب کجا!!!)ولی همیشه لمسش کردم!حتی گاهی دلم خواسته مثل تو ظزیف باشم!ولی خب نیستم!

زهرا!
اگه یه روز خاطرات وبلاگ نویسی رو بخوام بگم حتما خواهم گفت تو این روند بزرگ شدیم و
بعضی ها بزرگانه عاشق شدن و بعضی ها دل کندن و بعضی تو شکستشون غوطه ور شدن اما یه نفر کودکانه و بزرگانه عاشق شد!
اونم تو بودی!

راستی،رژیم می گیری صورتت لاغر نشه

عاشق شدن یک دردی ست و بیخبری معشوق دردی اولی!
یه چیزی تو مایه های قوز بالا قوز یا شاید نمک رو زخم...

بزرگ شدن رو اما بدجور پایه ام از هر مدلی! حتی اگر بپاچد روی پرده و سقف و دیوار!

راست میگی، به اینجا که میرسی... انگار فقط یه شک عظیم لازمه تا زبان نوشتن آدم رو باز کنه!
راستی... زندگی یعنی تکرار در عین تفاوت! در هر روز تکراری زندگی، یه معنی تازه هست! این روزا تکرار و تفاوت رو دقیقا دارم درک میکنم...
یه چیزی هم گفتی که خیلی خیلی به دلم نشست:
"یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لوله‏ی ترکیده تویه خونه پخش می‏شه! یه حسه! نمی‏خوام کسی جز من تجربه‏اش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!"
فقط میتونم بگم

چه قدر خوبه که... ب ا ت و ه س ت م

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی