من را به نام مادرم بخوانید
**
"_ حوّای ِ من....
صدایش میان آسمان و زمین پیچید، رویه آبها موج شد، صخرههایه سخت ِ زمین ِ یکدست، طاقت نیاورند، آبها به احترام ِ اسمش ایستادند، زمین شکافت، موجها صورتشان را به خاک و سنگها کوبیدند، زمین سبز شد، لبخند زد...
_حوّای ِ من...."
میان چشمهایش روزها ماه بود و شبها خورشید، مردمکهایش انگار همیشه خیس بودند، انگار همیشه سر از یک سجدهی طولانی و پُر اشک برداشته..
پرستو به استقبالمان آمد، روی ِ شانهی حوّا نشست و به چشمهایش خیره شد...
: تو همانی هستی که قرار است اینجا عمر بگذرانی؟!!
حوّا که لبخند زد، همهی ابرها از پیش روی خورشید کنار رفتند، کمی به من نزدیک شد و دست ِ لطیفش را میان دستم گذاشت..
ما هستیم،ما!
پرستو پر کشید، خبر آمدنمان را میخواند....
:عمر ِ من کوتاه است!
در عوض زیبائی!
:زیباییم ماندگار نیست!
در عوض هرکه تو را میبیند از زیبائیت حیرت میکند...
گل به چشمان ِ حوّا خیره شد!
:تو حوّائی!
حوّا لبخند زد.
من زیبائی را دوست میدارم...
: او هم دوست میدارد...
باد میان گیسوان ِ حوّا میپیچید..
:به ما گفتهاند تصویر ِ ما را روزی شما جاودانه میکنید... ... تو تصویر گری؟؟
نه....او تصویرگرست...
و نگاهش به سمت ِ من چرخید...
: و تو؟؟
من رنگ ِ هر تصویرم، من روح ِ هر رویا هستم، او میکشد و من زندهاش میکنم...
: تو خدا نیستی!
نه! من خدا نیستم، من معشوق اویم!
صدایش مثل نسیم بود، کلماتش سوار میشدند بر باد و در گوش زمین میپیچیدند...
:حوّای ِ من، جاری شو بر روی ِ این زمین......
کودکمان میان آغوش ِ او بلند گریست، حوّا جاری شد...
**
من از یک افسانه نمیآیم، من حقیقت ِ حوّایم، تنها کمی کدرتر، من را به افسانهها نسپارید!
با احترامات
حوّای ِ تو!