کاش همینهائی هم که بودند،... نبودند
یکی بود یکی نبود، تویه یه سرزمین خیلی سرسبز و قشنگ، یه پادشاه مهربونی بود که یه دخترداشت، دختر ِ پادشاه از ماه و خورشید قشنگتر بود، صورتش به خورشید میگفت بالا نیا تا من بتابم، ماه وقتی دختر با چشماش آسمون و نگاه میکرد، میرفت و پشت ِ ابرا قائم میشد چون از اونهمه قشنگی خجالت میکشید، وقتی دختر ِ پادشاه برای آبتنی میرفت کنار چشمه، صد فرسخ از شمال، صد فرسخ از جنوب، صد فرسخ از شرق صد فرسخ از غرب و قُرُق میکردن، تا یه وقتی، یه زمانی، نکنه چشم پرندهای جهندهای آدمیزادی به تن ِ مثل ِ برگ گل و قامت بلند دختر ِ پادشاه نیوفته...
روزگار خوش به دخترک میگذشت و پادشاه با عدل و مهربونی بر اون سرزمین حکومت میکرد، تا اینکه یه روز که دختر ِ پادشاه تویه باغ ٍ انارشون قدم میزد و با صدای ِ مثل فرشتهاش آواز میخوند، یه پسره شاه پریون!!!! از کنار دیوار باغ گذشت و با شنیدن صدای دختر یک دل نه صد دل عاشقش شد، از دیوار اومد بالا و سرک کشید تویه باغ، وقتی چشمش به قامت رعنا و صورت مثل قرص ماه و هیکل قشنگ دخترک افتاد، دیگه دل از کف داد و هوش از سرش پرید و غش کرد و افتاد پایه دیوار...
دختر ِ پادشاه دید یه جوونی از بالایه دیوار افتاد تویه باغ، اول یکم ترسید، ولی بعد یکم جلوتر اومد و دید، یه جوون خوشسیما، با شونههای ستبر و لباس فاخره، سر ِ جوون گرفت تویه دامنش و آروم موهایه مثل شبقش و نوازش کرد..........
خلاصه فردایه اون روز پسر ِ شاهپریون با خوده شاهپریون اومد خواستگاری دختر ِ زیبایه پادشاه و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردن و رفتن!
*آرزو به دلم موند، یهبار، تویه قصه بگه، دختر ِ پادشاه که صورتش نه از ماه خوشگلتر بود نه از خورشید، عاشق ِ پسر ِ شاهپریون شد که موهاش رنگ شبق نبود، بعد با هم به خوبی و خوشی زندگی کردن!
"راست گفتی دوست ٍ بی دلم! آدمها همیشه تنهان، فقط بعضی وقتها با حضور بعضی کمی از تنهائیشون فاصله میگیرن! ولی زیاد فرقی نمیکنه!"
هــ مـــ یـــ ــنـــ
هستم
هستم
هستم
هستم زهرا