11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۰

روزمرگی‏های ِ زیر ِ طاق نشین

تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چه‏طور، کی، قراره تموم بشه، بعد همین‏طور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!

تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه می‏کنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جمله‏ها رو مزه‏مزه می‏کنی!

 

"....کارش رو که می‏کنه و می‏ره انگار یه پله مار و فشار می‏ده پائین. می‏گه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. می‏گه حس می‏کنی یه نفر شونه‏هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می‏ده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه می‏دونم......"

تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)

 

پ.ن: آقایان و خانم‏ها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!

 

م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوخته‏ام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۳/۲۰
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۶)

همین کتاب جدید مستور رو دیدم و تصویر و تو و اون دوست عشق مستورم اومد جلوم!

زهرا....الان وقتش رسیده تبریک بگم؟
ام....ولی به نظر من همون دختر بچه رویا پرداز بادبادک باز هستی....

۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۴۲ دختری که سلام نمیکنه
کداممان روز مرگی نداریم ؟
داشتم فکر میکردم بعد امتحانات کوفتی بیایم ببینمت شاید ....

با سلام خدمت دوستان گرامی...

من از آقای مستور فقط دو کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» و «حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نخطه(!)» را خوانده ام....و نظری نسبت به آنه ندارم در کل!!

این بود انشای من، س.س.ف 10 ساله از یه جا حالا...

چیزه....

توی کتابخونه دانشگاهمون، یه قفسه هست که کتابهای مستور توشه، از کنار این قفسه که میگذرم همش یاد تو میفتم!!(خواستم بگم چهره تو میاد در ذهنم، یاذم افتاد که تو رو که ندیدم!!)

فک کنم همه ی کتاب های آقای مستور رو خوندم !

یه جور خاصی دوسشون دارم...

سلام
موفق باشی

به امید دیدار

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی