روزمرگیهای ِ زیر ِ طاق نشین
تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چهطور، کی، قراره تموم بشه، بعد همینطور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!
تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه میکنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جملهها رو مزهمزه میکنی!
"....کارش رو که میکنه و میره انگار یه پله مار و فشار میده پائین. میگه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. میگه حس میکنی یه نفر شونههات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل میده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه میدونم......"
تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)
پ.ن: آقایان و خانمها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!
م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوختهام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."
زهرا....الان وقتش رسیده تبریک بگم؟
ام....ولی به نظر من همون دختر بچه رویا پرداز بادبادک باز هستی....