هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...
نوشتن تاریخ کم کم برای من عذاب آور شده، نوشتنش انگار به من بیشتر تفهیم میکند خیلی گذشته!
سرم گرم است، کارهای خوبی میکنم، جاهایی هستم که شاید، باید سالها پیش در آنجا میبودم، ولی انگار زمانه باید سرش نمیشود!
اتفاقی، خیلی اتفاقی فهمیدم حوزه هنری دوره های سینما و انیمیشن برگزار میکند با هزار تلاش وقت مصاحبه گرفتم، مصاحبه رفتم، البته بیشتر تفتیش عقاید بود، و بعد شدم دانشآموختهی انیمشین، در شرایطی که فکر میکردم جناب مفتش قرار است من را رد کند و قید کلاس را زده بودم و میخواستم تخت ِ گاز بتازم به تمام عقاید ِ عجیبش!
تاریخ تحلیلی سینما! من در کلاسی نشسته بودم که هرچهقدر زیادهگویی در مورد جزئیات یک فیلم میکردند و هرچهقدر در مورد تاریخ، سبک، تحولات تاریخی و .. فیلم حرف میزدند و میزدم، کسی چپچپ نگاه نمیکرد و کسی هم حوصلهاش سر نمیرفت!
البته بماند که در کلاس تعداد زیادی از دانشآموختگان، باز هم فقط برای انگار جزوه برداشتن آمدند و هیچ حرکتی که نشان از این باشد که قرار است در آیندهای نزدیک نقدی بنویسند یا صاحب ایدهای باشند، ندارند!
من حالم خوب است! طراحی 1 انیمیشن هم دارم، خط میکشم، مکعب را تبدیل به صندلی میکنم، با حسرت به کارهای سهبعدی استادم نگاه میکنم، از او سوالهایی میپرسم که دوست دارد جواب بدهد، استادم با افتخار به من نگاه میکند، هیچکس در کلاس به هیچکس حسودی نمیکند.
آزمون ورودی کلاس داستاننویسی دکتر سرشار را میدهیم، حدود 80 نفریم، همه استرس داریم، گویا اولین آخرین بار است که استاد سرشار چنین کلاسی در این دوره میگذارند، لیست اسامی را روی بُرد میزنند، همه هجوم میآورند، من به دنبال اسمم میگردم، نیست، 38 نفر فقط قبول شدهاند، این را از آنجا میفهمم که از انتهای لیست به ابتدایش میآیم، نیست، سرها مانع دیدم میشود، ناامید نمیشوم، باز هم سرک میکشم، نیست! دوباره و دوباره! 1.زهرا صا....
اسمم ابتدای لیست نوشتهشده، شماره 1، با فامیل کاملم، میخندم، کامل و بینقص، میگذارم خوشحالیم از میان لبهایم شره کند و کل سالن را بپوشاند، بچهها همه با من میخندند حتی آنها که اسمشان نیست، اسمم را به آنها نشان میدهم، برایم دست میزنند! من خوشحالم! دلم ذوق ذوق میکند!
9 جلسه از کلاس رفته، از جلسه دهم سرکلاس مینشینم، قرار است 9 جلسه اول را دوباره برای ما بگذارند، جلسه دوازدهم است، بین صد نفر استاد سوال ِ من را میخواند، بیاسم است، اگر هم با اسم بود مطمئناً من را میان آن صد نفر به خاطر نمیآورد، مگر انکه آدرس میدادم همانی که وسط کلاس خمیازهی عظیمی کشید و شما دیدید و سعی کردید نخندید! سوال را میخواند، به وجد میآید، هزارآفرینی حوالهی صاحب سوال میکند، به همه گوشزد میکند که باید از این سوالها بپرسند، مفصل جواب میدهد، سوال بعدی من را میخواند، ابروهایش در هم گره میخورد، میگوید، از این سوالهای سخت نپرسید، جوابی مختصر میدهد، سوال پشت برگهام را هم جواب نمیدهد، کلاس تمام میشود، به استاد میگویم که سوال پشت برگه را جواب ندادهاید، به رویم لبخند میزند، شما صاحب سوال بودید؟ من سعی میکنم خوشحالیم را از برقی که در چشمان استاد میبینم پشت لحن جستجوگرم مخفی کنم، با استاد بحث میکنم، نام کارگردانی را میآورم، گل از گل استاد میشکفد، با افتخار به من لبخند میزند و صمیمیتر برایم توضیح میدهد، بحثمان به نتیجه خوبی میرسد، هر دو خوشحالیم، استاد من را در خاطرش نگه داشته!
*وقتی آقای شهیدیفر پارک ملت، کارگردان و نویسنده سریال وضعیت سفید را دعوت کردهبود، من وعلی با اشتیاق به حرفهایشان گوش میدادیم، کارگردان در مورد سبکهای داستانگویی حرف میزد و اینکه زمان طولانی کشیده تا همه را بشناسد، من غرق حرفهایش بودم، به علی گفتم: میبینی! آدمهایی که هنر کار میکنند، انگار حتی سختیهای کارشان هم لذت بخشه، آدم خسته نمیشه!
علی گفت: هر گیکی نسبت به زمینه کارش همین فکر رو میکنه!
پ.ن: من خیلی خوبم، اگرچه این "خیلی" گویای میزان دقیق خوبیه من نیست، شکرخدا خوبم، و همهچیز از باور قلبی او سرچشمه میگیرد، مردی که اولین بار من را باور کرد، و اصرار کرد که به سمت آرزوهایم بروم، ممنون بابت تمام اصراهای تو!
موفق تر باشی!