11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۶ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۱۳

نیم‌چه

 

 

در واقع آرزو دارم خرداد و یا دی و بهمنی بیاید و من امتحان نداشته‌باشم! آرزو دارم! مخصوصاً که درسهای دانشگاهم در حال ِ زاد و ولد بی‌وقفه‌ای هستنند که من هیچ کنترلی روی آنها ندارم!

پ.ن: خدایا! هرچی تو بخوای، ولی اگه بشه! چی می‌شه!*

 

*داستانش مفصل است، انشالله اگر واقع شد، تعریف می‌کنم.

زهرا صالحی‌نیا
۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۵۰

دعوت

قصدم به طور کامل تبلیغ برای خانه‌ای است که در حال حاضر، در فضای مجازی ساکن ِ آن هستم، بیان.

مدت زمان طولانی ساکk بلاگفا بودم، با پرشین بلاگ و چند سایت دیگر هم کار کرده‌بودم، ولی هیچکدام را به پای بیان نمی‌رسند، شاید اطلاعات تخصصیم در مورد این سرویس‌دهنده زیاد نباشد، ولی طبق ِ آن مواردی که خودم فهمیدم و تخصصی‌ترش را هم که همسرم به صورت مبسوط برایم شرح داد، بیان شرکتی ایرانی hsj، با گروهی متخصص که در زمینه وب به صورت حرفه ای کار می‌کنند، موتور جستجوی سلام که کاملاً فارسی است هم کار ِ همین شرکت است.

راستش قصد ندارم تخصصی توضیح بدهم، چون نمی‌توانم، باید در بیان وبلاگ داشته باشید و محیط شیک و مرتب و فارسی-ایرانی آن را تجربه کنید تا بفهمید من چه‌قــــــدر راضیم از مهاجرتم!

بیان یک نرم‌افزار بسیار "خوشگل" ِ مهاجرت هم دارد، که کل ِ پست‌ها و نظرات ِ وبلاگ قبلیم را دانلود و بعد به این وبلاگ انتقال داد! (به همین سادگی، به همین خوشمزگی!)

*البته بماند که چون در حال حاضر تعداد کاربران زیاد نیست، توانستم به راحتی نام ِ مورد علاقه خودم را ثبت کنم، و همچنین بسیار .blog.ir را دوست می‌دارم. 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۲۸

جیک‌جیک


من آدم مهمی نیستم، معروف هم نیستم، فقط این چند روزه که نامم در چند سایت زده‌شد(البته سایت‌هائی که زیاد دیده‌نمی‌شود) و حرف‌هایم را نقل کرده(البته نه به مضمون و مجبور شدم برای جملات ِ اشتباهی که نوشته‌اند چند بار تماس بگیرم) بیشتر از خوشحالی ِ کودکانه‌ام از این اتفاق، ترسیده‌ام!

می‌دانم که بزرگش می‌کنم، هیچکس نمی‌آید از روی تعریف ِ من از انقلاب و ... عقاید خود را پایه‌ریزی کند، ولی بلند بلند گفتن تفکرات، مسئولیت دارد، سنگین است، ترسناک است، حتی اگر حرف‌هایت، حکم ِ جیک‌جیک ِ جوجه‌ای را داشته‌باشد.

زهرا صالحی‌نیا
۲۱ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۷

کاش دُم داشتم.

به گربه‌ها که نگاه می‌کنم، بعد از آنکه می‌ترسم با خودم فکر می‌کنم، دُم داشتن چه حسی دارد؟!

گربه، حاشیه کنار پیاده‌رو را تصاحب می‌کند و دم می‌چرخواند و خرامان خرامان راه می‌ود، با خودم حساب می‌کنم اگر دم داشتم، چه فایده‌ای برایم داشت؟!


به نظرم می‌رسد، دم حکم ابرو را دارد، برای گربه‌ها و شیرها و .... حتی برای پرنده‌ها، شاید در صورت پُر از موی ِ یک گربه کسی خط ِ ابرویش را نتواند پیدا کد، ولی دیدن ِ دم راحت‌تر است.

حکم ِ ابرو را دارد، از آن جهت که حالتش را هم منعکس می‌کند، مثل ِ ما که اگر عصبانی شویم، ابروهایمان بالا می‌رود و میانشان کمی چین میخورد، دم هم بالا می‌رود و سیخ می‌شود و آماده برای حمله، حتی وقتی سرخوشیم و ابروهایمان کمی تاب دارد، مثل دمی است که برای خودش می‌چرخد و بی‌خیالی ِ صاحبش را به رخ می‌کشد.

فکر می‌کنم، اگر دم داشتم، شاید کارم راحت‌تر بود، زیر لباسم مخفیش می‌کردم، تا کسی نبیند که افتاده است، خوشحالی و عصبانیتم را هم شاید می‌توانستم کمی مهار کنم، ولی بیشتر برای آنکه کسی نبیند، دمم آویزان است و ژولیده می‌خواهمش.  ابروها، جائی بالای چشم‌هاست، هرکسی می‌بیندش، هرکسی با یک نگاه می‌فهمد ابروهایت افتاده و چین  ِ غم و ناراحتی میانشان است، حتی اگر چشمانت را هم بدزدی و به زمین بدوزی، ابروهایت همه‌چیز را لو می‌دهد!

شاید بشود ابروها را تراشید و بعد تتو کرد، رنگ کرد، مدلش را هفتی و هشتی یا کوتاه دم باریک، شمشیری، بلند و پشت صاف و .. هزار جور دیگر کرد، ولی آخرش چین بینشان را نمی‌توان کاری کرد، برای همین دلم گاهی دم می‌خواهد!

می‌دهم دمم را رنگ کنند، یا شاید هم فِرَش می‌کردم تا خوش حالت‌تر شود، آن‌وقت همیشه به نظر می‌آمد که بی‌خیالم، می‌شد تابی هم به آن بدهم تا خوشحال ِ بی‌خیال شوم.

اصلاً برای همین است که فیل‌ها بی‌احساس‌ترین موجوداتی هستند که می‌شناسیم، صورتشان که سنگی‌است، دمشان هم قد ِ دم ِ موش است!

 ولی کار ِ فیل‌ها از همه سخت‌تر است، مخصوصاً فیل‌های سیرک، بعضی‌هایشان باید روی دوپا بایستند، توپی را بچرخوانند، شیرین‌کاری کنند، بدون آنکه به کسی بفهمانند، چه حالی دارند،نه مثل فیل‌های آزاد جرات نعره کشیدند دارند و نه فرار، فقط باید زل بزنند به یک گوشه و منتظر فرمان باشند.

حساب که می‌کنم، می‌بینم، همه یکجوری می‌خواهند بفهمانند چه دردشان است، البته بعضی‌ها هم هستند، که می‌خواهند، ولی نمی‌توانند، مثل فیل‌ها، وبعضی‌ها هم که نمی‌خواهند کسی بفهمد، همان بعضی‌ها که دمشان را فر می‌کنند و تاب می‌دهند و ... نگاهشان را می‌دزدند.

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ دی ۹۱ ، ۱۵:۰۲

باغ به باغ زندگی می‌دهد.*


چشمانم را باز می‌کنم، بی‌آنکه کابوسی دیده‌باشم، یا  کسی صدایم کرده‌باشد، فقط بیدار می‌شوم، ساعت 3:30 صبح است، خانه آرام ِ آرام است، به سقف خیره می‌شوم، تمام افکاری که قبل از به خواب رفتنم در ذهنم بالا و پائین می‌رفت، دوباره به همان روشنی و قوت، بدوت توجه به وقفه 4 ساعته، حجوم می‌آورد، فکر می‌کنم، میان کوچه و پس کوچه های افکارم می‌دوم، شاید به دری برسم، و یا حتی به سکوئی که بنشینم و نفس تازه کنم، دوباره ساعت گوشی را نگاه می‌کنم، 4 صبح است!

فکر می‌کنم، باید چیزی بخوانم، بلند می‌شوم و جلوی کتابخانه می‌ایستم، کتاب جدید نمی‌خواهم، چیزی که قبلاً خوانده‌باشم، کتابی که کلمات و جملاتش را بشناسم، که اگر، حواسم پرت فکرهای طاق و جفتم شد، بدانم جمله‌ای که رد کرده‌ام چه بوده، مجبور نشوم برای فهم هر سطر چندباره بازگردم و بخوانم کتاب تکراری برمی‌دارم.

 کتاب یکبار خوانده شده، مثل دوست قدیمی می‌ماند، زل می‌زنم به صفحاتش، تا من او را بخوانم و او هم از چشمانم، حرف‌هایم را بخواند.

کتاب نازکی بر می‌دارم، صفحاتش کاهی رنگ است، چاپ اولش 1355 بوده و چاپ آخرش 84.

"هنوز، روی تخته‌ی سیاه ِ بزرگ ِ کلاس ِ ما مساله های زیادی حل نشده باقی مانده‌است. من، این همه خطوط در هم و برهم، دایره‌ها، مثلث‌ها و مربع‌ها را می‌بینم و چیزی نمی‌فهمم. و تعجب‌آور اینکه همکلاسی‌های من هم، اغلب، مثل من هستند-گرچه خیلی از آنها پنهان می‌کنند... و باز هم تعجب‌آور اینکه آقا معلم را می‌بینم که ایستاده است رو به تخته، با یک تکه گچ، و معطل مانده‌است....ما، قبل از هر چیز باید مساله‌هایمان را حل کنیم- شکی نیست.....

وسعت ِ معنای ِ انتظار

نادر ابراهیمی"


کتاب را می‌بندم، انگار اذان می‌گویند.


*این سوی پرچین، آن سوی پرچین (وسعت ِ معنای ِ انتظار/نادر ابراهیمی)


زهرا صالحی‌نیا
۱۸ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۵

چهارشنبه، در بی‌آرتی

بی‌آرتی غرب به شرق

کیسه بادمجان در یک دستم و ساک ِ وسائل کلاس سواد بصری که پُر بود از مقواهای رنگارنگ و مداد رنگی و پارچه در دست دیگرم، فشار جمعیت کمتر شده‌بود، می‌شد بدون آنکه نُچ‌نُچ 5 نفر از جلو و عقب و راست و چپ را در بیاورم، صاف بایستم، کم‌کم صدای دختر در متن صدای اتوبوس و هم‌همه‌ی خیابان پررنگ شد، والبته قسمت خانم‌ها هم ناگهان ساکت شد.

دختر از اس‌ام‌اسی می‌گفت که فرستاده شده، ولی او مطمئن است که مال او نیست، و چرا با او اینطور می‌کند و نامهربان شده و الخ.

و همه را با صدائی قابل شنود بدون سعی در استراق سمع و لحنی تماماً با این هدف که "بیا ناز ِ من رو بکش، من حاضرم" اِدا می‌کرد، بعد هم که کشیده شد به جاهای باریک و دختر قول داد که : عزیزم من هر چی هم که بگم بازم دلم پیش تو هست و ما مال ِ هم هستیم و تو باید من رو عزیزم و عشقم و غیره خطاب کنی!

و خوب گفتن ندارد باقی حرف‌ها و اینکه پیش از گفتن خداحافظ بلند گفت:عاشقتم عشقم، خداحافظ.

من آن‌موقع برگشته‌بودم که به سمت در ِ اتوبوس بروم، دختر را دیدم، که تک‌تک زنان و دختران حاضر در اتوبوس را از نظر گذراند و با غرور به همه‌مان نگاه کرد، شاید در دلش می‌گفت:ببینید!! من عشق ِ کسی هستم! نه مثل شما زنان ِخسته‌ی از خرید برگشته با صورت‌هائی صاف و بدون آرایش و متفکر! نه مثل شما خسته از کار ِ خانه و در فکر ناهار وشام! من عشق ِ کسی هستم!!!

شاید هم نمی‌گفت، شاید هم من یاد ِ خودم افتاده‌بودم، به یاد زمانی که اینطور احمقانه فکر می‌کردم، و نمی‌دانستم، هر زنی، عشق ِ کسی است! به همین سادگی! لازم نیست، در اتوبوس فریاد بزند، مهم این است که دلش شور بزند برای ناهار کسی که عاشقانه دوستش دارد!.

زهرا صالحی‌نیا

 بسم‌الله

آبان 91

در دهه اول عمرم که بودم، وقتی سن فردی را می‌فهمیدم، حساب می‌کردم وقتی سال 1400 شد، او چند ساله است، مثلاً دو خواهر کوچکم، مادرم و پدرم و دائی و خاله و...

حالا، بزرگ شده‌ام، دیپلمم را حدود 6 سالی است گرفته‌ام، دانشگاه می‌روم، کار کرده‌ام، و حتی در خانه خودم زندگی می‌کنم با همسرم!

و همه اینها را اگر به دخترکی که در دهه اول زندگیش سن افراد را حساب می‌کرد و سعی بر این داشت که به خودش بقبولاند همه،  آن زمان هم همینطور هستند، بگوئید مطمئناً وحشت می‌کند، چرا که توقع اینهمه تغییر را ندارد، حتی اگر به زهرائی که در دهه سوم زندگیش است، بگوئید از دخترک موژولیده توپ به دست تبدیل به زنی شده که کفش پاشنه بلند می‌پوشد، برای مهمانی‌ها سعی در ست کردن لباس و کفش و روسریش دارد، و فسنجان می‌پزد، وحشت می‌کند!

فکر کردن به اینهمه تغییر، حس عجیبی را در من به وجود می‌آورد، به گذر آدم‌ها فکر می‌کنم و اولویت‌هایی که داشتم و دیگر ندارم و آدم‌هایی که بسیار مهم بودند و در حال حاضر اصلاً نیستند، و حتی آدم‌هایی که رفته‌اند، بدون آنکه دهه سوم از زندگیشان را ببینند.

به هرحال، روز اولی که شروع به وبلاگ نویسی کردم، تصورات به شدت مسخره‌ای داشتم، و اعتماد به نفس پائینی، کم‌کم هم تفکرات عوض شد و هم اعتماد به نفسم بالا رفت.

 سیر نوشته‌هایم فراز و فرود زیاد داشت، تغییر وبلاگ هم داشتم و تغییر نام، از "نامه‌های بی‌مقصد" رسیدم به "11صبح، زیر طاق یاس" و دوباره، اسباب‌کشی کردم، بعد از حدود 1500 روز از بلاگفا خداحافظی کردم و به اینجا آمدم، امیدوارم اینجا روزهای خوبی داشته‌باشم.

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۸:۲۲

قلمرو

حوضچه آب سرد هر استخری، قلمرو من است، بی‌دغدغه، آسوده، گاهی چند مهمان به قلمروئم می‌آیند، ولی ماندنی نیستند، من تنها ساکن آن حوضچه‌ام.

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ مهر ۹۱ ، ۰۹:۴۷

Title-less

من حرفی ندارم برای او، برای آنها، من هیچ حرفی ندارم!

*********

بی‌توجه به تمام اتوبوس‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند بودیم، ساعت 10 شب، دوتائی، ایستاده بودیم، در قسمت دوم ایستگاه‌ بی‌آرتی ولیعصر، جائی که احتمال ایستادن اتوبوس در آن 1 به 100 است در آن وقت شب، فروت نینجا بازی می‎کردیم، داشتیم سعی می‌کردیم هرکدام یک رکورد به یاد ماندنی به جا بگذاریم.

به خودمان که آمدیم، دیدیم نمی‌شود، اتوبوس است که می‌آید و می‌رود و ما سرخوش بازی می‌کنیم، ایستادیم در قسمت اول، اتوبوس آمد، منتظر ماندم پیرزنی خارج شود، چمدانی همراهش بود، نگاهم کرد، دیدم عصبانی است، با خودم گفتم، من که کنار ایستاده‌ام چرا اینطور به سمتم هجوم می‌آورد و زیر لب حرف می‌زند.(راستش باید اتوبوس زیاد سوار شده باشی، تا روانشناسی پیاده شوندگان را به خوبی بشناسی.)یک پایش داخل اتوبوس بود و پای دیگرش خارج، با دست به من اشاره کرد، بلند گفت: خانوم برو این عبا رو بنداز تو چاه مستراح، اینی که تو پوشیدی خیانت به ماست.

من سوار شدم، دو خانم دیگر هم سوار شدند، خانم‌ها مشتاق بودند، بدانند پیرزن چه گفته، خانمی که ماجرا را نقل می‌کرد، مردد به من نگاه کرد، لبخند زدم، لبخند زد.

 دخترکی گفت: حقش است، اینهمه سال وقتی زیر فشار باشی همین می‌شود.

من حرفی نزدم، فکر کردم، این یادگار مادرم فاطمه است! در چاه نمی‌اندازمش!!! دیدم شعاری شد، جوابم مثل حرف‌های فیلم‌های دهه60 است که دختر مذهبی در مقابل تام ضد انقلاب می‌ایستد و با جوابهایش همه را منفجر می‌کند.

بحث خانم‌ها بالا گرفته‌بود، قبل از انکه پیاده شوم، بحث به نتیجه رسیده‌بود، خانمی گفته‌بود: باید آدم خودش را بپوشاند، وگرنه زیر اینهمه نگاه موذب می‌شود، حالا یکی مانتو یکی یه چیز دیگه، نباید زور کرد!

همه گفتند : بله بله! نباید اجبار کرد، ما خودمان، خودمان را می‌پوشانیم.

(البته همسرائی نکردند، هرکس بخشی از جمله را گفت.)

پیاده‌شدم، دستش را گرفتم، گفتم شنیدی، پیرزن به من چه گفت؟ گفت نه، برایش تعریف کردم، جمله دخترک را هم گفتم، گفت البته بی‌راه هم نگفته، موافقم که اشتباه کردند، گفتم  موافقم که اشتباه کردند!* لبخند زد، لبخند زدم.


*لازم است از ولی و امایش هم بگویم؟!


 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۵

هـــی

گاهی به آدمهایی که پشت سر گذاشته‌ام فکر می‌کنم، گاهی که دلم از آدم‌های اکنونم می‌گیرد، می‌شکند، چرکین می‌شود.

هیچ‌گاه اینطور نبودم، به گذشته و اینکه آیا اگر آن می‌شد و آیا اگر این می‌شد، فکر نمی‌کردم، ولی اکنون....

هـــی!

آدم‌های گذشته‌ی من هم به من فکر می‌کنند؟ کسی هست که من را گذاشته باشد و رفته باشد، گاهی....

هــی!

 

 

 

مدام با خودم تکرار می‌کنم"خدایا اینها رو می‎بینی؟" "خدایا اینها رو می‎بینی؟" "خدایا اینها رو می‎بینی؟"!!!

کاش ببینی!! کاش ببینی!

دلم! خدایا! دلم!


زهرا صالحی‌نیا