11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۶

می‎خواهم خوب درک کنید!

دیشب دیر کرده‏بودم، مثل همیشه! البته نه از روی عمد! من هیچ‎وقت عمداً دیر نمی‎کنم، دیر می‎شود، و ضربان قلبم، بیشتر و بیشتر میشود، و وقتی مترو بین دو ایستگاه، که من قرار است در ایستگاه بعدی او را ببینم گیر می‎کند، قلبم تندتر هم می‏زند!

در این مواقع می‎چسبم به در ِ مترو، تا وقتی باز می‎شود، من با فشار جمعیت یا سنگینی وزن خودم به بیرون پرتاب شوم، و تا زمانی که برسم به جائی که او ایستاده، حس می‎کنم، خواب می‎بینم، پاهایم، تندتر نمی‎رود، نفسم بند می‎آید و پهلوهایم درد می‎گیرد، زمین لیز ِ لیز می‎شود، آدمها انگار همه با هم تصمیم گرفته‎اند، یا مخالف من بیایند، یا جلو ِ من قدم بزنند!

می‎رسم، ایستاده/نشسته، بیشتر اوقات، سرش رو به پائین است، انگار نه انگار که کسی دیر کرده و او منتظر است، مثل من نیست، که وقتی کسی دیر می‎کند، مدام قدم بزند و به ساعت و موبایلش نگاه کند، یا با پایش روی زمین ریتم ِ "چرا نمیای ؟" بگیرد!

دیشب هم، که باران می‎آمد، بیرون متروی هفت‎تیر، گوشه‎ای تکیه داده‎بود به دیوار، دست ِ راستش ستون چانه‎‎اش بود، و بر دست چپش عمود، سرش هم کمی خم بود، به ذهنم رسید، بایستم و نگاهش کنم، احساس کردم، حیف ِ آنهمه فکری است که رشته‎اش با سلام ِ من پاره شود، حداقل، حیف چشم‎های رو به پائین و دست ِ زیر ِ چانه‎اش هست که خراب شود و حالتش تغییر کند، ولی قرار داشتیم، مجبور بودم، می‎خواهم درک کنید، که مجبور شدم صدایش کنم و بگویم سلام!

او هم فقط بگوید: چه عجب و بخندد! و حتی نگوید: زهرا! چه‎‎قدر دیر! و حتی‎تر: زهرا!!! ی ِ با عتابی نگوید!

به نظرم بعد از سلام، بین دهه‎های 50 تا 70 بودیم، 80 هم آمدیم، دقیقاً نمی‎دانم، دست ِ هم را گرفتیم و روی پیاده‎روی خیس ِ قائم مقام شروع کردیم به دویدن، صدای ریز خنده‎مان هم می‎آمد، تا در ِ ورودی کافه!

کنار ِ هم که نشسته بودیم، وقتی می‎خندید، حرف می‎زد، تو ضیح می‎داد، نگاهم می‎کرد، با خودم فکر کردم، من همیشه همینقدر این مرد را دوست‎داشتم؟!

همین‎قدر عظیم؟! همین‎قدر ناصبور برای گفتنش؟! همین‎قدر تشنه؟! همین‎قدر؟!! همین‎قدر، که قدر ندارد! اندازه ندارد! انگار یک حجم است، مثل یک توپ شیشه‎ای _که مرز ندارد_که مدام می‎خواهد از میان ِ دلم، بالا بیاید ، بعد برسد به پشت لبهایم و خودش را به بیرون پرتاب کند!

همیشه همینقدر بوده؟! پس چه‎طور کنارش می‎ایستادم؟ می‎نشستم؟!چه‎طور بی‎آنکه بلرزم! بی‎آنکه از فرط سنگینی توپ ِ شیشه‎ای بیافتم، به چشمانش نگاه می‎کردم؟!

هجوم سختی بود، میان آنهمه عقلانیت، چه جای ِ لرزش، چه جای ِ خواستن! نگاهش نمی‎کردم، من آدم صبوری نبودم، ونیستم، سخت ایستاده‎بودم، که پای ِ لبم نلغزد! پشت ِ لبانم نگهش دارم، که در چشمانش فریاد نزنم: های آقا! جناب! عزیز! عزیزک! مهربان! مهربانم!عزیزکم! میشود بی‎هیچ مقدمه‎ای این حجم ِ عظیمی را که پشت لبانم برای تو پرپر می‎زنند، ابراز کنم؟!

های مرد ِ من.....

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مهر ۸۹ ، ۰۰:۵۱

واس خاطره اسمش!

 

لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!

یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج می‎کنم و چـِش می‎ندازم تو چشماش و آروم می‎گم: علی!

که عمراً بفهمید چه‎طوری می‎گم! که چه کیفی می‎ده عین علیش، وقتی سر کج می‎کنم!

  َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش می‎کنم نمی‎دونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.

اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی می‎شه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!

آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارم‎ها! فقط دارم سعی می‎کنم شیرفهمتون کنم چه حظی می‎برم از صدا کردن اسمش!

که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچ‎کسی قده من حظ نمی‎برید! که دارم علناً بهتون فخر می‎فروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!

علی

 

 

*من او/ رضا امیرخانی


زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۴۵

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

خیلی وقته ننوشتم، و حرف زیاد دارم برای گفتن، مخصوصاً که بزرگترین اتفاق زندگیم، همین یک ماه پیش رخ داد، ازدواج کردم، الان دیگه به طور کامل یک خانم متاهل هستم، با یک حلقه تویه انگشت ِ دوم از سمت ِ چپ ِ دست ِ چپم، و کلی فکر که فقط تویه مغز ِ یه دختره متاهل اونهم از نوعه من چرخ می‎زنه!

مثلاً بعضی وقت‎ها که از کنار بعضی آدم‎ها رد می‎شم، یا یه آشنایی رو می‎بینم و خبره ازدواجم رو بهش میدم، با خودم می‎گم:زود باش! ذوق کن! "من" ازدواج کردم! نمی‎فهمی؟! ازدواج! یعنی خیلی، یعنی زهرا، یعنی من، بیا با هم تعجب کنیم، بیا با هم شکّه بشیم و بگیم Wo0o0 !!!!!!

ولی به‎غیر از چندتاشون، که به اندازه کافی شکّه شدن و کلی جیغ و داد راه انداختن، باقی به تبریک بسنده کردند، حتی کسانی که خیلی بیشتر ازشون انتظار می‎رفت!

نه اینکه ذوق نکنن، تعجب نکنن، شکّه نشن! نه! تو چشاشون می‎دیدم، ولی وقتی اون آدم برای اتفاقات زندگیه خودش ذوق نمی‎کنه از ترس اینکه باقی فکرکنن "ندید بدیده"، چه توقعی می‎شه داشت که برایه من ذوق کنه!

اصلاً باقی فکرکنند "ندید بدیدیی"! مگه چی می‎شه حالا؟! خوب اولین بارمه که ازدواج کردم! ذوق نکنم؟!

 

نثر و موضوعِ اول نوشته‎ام هیچ ارتباطی به این خط‎هایه پایانی نداره! ولی من با جدیت تمام به نوشتن ادامه می‎دم تا برسم به جایی که دوست دارم!

چندماه پیش، فکر می‎کنماواخر فرودین یا اردیبهشت   بود که یکی از دوستانم که ازدواج کرده‎بود رو بعد از یک سال دیدم، من و نفیسه رو ناهار دعوت کرد منزلشون و ما هم مشتاقانه قبول کردیم! دقیقاً خاطرم هست که پنجشنبه بود، و قرار بود جمعه، برای اولین بار بریم خونه علی‎نا!

از یه طرف نگران بودم، از یه طرف خوشحال، که بالاخره همه چیز داشت به خوبی پیش می‎رفت. اون روز با نفیسه و مژگان حسابی حرف زدیم و خندیدیدم، مژگان آلبوم"های" عکسش و فیلم عروسیش رو نشان داد.

 همسر ِ مژگان که اتفاقاً یه زمانی پسرعمه‎اش هم بود، از وقتی که مژگان راهنمایی بوده، دوستش داشته، ولی مژگان هیچ‎وقت رویه خوش بهش نشان نمی‎داده تا اینکه دیگه بالاخره سعی و تلاش‎هایه عاشق ِ بی‎نوا به نتیجه می‎رسه و عروس خانوم بعله رو میگه!

همسرش مرد خیلی خوب و مهربونیه، همه‎ی وسائل آسایش رو برای مژگان فراهم کرده‎بود، عروسی با تمام جزئیات و مفصل برگزار شده‎بود، یک کلام، همه چی عالی بود!

یادم نیست دقیقاً چی شد، چی داشتم تعریف می‎کردم،چه لحنی داشتم، چه ذوقی تویه چشمام بود، که مژگان با یه لحن ِ مشتاقانه‎ی عجیبی ازم پرسید: زهرا چه حسی داره وقتی آدم داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه؟!!

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

 

 

پ.ن: از خودم توقع دارم که حسم رو بگم، بنویسم، از خودم خیلی توقع دارم! خیلی توقع دارم!

پ.ن ِ دوم: ذوق جزء کلمات و حالات مورد علاقه‎ی منه! بدون هیچ خجالتی، بدون هیچ مانعی!

پ.ن سوم: یک مرداد جشن عقدمون بود، می‎خواستم عکس کارت دعوتمون رو قبل از جشن بذارم ولی وقت نشد، حالا الان می‎ذارم تا بدونید ما همه‎چیمون به همه‎چیمون میاد! بعله! :دی

راستی خودمون سوتیه کارت رو می‎دونیم نمی‎خواد تذکر بدید، همون راحت بخندید کافیه! والا!! :دی کلی کاره گرافیکیه فشرده با پینت انجام دادم تا نشونی رو پنهان کردم که یه وقتی یکی پانشه بره یقه صاحب تالار رو بگیره و شام بخواد ازش! :دی

مزاح فرمودیم!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ تیر ۸۹ ، ۱۰:۵۱

میان پرده

از خدا که پنهون نیست از شما هم نباید پنهون باشه، آقا ما اصنه وقت نکردیم یه سری به وبلاگاته مجاور بزنیم و عرض ادبی بکنیم و محبت دوستان و جبران نمائیم!

برای همین خواستم اینجا به صورت رسمی و غیر رسمی تشکراته خودم و ابلاغ کنم! و بگم آقا ما مخلصیم!

حالا چون اصنه درست نیست عروس اینجوری حرف بزنه، به یک روش دیگه هم تشکرات می‏کنم:

"با لحن عروس بخونید، از این عروسا که فقطه صورتی سفید می‏پوشن :دی"

خیلی لطف فرمودید، انشالله برای شما، خجالتمون دادید!

قربون کامنتاتون برم!

هه‏هه‏هه "خنده‏ی مَکُش مرگه‏مایه عروس :دی"

 

حالا اگر باز هم می‏خواید تبریک بگید، بدانید و آگاه باشید، که بنده سشنبه در حرم حضرت معصومه عقد می‏کنم، و التماس دعاها رو هم پذیرا هستم!

 

برمی‏گردم!

حتماً!

 

زهرا صالحی‌نیا

 

انگشتر انگشت ِ دوم از سمت ِ چپه، دست ِ چپم، تنها دلیل اتصال ِ من‏و‏تو نیست!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا

 

چندروزه شروع به نوشتن می‏کنم، ولی وسط ِ متن، بی‏خیالش می‏شم و صفحه رو می‏بندم، امشب که دوباره اینطوری شدم با خودم فکر کردم، یعنی دیگه هیچی ندارم برای نوشتن! هیچ متنی، جمله‏ای حرفی.....

ولی من خیلی حرف دارم، خیلی فکر، فقط انگاری منتظر یه شکه عظیم هستم، تا بیاد و موتور نوشتنم و راه بندازه!

شاید در مورد روزمرگی‏هام نوشتم، اینکه صبح‏ها بلند میشم و 20 گرم پنیر و با 50 گرم نان 10 گرم گردو با یک لیوان شیر می‏خورم، البته بعضی وقت‏ها یک قاشق خامه، یا یک عدد تخم‏مرغ هم تویه رژیمی هست که به صورت عجیبی مطیعانه و صبورانه دارم رعایتش می‏کنم!

و بعدش، و بیشتر اوقات قبلش، نرمش می‏کنم، و 80 تا دراز نشست میزنم، کارهایه بعد، به غیر از غذاهایی که می‏خورم( که می‏تونم به تفضیل، یا جزئیات ِ گرم به گرمش براتون شرح بدم) متفاوته!

امروز نتونستم جلویه خودم و بگیرم و سراغ هزاران خورشید تابان رفتم، چند شب بود مدام جملات و اتفاقات کتاب، جلویه چشمم بود، برای همین رفتم سراغش و قسمت‏هایی که مربوط به لیلا و طارق بود و خوندم.....

 

 

 

تک‏تک اتفاقات تکراری که این چند وقته برام افتاده، به هیچ وجه ناراحت کننده، یا خسته کننده‏نبوده، حتی غذاهایی که سه هفته‏ی تمام دارم به صورت تکراری می‏خورمشون، یه چیزی، داره تویه زندگیه من، روز به روز بزرگتر میشه، انگار، از یه جایی تویه تنم، روحم، فوّاره میزنه به بیرون و خودش و میپاشونه رویه تمام زندگیم، رویه صفحه‏ی مانیتورم (که به خاطره این ساختمون که قد کشیده جلویه پنجره‏ی اتاقم، پُر از خاکه ) رویه پرده‏ی ِ نارنجیه خوشگله اتاقم که خوشحالم آویزنه به پنجرم! رویه تمام کتاب‏هام، رویه پله‏هایه خونه...

حتی رویه موس! روی انگشتام! روی تک‏تک بندهایه انگشام! رویه آینه، وقتی خودم و توش نگاه می‏کنم، رویه دسته‏ی بلند کیف ِ جیغ ِ قرمز و نارنجیم ، رویه لحظه‏هام، ساعتهایی که بعضی وقتها تند می‏گذره و بعضی وقتها کند...

یه چیزی که مثل بادکنک نیست که از بزرگ شدنش بترسم، مثل آبی نیست که از یه لوله‏ی ترکیده تویه خونه پخش می‏شه! یه حسه! نمی‏خوام کسی جز من تجربه‏اش کنه، چون باید هرکس ماله خودش و داشته باشه!

 

 

*چه میشه کرد! مٌشت ِ منم راهت باز میشه!  از فاضل نظری بود.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۰

روزمرگی‏های ِ زیر ِ طاق نشین

تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چه‏طور، کی، قراره تموم بشه، بعد همین‏طور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!

تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه می‏کنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جمله‏ها رو مزه‏مزه می‏کنی!

 

"....کارش رو که می‏کنه و می‏ره انگار یه پله مار و فشار می‏ده پائین. می‏گه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. می‏گه حس می‏کنی یه نفر شونه‏هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می‏ده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه می‏دونم......"

تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)

 

پ.ن: آقایان و خانم‏ها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!

 

م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوخته‏ام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."

 

 

زهرا صالحی‌نیا

یکی بود یکی نبود، تویه یه سرزمین خیلی سرسبز و قشنگ، یه پادشاه مهربونی بود که یه دخترداشت، دختر ِ پادشاه از ماه و خورشید قشنگ‏تر بود، صورتش به خورشید می‏گفت بالا نیا تا من بتابم، ماه وقتی دختر با چشماش آسمون و نگاه می‏کرد، می‏رفت و پشت ِ ابرا قائم می‏شد چون از اونهمه قشنگی خجالت می‏کشید، وقتی دختر ِ پادشاه برای آبتنی می‏رفت کنار چشمه، صد فرسخ از شمال، صد فرسخ از جنوب، صد فرسخ از شرق صد فرسخ از غرب و قُرُق می‏کردن، تا یه وقتی، یه زمانی، نکنه چشم پرنده‏ای جهنده‏ای آدمیزادی به تن ِ مثل ِ برگ گل و قامت بلند دختر ِ پادشاه نیوفته...

 روزگار خوش به دخترک می‏گذشت و پادشاه با عدل و مهربونی بر اون سرزمین حکومت می‏کرد، تا اینکه یه روز  که دختر ِ پادشاه تویه باغ ٍ انارشون قدم میزد و با صدای ِ مثل فرشته‏اش آواز می‏خوند، یه پسره شاه پریون!!!! از کنار دیوار باغ گذشت و با شنیدن صدای دختر یک دل نه صد دل عاشقش شد، از دیوار اومد بالا و سرک کشید تویه باغ، وقتی چشمش به قامت رعنا و صورت مثل قرص ماه و هیکل قشنگ دخترک افتاد، دیگه دل از کف داد و هوش از سرش پرید و غش کرد و افتاد پایه دیوار...

دختر ِ پادشاه دید یه جوونی از بالایه دیوار افتاد تویه باغ، اول یکم ترسید، ولی بعد یکم جلوتر اومد و دید، یه جوون خوش‏سیما، با شونه‏های ستبر و لباس فاخره، سر ِ جوون گرفت تویه دامنش و آروم موهایه مثل شبقش و نوازش کرد..........

خلاصه فردایه اون روز پسر ِ شاه‏پریون با خوده شاه‏پریون اومد خواستگاری دختر ِ زیبایه پادشاه و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردن و رفتن!

 

 

 

 

*آرزو به دلم موند، یه‏بار، تویه قصه بگه، دختر ِ پادشاه که صورتش نه از ماه خوشگل‏تر بود نه از خورشید، عاشق ِ پسر ِ شاه‏پریون شد که موهاش رنگ شبق نبود، بعد با هم به خوبی و خوشی زندگی کردن!

"راست گفتی دوست ٍ بی دلم! آدمها همیشه تنهان، فقط بعضی وقتها با حضور بعضی کمی از تنهائیشون فاصله میگیرن! ولی زیاد فرقی نمی‏کنه!"

 

هــ مـــ یـــ ــنـــ

زهرا صالحی‌نیا

"امروز قاصدک باران شدم! چه قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟؟!!"

 

 

پشت چراغ قرمزه 140 ثانیه‏ای میدان فردوسی گیر کرده‏بودم، یــِهو تاب خورد و از شیشه ماشین اومد و نشست روی چادرم، عینهو دونه‏ی برفائی می‏موند که تویه کارتون ژاپنیا از آسمونشون  می‏بارید.

آروم برش داشتم و نگاش کردم، شدم دونقطه پرانتز باز، بعد دستم و از پنجره ماشین بردم بیرون و گذاشتمش روی شیشه‏ی جلو، دوباره شروع کرد به تاب خوردن و رفت....

 

"چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!"

با قاصدکت چه کردی؟! وقتی به رویش لبخند زدم سرخ شد و پر زد و رفت....رسید؟!

 

پیچیدم داخل کوچه، قــِل خورد و اومد کنار پام، قدم به قدم با من راه میومد، چشم چرخوندم ببینم شهر پر از قاصدک شده یا "امروز قاصدک باران شدم؟!".....

تندتر رفتم، عقب ماند، گوشه‏ی پیاده رو نشسته‏بود و با چشمان ِ تو نگاهم می‏کرد...

                                                "چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!...."

 

منتظرش بودم، ولی نه اینکه تا در ِ حیاطمان باز شود، بدود بپرد در آغوشم، تا من هم گرم در آغوشش بگیرم....

اینقدر ظریف و برف مانند هست که مجبور شدم، بگذارمش تویه تنگ ِ تیله‏ها، جلوی ِ چشمم.....

 

چه‏قدر دلتنگی بدرقه‏ی راهم کرده‏بودی؟!!!!....

 

 

پ.ن:قاصدکم خجالتی است، اجازه نمی‏دهد ازش عکس بگیرم و اینجا بگذارم!

                               

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۱۸

سخن درازه و قلندر خوابش میاد.

یه ژنی هست تویه همه‏ی ایرانی‏ها به اسم بدقولی، در واقع امکانش هست سرمون بره ولی بدقولیمون سره جاشه!

.

.

بعضی وقت‏ها آدم نیازی نداره که ازش تشکر بشه، یعنی انتظار تشکر نداره، فقط دلش می‏خواد بهش احترام بذارن! همین! خواسته‏ی زیادیه؟؟

.

.

یه سری تخصص‏ها هست که همه فکر می‏کنن دارنش، مثل نقاشی، نویسندگی،شاعری، بازیگری و کامپیوتر!!! همه فک می‏کنن ته ِ کامپیوترن، چرا ؟؟ چون بلتن پسوورد ویندوز و با یه برنامه دانلودی بــ ِ پرونن! و خوب دختر جماعت هم که روم به دیفار نم‏دونه کامفیوتر چی هس!!!

تویه چند روزه گذشته، من و دوستم، یه سری رفتارها رو دیدیم، که واقعاً برامون عجیب بود، خوب نیازی نیست ما مدام هوار بزنیم، ما داریم آی‏تی می‏خونیم، ما ادمین شبکه‏ایم، با توجه به دامنه‏ی عظیم کامپیوتر و متعلقاتش، ما فقط قطره‏ایش و بلدیم، ولی صددرصد این قطره شامله تشخیص یوزر ادمین از یوزر غیر ادمین میشه!!! بعد وقتی یه دانشجویه ادبیات که دری به تخته خورده یاد گرفته آی‏پی بده، نباید ما رو همچین زیر سوال ببره که حسه کودک دوساله در مقابل بیلی* بهمون دس بده!!!

 

 

*بیل گیتس

 

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی/تو صنم نمی‏گذاری که مرا نماز باشد

 

زهرا صالحی‌نیا