11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «روایت‌های معتبر ِ من» ثبت شده است

حرف بهانه که وسط می اید،من نرم ِ نرم میشوم،

تو بهانه می آوری و من دوباره آرام می شوم

بهانه هایت کودکانه اند و من

                        فقط محض ِ خاطر ِ انهمه کودکی هیچ نمی گویم

حتی پای ِ یاد را هم وسط نمی کشم

                                    "بی انصاف حتی به یادم هم نبودی"

دل که خوش کنی به بهانه

                        دوباره آرام آرام گول می خوری

 

 

بگذار گول سرم بمالی....بگذار گول سرم بمالی

 

 

قطره قطره..اینهمه ناگهانی باریدنم برای چه بود؟!

بهانه،بهانه،همه حرفهایت بهانه است

           

                        برای ِ من یک بهانه هم کافی است،حتی یک سلام ِ بی بهانه

من اسیر ِ توام...پس تعلل نکن...

تو بزن تا من به هر سازت برقصم...تو بزن

بهانه های ناگهان...حضورهای بی دلیل...

دلم پر از صدای توست.....

بهانه است،بهانه است...

..................................................ادامه دارد

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۳

آنچه گذشت!

من از طلوع ِ یک آرزو می آیم،به من دخیل ببندید،من متبرکم!

۸۸/۸/۵

مستی عین من،دلش نمی آد بافتهاش و باز کنه،دلش می خواد همون تافته ی جدا بمونه،همون تافته ای که ممکنه بین یه جمع اینقدر احساس تنهایی بکنه که دل خوش کنه به جای نبودنش!همون تافته ی مستی که اینقدر گیج و منگه که گم میشه و باید خود ِ خود ِ لیلی پیداش کنه!

اخ از دست ِ من ِ مجنون!اواره ی بیابونم کرد،سقوط کردم،به سیاهی و باز هم،لیلی بود! لیلی که فقط انگار من و دلم و کنار گذاشته بود برای خودش،گذاشته بود تا خودش اتیشش بزنه!

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم!

 چه قدر هشدار داد! درک ِ اینهمه نشدن،آسون بود و من ِ لجوج دست بر نمیداشتم از این لجاجتم! و شاید باورش سخت باشه و هست!هنوز هم هست! که لیلی من و می خواست و منی که از اول هم قرعه ی مجنون تر شدن به نامم خورده بود فرار می کردم!ولی ریسمان لیلی...

اصلاً داستان ِ من!نه اینکه داستان باشه،نه! حقیقته!

لیلی که نام ِ او نیست،مجنون هم نام ِ من نیست!

اسم او دلیل است و اسم من زهرا!

حکایت ما که حکایت لیلی و مجنون نیست! اصلاً من که حافظ نیستم،مولوی نیستم،اصلاً حکایت ما،هیچ جا نیست،مثلش نیست،مگه چند تا مجنون تر داریم،چند تا تافته ی جدا بافته داریم؟! که اگر داشتیم دیگه تافته ی جدابافته نمی شد!

اصلاً داستان ما داستان گریه نکردن است،حکایت ما،فقط لبخند است و شاید چند قطره اشک،حکایت ما دل دل کردن زیر شرشره بارونه! ایستادن وقت خوندن دعای فرجه! حکایت ما بال بال زدن برای آغوشه!

 

۸۸/۸/۶

من کافه ها را دوست ندارم! حتی بوی خوش قهوه و سیگارش را!

اینجا بوی آشنا نمی دهد،اونهم برای منی که از سروکولم حماقت و سادگی می باره!

چرا به من یاد ندادی توی کافه ها به اندازه ی وقتی که روبه روت هستم  بخندم،چرا به من یاد نمی دی عین همه زندگی کنم؟!

به من متذکر نشو که اهل اینجا هم نیستم،وقتی نگاهت ابری می شود!

ابری می شوی و می باری،من خیس ِ خیس می شوم و عطسه می کنم! تو نفسم می شوی و آرام پائین می روی!

دادن نزن! من گوشهایم می شنود،بهتر از همه!

 

۸۸/۸/۸

حرف برای نوشتن زیاد بود،ولی خوب خود ِ من هم حوصله ی خوندن پست به این بلندی وندارم!ولی شما بخونید حتمنی! و باید از همینجا از شاتل تشکر کنم که یک گیگ به ما عیدی داد! و ده سال پیش که 7/7/77 بود کماندار نوجوان می داد و من آرزو داشتم که جای ِ کماندار باشم،و الانم که 8/8/88 هنوزم یکی از بزرگترین آرزوهام همینه هنوزم!

و به صورت رسمی و غیر رسمی اعلام می کنم،روز ِ بسیار خوبیه،فقط کاش می شد،این عیدها که می آد،یه نفر دیگه هم کنارمون باشه،نیاز ِ به حضورش داره روز به روز بیشتر احساس می شه! کاش آخرین جمعه ی بی او باشه!

صحن امام رضا و کربلا خوبه،خیلی هم خوبه ولی با او همه چیز یه مزه ی دیگه می ده!

یا امام زمان!

 

 

روزی که نمایشگاه رفتم قطبی و بهشتی هم اومدن :دی

 

زهرا صالحی‌نیا

((بیا با هم از اینجا فرار کنیم،رفتن هم نه! بیا فرار کنیم!بگذار پشت ما بگویند ترسو،بگذار بگویند فرار فقط کاره ترسوهاست! ولی من و تو خوب می دانیم ترس هم در حضور ما سکوت می کند!

بیا دل بکنیم از حرفها،بیا گوشهایمان را به روی هر صدایی جز صدای خودمان ببنیدم،بیا تنها به صدای باران گوش کنیم!

عزیز ِ من! بیا بگذریم!از ابتدا هم ما اهل این سرزمین نبودیم،بیا کوچ کنیم از اینجا و این مردم،بیا به سرزمین خودمان برویم!))

 

 

از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که دل ِ ما که به هیچ صراطی مستقیم نیست و گوشش نه به قانون ِ شرع بدهکار است و نه عرف،گاهی هوایی تر می شود!

مثل همین چند روز ِ پیش که از بس هوایی شد،بین تمام وسایل نقلیه شخصی و غیر شخصی دل خوش کرد به جفت پاهای ِ من و تا آنجا که پاها اجازه می دادند،سواری گرفت و دل سپرد به پیاده رو آسمان ِ پاییز!

پیاده روی ِ خوبی بود،وسیع و بی دغدغه!عابرهایش هم زیاد اهل نگاه کردن نبودند،فقط مشکل من بودم و چادرم و شالی که خلاف ِ عادت همیشگیم سر کرده بودم!شال سرناسازگاری گذاشته بود!ولی بازهم نتوانست عیش ما را برهم بزند!

نگاهم بین سنگفرشها و آسمان آواره بود،درختهای بلند و هوایی که عجیب تمیز بود،فقط گاهی که نگاه ِ او کمی نزدیک تر می شد،رد ِ قدمهایم را روی سنگفرشهای پیاده رو می دیدم و کاش همیشه نگاهش اینطور روی شانه ی چشمانم سنگینی کند!

دلم هوایی آسمان بود،آسمانی که زمان زیادی است فراموشش کرده ام،آسمانی که میان دغدغه های حقیرم گمش کردم و دلم بابت اینهمه سقف سیاه می ترسد! کمی آبی می خواهد!

انتظار هم طعم هرگز نیامدن می دهد!انگاری مهم نیست و شاید هم آنقدر هست که دلم آرام گرفته و دردش را به من هم نمی گوید!

 

 

 [تازگی ها از او می ترسم،بابت خودم،نه او،بابت آنچه که شدم و بلایی که به سر ِ این "من" آوردم!

گاهی فکر می کنم،تمام اینها تقاص است!تقاص زخمهایی که به این "من" زدم!

ولی حیف نیست او را در ظرف ِ خودم بریزم!حیف نیست؟!!]

 

 

"

بخوان به نام او،به نام امیر،بخوان برای حاجت ِ دلی مثل ِ دل ِ من!

 

الهی

 کَفی بی عــِــزّ اً انۛ اکُونَ لــَکُ عُبـۛـداً ، وَ کــَفی بی فَخۛۛـراً انۛ تـَکُنَ لی رَبّــاً،انۛـتَ کـَـما اُحــِــبُّ فَاجۛۛـعَــلۛۛـنی کـَما تُحـِـبُّ.

 

خداوندا!

چه عزتی از این برتر که من عبد تو باشم و چه فخری از این بالاتر که تو پروردگار من باشی! تو آنچنانی که من دوست دارم،پس مرا آنگونه قرار بده که تو دوست داری!

مناجات حضرت امیر علیه السلام/صحیفه ی علویه

 

"

 

 

پیوست نامه:آن روز بعد از آنهمه راه رفتن، به جای تمام آن کتابهایی که دل می برد،سه عدد نان خامه ای بزرگ خریدم و سی دی این گوسفندهای نازنین را،و پاکت به دست _اگر همه ی خریدها را در این پاکتهای قهوه ای می گذاشتند من تمام مایحتاج ِ خانه مان را به تنهایی و داوطلبانه تهیه می کردم،از بس که این پاکتها را دوست می دارم_ برگشتم خانه!

کنار "هم" که هستیم خوش می گذرد،مخصوصاً بعد از طوفانهای ِ سهمگینی که آمد و خداروشکرانه رفت!

و همچنان پیوست نامه:انطور که از شواهد بر می آید کسی مهمان نمی خواهید! مهمان ما هم ناز ِ دوچندان فرموده و آمدنشان را عقب انداخته اند! تا ببینیم کی به تمام برسد این ناز!

 

 

 

 

ا-   -----------> لطفاً یه خبری از خودتون به من بدهید! حتماً!

نظرات پاسخ داده شد

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مهر ۸۸ ، ۲۳:۰۷

تافته ی جدا بافته!

به ما گفتند لیلی باشیم و در آن میان قرعه ی مجنون تر بودن را به نام  من زدم! پس من شدم لیلی که مجنون باید می بود و چرخیدم کنار لیلی ها و خواستیم لیلی بودنمان را جایی میان افسانه ها و داستانهای گیتی رَج بزنیم و ببافیم و بالا برویم!

ولی حتی پیش از غوغا هم لیلی ها می ترسیدند فرششان را کج ببافم و من! کج بافتم!

ناز بود که بر سرانگشتانشان می ریخت و نور می بافتند و به تمام رجها رنگ صداقت می دادند و آرام آرام زمزمه می کردند!

ولی من بودم که مانند رشته ای ناموزون،رشته ای که هم رنگ کلافهای ِ دیگر نبود میان آنها فریاد می زدم و لیلی لیلی می گفتم!

و هیچ کدام آنها توان پاسخ دادن به من را نداشتند!

لیلی های او هر روز درخشان تر می شدند و دستانشان می بافت و می بافت و من!همان رج ابتدا ماندم و تنها گریستم!

میان فریاد های لیلی لیلیم غوطه ور بودم که مرا از میان لیلی های او بیرون کشیدند و نه میان بیابان ِ مجنون هایش که میان بیابان لیلی که قرعه ی مجنون تر شدن به نامش خورده رها کردند!

بیابان ِ من نه داره قالی ِ لیلیان را داشت و نه خار ِ بیابان مجنونان!

بیابان ِ من خاکی داغ داشت و خورشیدی که همیشه سوزان بود! و آسمان شبهایش یک دست فرش می شد،فرشی که پر از ماه و ستاره بود!

و سراب نداشت!هیچگاه! و آب بود!!قد ِ یک اقیانوس!و شیرین ِ شیرین !

و من فقط فریاد لیلی لیلی می زدم و او آسمانش فرش ماه و ستاره بود و بیابانش اقیانوس!

.

.

.

پینوشت نامه ی خیلی خیلی با ربط:نبودنم بسیار پر رنگ شده!این جمله ی معروف چیه؟! عذر تقصیر جهت تاخیر؟!!

و من بسیار دلتنگ آن زمانهایی هستم که همه بودیم و نظر گذاشتن مثل بازدید عید پس دادن اجباری نبود و .... یاد روزهای اوج بخیر!به هیچ کس جز خودم خرده نمی گیرم!

در هر حال،من برمیگردم!حتماً!

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مهر ۸۸ ، ۱۸:۰۷

میم ِ ما! یعنی من!

بیا حد شرعی و عرفیمان را رعایت کنیم،ببین! جلوتر نیا! اینقدر لجاجت نکن! اینقدر هم دستت را کنار دستم تاب نده! مطمئن باش میان بی خیالی های عمدیمان به هم نمی خورد و مطمئن تر باش من ِ سر به هوا تنه ام به تنه ی هرکس بخورد به تنه ی تو که شانه به شانه ام می آیی نمی خورد!

اصلاً می ترسم از این گم شدن در چشمهای ِ هم "هم"!

نه! اینطور نفس هایت را ول نده توی صورتم! قلبم گُر می گیرد!

باور کن! به خاطر خودمان می گویم! اصلاً تو حساب کن افسانه است!

مگر نه اینکه ما همه ی این افسانه ها و داستان ها و فیلم ها را برای یک لحظه سرخوشی و کمی رویای بعدش می سازیم و می پردازیم! تو فکر کن حالا سرخوشی و رویای بعد از شنیدن و خواندن و دیدن  آن افسانه هاست!

البته ما سعی می کنیم زیاد به افسانه ها بها ندهیم چون اگر قرار باشد خیلی حسابشان کنیم لیز می خوردند توی تمام زندگیمان و همه چیز را به هم می ریزند،از بس که شر و شلوغ اند!

برای همین همیشه گوشه ای پنهانشان می کنیم و یا سعی می کنیم فراموششان کنیم ولی چه می شود کرد همیشه از سوراخی و غفلتی فرار می کنند و هجوم می آورند به افکار تشنه ی ما!

ما هم که همیشه  حریصیم برای معجزه!

داشتم می گفتم:تو فکر کن افسانه است! از همان افسانه هایی که اگر تو حرف بزنی همه چیز دود می شود یا اگر تکان بخوری یا اگر لمس کنی!

پس لمس نکن! فاصله دار باش با من! باور کن می ترسم همه ی این رویا دود شود و به هوا برود!

از اول هم من بودم و قول و قرارهای عجیب و غریبم! خوب! هیچ قول دیگری به نظرم نیامد!نه آنقدر مقدس و نه آنقدر سخت! اصلاً این قول از همه مقدس تر و سخت تر است! اینقدر سخت است که دلم می خواهد کفاره اش را بدهم و بشکنمش!ولی حتی تو بگو کفاره اش را هم بدهم!اگر یک جور طلسم باشد و همه چیز دود شود و به هوا برود چی؟!

غیر از این ها فقط که قول نیست! خودش کفاره هم هست و هزار چیز دیگر هم هست! تازه تضمین من برای ماست پیش او! ببین برای ما! نه فقط من!

پس بیا و کمی فاصله بگیر! اینطور هم که نگاهم می کنی،کف دستهایم گزگز می کند! از بس که جای دستهایت در آنها خالی است!

بیا و تو هم سر قول ِ من بمان! محض خاطر هر دویمان! نمی بینی؟! نشسته  و نگاهمان می کند!بازیش گرفته! کمی فاصله بگیر! محض خاطر ِ نذر ِ من!

 

 

 

 

[الف ِ ما! یعنی او!

حرف دارد برای گفتن!همین الف ِ ما!فقط کمی حوصله کنید!حرف دارد برای این نذر ِ میم ِ ما! ]

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۱۸

بخش هایی از تجلی...

برای مستور،برای تمام کلماتی که نوک ِ زبان من بود و در قلم او جاری است!

 

[مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت!*]:

"و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز،نه،هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد!

.

اما او می فهمید!

.

در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهم اش چنان مرا در کنج حقارت بار ِ دانایی ام در هم می کوبید که روح ام مچاله شد.به زانو در آمد.گریست.نمی دانست او.این را نمی دید.نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد.همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم.و دور شد.انگار مشقی نیمه تمام.یا سیبی کال.یا عشقی بی قاف.بی شین.بی نقطه."

 

 

 

 

 

زهرا (او ) :

 

انگار واژه هایش را در هوا،پیش از آمدن،پیش از به هم خوردن لبهایش،یا حتی پیش از آنکه تک تک تارهای صورتی اش به هم برخورد بکنند یا پیغامی از مغزش به زبانش یا بلعکس برسد می دانستم،و انگار همه را بلعیده بودم!

مزه اش خیلی واضح زیر زبانم بود،مثل ِ وضوح ِ گرمای دستانش و نرمی نگاهش،مثل لبخندهایی که می دانستم میزند،حتی ثانیه اش را هم می دانستم،می توانستم ثبتش کنم،و او انگار لحظه ای از من جلو افتاد،در دانستن،برای نقطه گذاشتن!

نقطه اش را آخر جمله ام گذاشت،همان جا که سکوت را به میان کشید،بعد فرار کرد،از هجوم اینهمه احساس ترسید و فرار کرد،میان کوچه های دلیل آواره شد،بعد من خواستم به جای فلسفه بافی ها،نوازشش کنم تا دست بکشد از فرار،نه برای بازگشت،برای آسودگی اش،خواستم دستش را میان کوچه های تاریک بهانه بگیرم،ولی آنقدر تاریک بود که دستم را ندید،نه اینکه پس بزند،هیچ جرقه ای نخورد،فقط ندید،گم شده بود!

سخت بود برای من باور اینکه روحش _کوچکی روحش_ تحمل حضور من را ندارد! هنوز هم باور نمی کنم! نبود! کوچک نبود!فقط مشکل هراسش از ناشناخته ای بود که من به او داده بودم! شاید تقصیر من بود،من بیش از اندازه نزدیک شدم،بعد انگار ناخواسته روحم تجلی کرد،برق زد،برقی که جایی میان پنهان ترین زوایای روحم،پنهان شده بود،خودم خیره به برقش بودم و او! ناگهان ترسید!فرار کرد! خواستم نگه اش دارم،ولی......چشمانم!

تاریکی کوچه های دلیل و بهانه ی او با برق من هم روشن نشد! چشمانش را بسته بود!تکیه اش به دیوار حاشا بود!

صورتش را روی دستانش گذاشته بود،من هنوز می درخشیدم،جلو رفتم،انگار از گرمای من بود که خودش را جمع کرد،بعد من دست بردم به روی سرش،دستانم را ندید،سرش را پس کشید و محکم به دیوار کوبید،بعد گریه کرد،اشک ریخت!

ترسیدم التماس کند،خیس بود،پر از اشک و خواهش بود،تمام آن چشمان ِ کمیابش! بعد من عقب عقب رفتم،داغ بودم،نفس نفس می زدم،صورتش روشن بود،چشمانم را خواستم بــِبَندم،نمی خواستم التماسش را ببینم،آرام ناله کرد،من عقب رفتم،پشت نکردم،عقب عقب....بعد دویدم! دویدم!!! انگار ناله می زد،میان کوچه های دلیل و بهانه! تکیه داده به دیوار حاشا!!!

 

بعد من دویدم....دویدم....

 

 

 

 

 

پیوست نامه:قبل تر از تکیه ات به دیوار حاشا بود یا بعدتر! که نخواستی.بابت دلتنگی و بودن می ترسیدی،دلداریت دادم،گفتم نترس،فرقی نمی کند،همه اش پای من،قرار شد سهم ِ من همه ی ترسهای تو باشد و سهم ِ تو،فقط بودن!

ولی تو باز هم ترسیدی،خواستم ترسهایت را مال خودم کنم،فرار کردی،می ترسیدی میان ِمن _میان ِ حضور ِ همیشگی ِمن_ ذوب شوی!

 

* حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه  ی مستور

 

 

 

تقدیم به همه: A thousand years

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۴۱

آواها...

گویی به نبودنت میان ِ اینهمه بودن ها عادت کرده ام!

و انگار می خواستم تورا میان واژه ها و ترکیبهای گنگ گم کنم تا شاید جایی میان شفاف ترین حضورها تجلی کنی!

ولی دیار من و تو فاصله ای دارند به قد مکان ٍ طلوع و غروب! رسم دیار ِ ما شکستن ِ سکوت است و رسم شما به رسمیت نشناختن همه ی حضورها.و این مسافتها به من و تو و این لحنها امان بودن نمی دهند!

.

.

.

 

دخترک سرش را کمی کج کرد به راست،لبانش رنگی از لبخند گرفت و آرام گفت: سَلام!

سلامش مثل تاب بازی بود،وقتی س را گفت،انگار تاب را تا آنجایی که می توانسته بالا برده و منتظر است رها شود،فتحه ی س را تیز گفت و رسید به لامش،وقتی رسید به لام پایین بود،عمودیه عمودی، لام را با ساکن گفت و انگاری لامش در دهانش نشست،مثل تاب که عمودیه عمودی بود،الفش را رو به بالا گفت و رسید به میم!اوج گرفته بود.

سلامش مثل تاب بازی بود!

 

 

 

*من ضعیفم در مقابل بعضی وسوسه ها!مخصوصاً وسوسه کوچه ها،زمانی که دعوتم می کنند برای دویدن،

"نه"  گفتنم نمی آید!

 

 

پیوست نامه:نظرات و بستم برای اینکه خواننده ِ محترم پست قبلی و هم حتماً بخونه،حتماً پیش خودتون می گید،کمی صبر می کردی همه خوندن بعد پست جدید می ذاشتی!!

خدمت دوستان عارضم که نمی تونستم صبر کنم! گفتم که در مقابل بعضی وسوسه ها ضعیفم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ شهریور ۸۸ ، ۱۲:۰۶

یک پلک زدن!

ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه را می دیدم! سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی پنجره ی ماشین و بین نتهای ِ نوازنده ای ناآشنا تاب می خوردم و سعی می کردم نفسهای به شماره افتاده ام را بعد از دیدن "ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه در حاشیه بزرگراه " تنظیم کنم!

ولی انگار نمی شد! درست مثل صبحهایی که همه ی پیاده روها بوی او را می داد و من بی اختیار چشم می چرخاندم و می دانستم که او گوشه ای پنهان شده! مثل روزهایی که شهر بوی دیگری داشت و ...این روزها انگاری همه ی روزها بود و من نمی دانستم!

و تازه فهمیدم که چرا در آن غروب،در آن ایستگاه مترو،میان ازدحام آدمها به دنبال ردی از او می گشتم،و در آن زیر گذر خاک آلود،که دلم نمی آمد پا به روی هیچکدام از سنگ ریزه هایش بگذارم،چرا آنطور میل ِ بوسیدن  و بوئیدن و در آغوش گرفتن ِ زمین در من بیداد می کرد!

و در میان آن هیاهو! میان آنهمه صدا و فریاد،گوش تیز کرده بودم برای شنیدن صدای قدمهایش!

 

 

و انگاری قبل تر در جایی این آرزو را خوانده بودم!

"کاش یک تکه سنگ بودم!....کاش دستگیره ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی......کاش من تو بودم.کاش تو من بودی.کاش ما یکی بودیم.یک نفر دوتایی!"*

 

در همان ماشین،در حاشیه ی همان بزرگراه،در مقابل همان ساختمانهای سر به فلک کشیده و سیاه! من سنگهایی را مجسم می کردم که قدمهایت را بر روی آنها گذاشتی و پلکان و بعد در و بعد پنجره و بعد چشمهایی که پلکهای خسته ات را روی آنها بستی و بعد قطره های آبی که بر صورتت می لغزید و بعد خوابی که تو را با خود می برد و بعد نسیمی که از همان پنجره بر صورتت می وزید و بعد رویای تو!

و انگار دلم می خواست همه ی اینها باشم،یکجا!

 

به گمانم پرده ی اتاقت را هم مجسم کردم که با یک دستت کنارش زدی و دست دیگرت را روی لبه ی همان پنجره گذاشتی و خیره شدی به بزرگراه!

 

فکر کنم همان زمان،میات تجسمها و بودنهایم،از همان پنجره که هم من بودم و هم می دیدمش،از میان پلکهایی که هم من بودم و هم به روی چشمهایم بالا و پایین می رفت،قطره هایی بر روی صورتی که هم من بودم و هم احساسش می کردم چکید!

 

و انگاری باران بود که بر او یا من می بارید و انگاری اشکهای من بود که باران شده بود و بر او یا من می بارید!

 

و باور کن که دلم می خواهد همه ی پیاده روها باشم،دلم می خواهد گسترده شوم،منتشر شوم در این شهر،تا هر کجا که این شهر ادامه دارد،تا هرکجا که امکان حضور هست!

 

پیوست ِ نامه:چه قدر قاصدک بیچاره را فوت کردم،به مامان گفتم بیا با هم فوت کنیم!مامان گفت:پیغامت و گفتی؟!

چشمانش روی چشمهایم ثابت شد،بعد نگاه از من گرفت و او هم محکم فوت کرد!

 

*باز هم مستور!

 

 

زهرا صالحی‌نیا