11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۴ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۱۸

بخش هایی از تجلی...

برای مستور،برای تمام کلماتی که نوک ِ زبان من بود و در قلم او جاری است!

 

[مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت!*]:

"و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز،نه،هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد!

.

اما او می فهمید!

.

در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهم اش چنان مرا در کنج حقارت بار ِ دانایی ام در هم می کوبید که روح ام مچاله شد.به زانو در آمد.گریست.نمی دانست او.این را نمی دید.نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد.همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم.و دور شد.انگار مشقی نیمه تمام.یا سیبی کال.یا عشقی بی قاف.بی شین.بی نقطه."

 

 

 

 

 

زهرا (او ) :

 

انگار واژه هایش را در هوا،پیش از آمدن،پیش از به هم خوردن لبهایش،یا حتی پیش از آنکه تک تک تارهای صورتی اش به هم برخورد بکنند یا پیغامی از مغزش به زبانش یا بلعکس برسد می دانستم،و انگار همه را بلعیده بودم!

مزه اش خیلی واضح زیر زبانم بود،مثل ِ وضوح ِ گرمای دستانش و نرمی نگاهش،مثل لبخندهایی که می دانستم میزند،حتی ثانیه اش را هم می دانستم،می توانستم ثبتش کنم،و او انگار لحظه ای از من جلو افتاد،در دانستن،برای نقطه گذاشتن!

نقطه اش را آخر جمله ام گذاشت،همان جا که سکوت را به میان کشید،بعد فرار کرد،از هجوم اینهمه احساس ترسید و فرار کرد،میان کوچه های دلیل آواره شد،بعد من خواستم به جای فلسفه بافی ها،نوازشش کنم تا دست بکشد از فرار،نه برای بازگشت،برای آسودگی اش،خواستم دستش را میان کوچه های تاریک بهانه بگیرم،ولی آنقدر تاریک بود که دستم را ندید،نه اینکه پس بزند،هیچ جرقه ای نخورد،فقط ندید،گم شده بود!

سخت بود برای من باور اینکه روحش _کوچکی روحش_ تحمل حضور من را ندارد! هنوز هم باور نمی کنم! نبود! کوچک نبود!فقط مشکل هراسش از ناشناخته ای بود که من به او داده بودم! شاید تقصیر من بود،من بیش از اندازه نزدیک شدم،بعد انگار ناخواسته روحم تجلی کرد،برق زد،برقی که جایی میان پنهان ترین زوایای روحم،پنهان شده بود،خودم خیره به برقش بودم و او! ناگهان ترسید!فرار کرد! خواستم نگه اش دارم،ولی......چشمانم!

تاریکی کوچه های دلیل و بهانه ی او با برق من هم روشن نشد! چشمانش را بسته بود!تکیه اش به دیوار حاشا بود!

صورتش را روی دستانش گذاشته بود،من هنوز می درخشیدم،جلو رفتم،انگار از گرمای من بود که خودش را جمع کرد،بعد من دست بردم به روی سرش،دستانم را ندید،سرش را پس کشید و محکم به دیوار کوبید،بعد گریه کرد،اشک ریخت!

ترسیدم التماس کند،خیس بود،پر از اشک و خواهش بود،تمام آن چشمان ِ کمیابش! بعد من عقب عقب رفتم،داغ بودم،نفس نفس می زدم،صورتش روشن بود،چشمانم را خواستم بــِبَندم،نمی خواستم التماسش را ببینم،آرام ناله کرد،من عقب رفتم،پشت نکردم،عقب عقب....بعد دویدم! دویدم!!! انگار ناله می زد،میان کوچه های دلیل و بهانه! تکیه داده به دیوار حاشا!!!

 

بعد من دویدم....دویدم....

 

 

 

 

 

پیوست نامه:قبل تر از تکیه ات به دیوار حاشا بود یا بعدتر! که نخواستی.بابت دلتنگی و بودن می ترسیدی،دلداریت دادم،گفتم نترس،فرقی نمی کند،همه اش پای من،قرار شد سهم ِ من همه ی ترسهای تو باشد و سهم ِ تو،فقط بودن!

ولی تو باز هم ترسیدی،خواستم ترسهایت را مال خودم کنم،فرار کردی،می ترسیدی میان ِمن _میان ِ حضور ِ همیشگی ِمن_ ذوب شوی!

 

* حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه  ی مستور

 

 

 

تقدیم به همه: A thousand years

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۶/۲۴
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامهی هنوز ثبت نشده است

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی