11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۳

عملیات حمام

خوب است که بخوانید.


زهرا صالحی‌نیا
۰۸ شهریور ۹۳ ، ۰۴:۲۵

در راه-1

بخشِ کوتاهی از داستانی که شاید بلند باشد، صحنه‌ای بود که در ذهنم جان گرفت و مجبورم کرد که رهایش کنم. طرح داستان را ریخته‌ام، مدت زیادی است، سعی می‌کنم صحنه‌ها را بچینم و البته کمی تحقیقاتم را کامل‌تر و مستندتر کنم.


*نظرات پست آتش در خرمن، خواندنی‌است.


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۰۰

داستان روزی که آمدی

ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ ﴿۱۳﴾

سپس او را [به صورت] نطفه‏اى در جایگاهى استوار قرار دادیم(13)

مومنون


زهرا صالحی‌نیا
۲۱ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۱۲

بخوانید


متداول نیست، کسی که چیزی را نوشته، بیاید "هوار هوار" کند که آی ملت این قشنگ است بیایید بخوانید، ولی این یکی را خودم دوست می‌دارم، نمی‌دانم، چه شد که نوشتمش، اتفاقی، کاملاً اتفاقی، وقتی می‌خواستم امشب مطلبی بنویسم، صفحات ورد بالا رفتند و رسیدند به این داستان، و البته داستان بعدش، احساس کردم، زهرای دیگری این را روایت می‌کرده.

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۷

زاغ و روباه

داستان زاغ و روباه

ژانر:

1. عاشقانه

2. جنائی-معمائی ( به نظرم بهتر است از اولی)

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۰

داستان: مردی در آستانه‌ی هبوط

 

 

سلام

سلام

لرزان و سرخ بودی، مانند دخترکان تازه به بلوغ رسیده، با شرمی در نگاه که برق زندگی را در چشمانت بیشتر جلا می‌داد، من، مردی درمیانه دهه‌ی چهارم زندگیم، از میان تمام زنانی که روزها و شبهای ِ من را پر می‌کردند، در لحظه‌ای، در تنها لحظه‌ای در حضور تو گم شده‌بودم!

روزها گذشته بود تا توانستم، فکر سلام کردن به تورا، به ذهنم راه دهم، هربار، در مقابل ِ تو به سجده می‌افتادم، نه فقط در مقابل چشمانت، و شرمشان، پیشانیت و حتی بینی ِ تو! در هیچ کجا آیا کسی هست که به اندازه‌ی من، حسرت‌بار به بینی، دخترکی نگاه کند، همانطور که شاید مردی، به لبان معشوقش!

لبانت، که نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم، خطوطش به کدامین سو است! من، که چشمانم نخستین بار به روی لبان زنی، می‌ماند، و استفاده‌ای جز برای بوسه‌های وحشیانه‌ی شبانه، برایش متصور نبودم، حال حتی، نمی‌دانم، لبان ِ تو، خطوط ِ لبان ِ تو به کدام سو می‌رود!

اسماء!!! ای کاش هربار، به جای سجده به تمام این‌ها، به دستانت، به قلبت، که تپشش را به روی سینه‌ی خود حس می‌کنم، به تو تنها یک سلام گفته‌بودم، ای کاش!

می‌گویند، هرکس، برای بار نخست کعبه را می‌بیند، به سجده می‌افتد!

اسماء! هر بار! هر بار! من هر چهل بار را به سجده افتادم، و تو ندیدی! اسماء! تو نگاهم نمی‌کردی، که اگر نگاه می‌کردی، من ذوب می‌شدم، در مقابل آتش نگاهت!

اسماء! ای کاش نگاهم می‌کردی، ای کاش ذوب می‌شدم، و تو دوباره، با دستانت، من را، مردی که سخت و سنگ است را می‌ساختی!

اسماء! ای کاش، میان دستانت، ای کاش، من ِ مذاب ِ میان دستانت، میان بندبند انگشتانت، می‌ماندم و تو، من را، می‌ساختی و من دوباره میان دستانت روان می‌شدم!

.

.

.

اسماء! من، حتی لحظه‌ای به خواستن ِ تو نیاندیشیدم، و تو، بعد از سجده چهلم، به من سلام دادی، صدایت، میام تمام ِ ساختمان‌ها و برج‌های ِ دنیای ِ من پیچید، کوشیدم،  مقابل ریزش تمامشان را بگیرم، ولی تو سلام کردی....

کن فیکون!

و من، مردی در میانه‌ی دهه‌ی چهارم زندگیم، با دنیایی پُر از برج‌های بلند و زنانی که نامشان را به خاطر ندارم، دنیایی که من، در بالاترین نقطه‌ی آن ایستاده بودم، به تو، اسماءی ِ کوچک، سلام کردم، گویی میان چشمانت که پُر از شرم بود، بابت دیدن ریختن ِ تمام این بناها و زنان ِ عریان و خدایی من، داستان ِ من را روایت می‌کردی!

داستان ِ سنگینی ِ حضور ِ تو که بر دوش ِ من انداخته بودی، برای سجده و تمام چهل بار، و آتشی برای ذوب تمام ِ من، و تو خود بودی، تمام ٍ من! اسماء ِ من! آمدی، بی‌آنکه منی چون من، تو را بخواهد و داستان ِ من را نوشتی، با دستانت، داستان مردی مذاب، میان انگشتان ِ معبودش!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۱۷

تکه های از داستانی فراموش شده

صبا، بین آسمان و زمین معلق بود که امیرعلی دستش را گرفت، نه اینکه دست ِ دستش را گرفته باشد، نه! فقط دستش را گرفته بود که چرخ نخورد، محکمش کرد به زمین، همین شد که صبا دلش را یکجا باخت!

خیلی ساده است، خیلی هم تکراری است، کسی دلش را می‌بازد، آنهم در مقابل کسی که محکمش کرده به جائی، حالا بعضی‌ها را محکم می‌کنند به در ِ خلاء و بعضی را به یک ضریح و بعضی دیگر را به مژگانی...

از دیدگاه ِ من ِ ناظر، شاید صبا نباید، دلش را یکجا، همان لحظه‌ی اول، دقیقاً همان لحظه‌ای که امیرعلی دستش را گرفت و کشیدش، و محکم بستش، می‌باخت، ولی من ِ ناظر، مگر کاره‌ای هستم؟ آنهم در این هوای ِ صبح‌های بهار، بین اینهمه گرده و بوی ِ برگ‌های تازه و یاس!

امیرعلی هم.... از امیرعلی می‌گذرم، در واقع بدون توضیح هم به سادگی می‌شود حدس زد، سهم امیرعلی دقیقاً چه بوده!

 

"آن وقت‌ها که نبودی، نمی‌دانم چه‌طور می‌گذشت! انگار خیلی‌ها این را گفته‌اند، ولی مال ِ من فرق دارد! می‌فهمی امیرعلی! همه‌چیز یکجا پاک شده، حتی نوشتن و خواندن را هم فراموش کردم، تو که نگاهم کردی، دوباره شروع کردم به خواندن، چشمانت، انگار فرمان خواندن می‌داد!

به من گفتی، رسمش این است، باید همه را یکجا فراموش کنی، باید بشوی اُمّی! من پیش از آنکه تو بگوئی اینچنین شده‌بودم! گفتی این اول راه است، من، شانه‌هایم نحیف بود، گفتی باید محکم‌تر باشم، محکمم کردی به ضریح ِ چشمانی! گفتی بخوان! من آهسته خواندم، به نام ِ صاحب ِ آن چشمان!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ دی ۸۹ ، ۱۶:۵۸

من خوب خاطرم هست...

آقاجون هشت فروردین سال 1380 فوت کرد! پدر ِ مادرم، شب بود، نزدیک‌های ساعت 8 ، ما مهمان داشتیم، دخترعمه‌ی پدرم قرار بود برای شام بیایند، که آمادند، ولی شام نخورده رفتند و همه‌ی مرغ‌ها را همراه سیب‌زمینی‌های نیمه سرخ شده‎ی بابا، ما خوردیم، در واقع نخوردیم، اصلاً قابل باور هم نیست که همان ساعت‌های اولی که خبر مرگی را، آنهم مرگ پدرت-پدربزرگت، را به تو داده‌اند چیزی بخوری!

آقاجون مریض احوال بود، بیمارستان بود، دایی‌امیر چند وقتی دنبال داروهایش گشت، که پیدا هم نکرد، که پیدا کرد، عصر هشت فروردین پیدا کرد!

 آنشب روضه می‌خواند، هرکسی روضه‌ی خودش را داشت، دایی‌امیر روضه‌ی دارو می‌خواند! برای داروهایی که دیگر به دردش نمی‌خوردند روضه می‌خواند!

خاله‌مولود روضه نمی‌خواند، جیغ هم نمی‌زد، فریاد می‌زد، می‌دانید فرق فریاد و جیغ نه فقط در صدایشان، در متنشان هم هست، جیغ شاید از درد، از ترس، از هزار تا چیز باشد، ولی فریاد از دل است، وقتی است که نمی‌شود گریه کرد، برای وقتی‌است، که مجبوری سره‌پا بمانی، می‌دانی که مجبوری و می‌دانی کارت با گریه و زارزدن و حتی خودزنی هم حل نمی‎شود! خاله مولود فریاد می‌زد، خاطرم نیست چه‌قدر، فقط وقتی گوشه‌ی اتاق نشست، صدایش خَش داشت، می‌گفت"همین‌ها سرپایم نگه‌می‌دارد" و نگهش داشت، سرخاکسپاری هم، روی خاکها غش نکرد، آهسته یک گوشه نشست و گریه کرد، آنشب روضه هم نخواند!

ما باز هم مهمان داشتیم، دایی صمد(دایی بزرگم) همراه بچه‌هایش بازدید عید خانه‌ی ما آمده‌بودند، خاطرم هست، همه ردیفی نشسته بودند، می‌خندیدند، بعد رفتند، بعد دخترعمه‌ی پدرم آمد، بعد خاله مولود بابا را صدا کرد، بعد مامان آشپزخانه و مهمان‌ها و غذای روی گاز و سیب‌زمینی‌ها را رها کرد و پابرهنه دوید پائین_خانه‌ی آقاجون و مامانی_پابرهنه دویدن، خودش نشانه‌ی عجیبی بود، باید مامان من را بشناسید تا بفهمید چه‌قدر پابرهنه دویدن ترسناک است، بعد من بالای ِ پله‌ها ایستاده بودم، همانروز 12 سالم تمام شده‌بود، من فهمیده‌یودم، قبل از بابا، قبل از مامان، خاله اول من را صدا کرده‌بود، گفت"زهرا آروم به بابات بگو بیاد پائین"

خیلی سخت است، بخواهم خاله‌ام را برایتان توصیف کنم، او روی پله های ردیف پائین بود و من رویه پله‎های ردیف بالا، راهرو تاریک بود، گریه نمی‌کرد، غم هم در صدا و حرکاتش نبود، دستش به نرده‌ی پلکان بود، مثل این بود که نرده تنها تکیه‌گاهش است، من فهمیده‌بودم، برای همین وقتی مامان پابرهنه دوید جلویش را نگرفتم، مامان هم حتماً فهمیده‌بود، وگرنه بین آنهمه کار و دلهره‌ی مهمان رودربایستی‌دار پابرهنه نمیدوید پائین!

12سالم تازه تمام شده‌بود، فکرمی‌کردم، الان من میزبانم، نباید گریه کنم، باید کنار زنان مهمانی که جلوی سینک ظرفشوئی پچ‌پچ می‌کنند محکم بایستم و نقش میزبانیم را ایفا کنم، نمی‌توانستم با آنها صحبت کنم، از بینی نفس می‌کشیدم که مجبور نشوم لب‌هایم را از هم باز کنم، همین شد که وقتی بابا صدایم زد و گفت به بابابزرگ (بابای ِ بابام) زنگ بزنم، نتوانستم حرف بزنم، فقط گفتم "سلام....بابابزرگ.."

و مادربزرگم پشت خط بود، ترسید، هرچه داد می‌زد جواب نمی‌دادم، گوشی چنددست، آنطرف خط چرخید، نمی‌توانستم حرف بزنم، مثل کابوس‌هایی که می‌خواهی حرف بزنی و نمی‌شود، بابابزرگ سرم داد می‌زد" بابات! زهرا بابات؟!...."

"آقاجون...آقاجون..."

بعد من داشتم اشک می‌ریختم، دماغم می‌آمد، روسری نارنجی سرم بود،اشک‌هایم را با گوشه‌هایش پاک می‌کردم، فکرکنم من هم پابرهنه دویدم پائین، دائی ناصر جلوی در راه می‌رفت و به پیشناییش می‌کوبید، فکرمی‌کردم، حالا  من هم اجازه دارم داخل بروم!

 مامانی من را جلوی درد دید، مثل همیشه ترکی می‌گفت، بلند بلند گریه می‌کرد " بیا تورو دوس داشت..."

او هم روضه می‌خواند، برای خودش، خاله راه می‌رفت و فریاد می‌زد و روی ران‌های پایش می‌کوبید، علی هم گریه می‌کرد، آب‌قند درست می‌کرد و برای مامانش که داد می‌زد برای مامانی که روضه می‌خواند، برای مامانم که گوشه‌ای افتاده‌بود می‌آورد، من نگاهش می‌کردم، تا به حال گریه‌ی او را ندیده‌بودم!

 

صبح گریه‌نکردم، حتی زمانی که منتظر بودیم بدن را غسالخانه تحویل بدهد هم گریه نکردم، از بابا پول هم گرفتم و خوراکی خریدم، با مجید_پسردائیم_خوراکی‌ها را خوردیم، ولی سرخاک هیچکس دنبال ِ من نبود، هیچکس نبود که بگوید نرو، جلو نرو!

من پائین پای آقاجون، توی قبر خم شده‌بودم ، مامان روی خاکها غش کرده‌بود، بابا سعی می‌کرد بلندش کند، پارچه‌ی روی صورتش را کنار زدند، من تازه دوازده سالم تمام شده‌بود، می‌دانستم آقاجون را شستند، می‌دانستم مرده خون در رگ‌هایش نمی‌چرخد، ولی صورت آقاجون را هم می‌شناختم، صورتش را که مریض بود، هوشیار نبود، خسته‌بود! آقاجون خیلی وقت‌بود که خسته‌بود، از روزی که مغازه‌اش را فروخت،از روزی که نشست خانه خسته‌بود!

صورتش را باز کردند، من پائین پایش، خم شده‌بودم توی قبر، به زور با دستمال کاغذی مچاله شده‌ای سعی داشتم جلوی آبریزش بینی‌ام را بگیرم، خوابیده‌بود، الان که این کلمات را تایپ می‌کنم، نمی‌خواهم به متنم رنگ و بوی معنویت بدهم و از بدن ِ بی‌روح پدربزرگم تعریف کنم!

فقط من خوب خاطرم هست، شاید هیچکس یادش نباشد، ولی آقاجون خوابیده‌بود، برایم فرقی نمی‌کند به حساب خطای دید بگذراید یا خیال‌پردازی بچگانه، ولی لپ‌های آقاجون گل انداخته‌بود، من محو تماشایش بودم، عجیب خم شده‌بودم، انگاری کسی من را عقب کشید، سرم را که چَرخواندم، دیدم نسرین و خاله، کمی آنطرف‌تر نشسته‌اند و گریه می‎کنند، نسرین به من اشاره کرد" بیا اینور! بیا اینور"

من کنار نیامدم، دوبار خم شدم، رویش را پوشانده بودند، سنگ‌ها را آهسته می‌چیدند، مطمئناً گریه می‌کردم، فقط باقی را ندیدم، شاید کسی من را دوباره عقب کشیده بود! ........

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۶

طعم خوش ِ آ

 

"

_ستاره!

من بغض کردم و رو برگرداندم و رفتم!

.

.

گفت:تو از جایی میان همه‌ی رویاها آمدی!

ریز خندیدم!سر کج کردم و گفتم:تو از کجا آمدی!

دلش برای سرم که کج کرده بودم و خنده‌ی گوشه‌ی لبم غنچ رفت،دلش کف ِ دست من بود،دلش غنچ رفت!

چشمانم را ریز کردم و خیره نگاهش کردم،دلش کف ِ دستم،تند تند می‌زد!

_نگفتی تو از کجا آمدی!

درمانده‌ یود،دلش کف ِ دست ِ من بی‌پناه ِ بی‌پناه بود!

آرام گفت:ستاره......

بغض کردم،دلش را در دستم فشردم و دویدم.....

.

.

بغض کردم،صدایم را لرزاندم:من تنهایم! تنهای ِ تنها!

:من هستم!من هستم!

روبه‏رویم محکم ایستاد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....

دلم برای چشمانش غنج رفت!

.

.

ستا....

تو ستاره نیستی، تو یک کهکشانی، تو آخرین ستاره‏ی جامانده از کهکشان لیلی‏هایی!

تو ابتدای ِ یک کهکشانی، تو آسمانی، زمینی، تو مادری! تو زاینده‏ی یک کهکشان لیلی‏ی هستی!

"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۳۰

من را به نام مادرم بخوانید

**

"_ حوّای ِ من....

صدایش میان آسمان و زمین پیچید، رویه آب‏ها موج شد، صخره‏هایه سخت ِ زمین ِ یک‏دست، طاقت نیاورند، آب‏ها به احترام ِ اسمش ایستادند، زمین شکافت، موج‏ها صورتشان را به خاک و سنگ‏ها کوبیدند، زمین سبز شد، لبخند زد...

_حوّای ِ من...."

میان چشم‏هایش روز‏ها ماه بود و شب‏ها خورشید، مردمک‏هایش انگار همیشه خیس بودند، انگار همیشه سر از یک سجده‏ی طولانی و پُر اشک برداشته..

 

پرستو به استقبالمان آمد، روی ِ شانه‏ی حوّا نشست و به چشمهایش خیره شد...

: تو همانی هستی که قرار است اینجا عمر بگذرانی؟!!

حوّا که لبخند زد، همه‏ی ابرها از پیش روی خورشید کنار رفتند، کمی به من نزدیک شد و دست ِ لطیفش را میان دستم گذاشت..

ما هستیم،ما!

پرستو پر کشید، خبر آمدنمان را می‏خواند....

 

:عمر ِ من کوتاه است!

در عوض زیبائی!

:زیباییم ماندگار نیست!

در عوض هرکه تو را می‏بیند از زیبائیت حیرت می‏کند...

گل به چشمان ِ حوّا خیره شد!

:تو حوّائی!

حوّا لبخند زد.

من زیبائی را دوست می‏دارم...

: او هم دوست می‏دارد...

باد میان گیسوان ِ حوّا میپیچید..

:به ما گفته‏اند تصویر ِ ما را روزی شما جاودانه می‏کنید... ... تو تصویر گری؟؟

نه....او تصویرگرست...

و نگاهش به سمت ِ من چرخید...

: و تو؟؟

من رنگ ِ هر تصویرم، من روح ِ هر رویا هستم، او می‏کشد و من زنده‏اش می‏کنم...

: تو خدا نیستی!

نه! من خدا نیستم، من معشوق اویم!

صدایش مثل نسیم بود، کلماتش سوار می‏شدند بر باد و در گوش زمین می‏پیچیدند...

 

 

:حوّای ِ من، جاری شو بر روی ِ این زمین......

کودکمان میان آغوش ِ او بلند گریست، حوّا جاری شد...

 

**

 

من از یک افسانه نمی‏آیم، من حقیقت ِ حوّایم، تنها کمی کدرتر، من را به افسانه‏ها نسپارید!

 

با احترامات

حوّای ِ تو!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا