خودش
_ عباسی! هوی عباسی! عباس مطرب! من و نیگاه کن! دستم افتاد پسر! بیـ اینارو بیگیر از من..
سرش و کج کرد و خواست با اونهمه وسیله که دستشه جلوم دلبری کنه، یه خندهی مکش مگرما هم انداخت گوشه لبش و صداش و نازک کرد.
_ عباسی، آق عباس، عَیزم! ای بابا! چه نازت زیاد شده امشب!
دست کشیدم رو شاسیهایه سفید ِ چرک شده آکاردوئن و شاستیهارو یکی یکی فشار دادم، صدا بوق ماشینا که از بالایه پل میمود شد زیر صدام و شروع کردم خارج خوندن.
:هرکی یارش خوشگله جاش تو بهشته! جاش تو بهشته! جاش تو بهشته! جاش تو بهشته!
_ عباس!
نه دیگه عشوه ریخت تو صداش، نه از اون خنده مکشمرگماها! سرم چرخید و یه نگاه به سرتاپاش انداختم که شدهبود عینهو این زن پولدارا که با ماشینه آخرین مدلشون میرن سوپر سر ِ کوچهشونو یه خروار جنس آت آشغال میخرن بار میکنن میارن خونه، بعد سرایداره باس بیاد اینارو خرکش کنه از ماشین تا خونه، بیشتر که فک کردم، دیدم اونوقت سرتاپایه این باس بیشتر شبیـ زن ِ سرایدارایه زن مایهدارا باشه، ولی دلم نیومد، گفتم، نه! زنمایهدارا اَنگ ِ خودشه! اصن خود ِ خودشه!
نرمنرمک اومد جلو و کل ِ خرت و پرتا و خوراکیا که خریده بود و با احتیاط گذاشت رو تخت ِ روبهرو پیت ِ آتیش و خودش نشست کنارم، رو کاناپه خوشگله، دست برد تو یکی از کیسهها و دو تا شیشه نوشابه مشکی در آورد و شیشهها رو گذاشت بین زانوهاش، دست کرد تو کیفش و چاقویه مـِـید این چینشو هم دراورد و دروازکنش و کشید بیرون.
_ آق عباسی! مشدیههااا! اصل مشده!
شیشهها رو حسابی تکون داد، یکی از شیشهها رو گرفت سمتم و درواز کن ِ چاقویه مـِـید این چینش و گذاشت رو در ِ نوشابه!
_ واکُنم؟! آق عباسی، مشدیهها! اَ همونا که از موسی میگرفتیم! یادش بخیر! میدوئیدیم، میرفتیم پیش موسی، دوتا تَگَری میگرفتیم، اَنگُش بیلاخمون و میکردیم سر شیشه، تا میخورد تکونش میدادیم! اوه اوه! عباسی! یادته از دماغت نوشابه زد بیرون!
غش کرد از خنده، از پشت ولو شد رو کاناپه خوشگله و بلند بلند شروع کرد به خندیدن، از اون مدل خندهها که هیچ زنی تحویل هیچ مرد ِ کرهخری تو این شهر نمیده! دروازکن و فشار داد و در شیشه پرید هوا و چرخ خورد و افتاد تو پیت، وسط آتیش!
نوشابه کف کرد و ریخت وسط خشتکم و ضَف کرد از خنده! دست برد نوشابه خودشم واز کرد و نوشابهاش کف کرد و ریخ رو مانتو قرمزش که تو اون تاریکی انگاری سیاه بود و شلوار لی پاره و تنگ و تاریکش،فک کنم لک گذاشت، ولی انگاری اصن خیالیش نبود، چون نه گیر داد، نه اخم کرد، فقط قاهقاه میخندید! از همون خندهها که تحویل هیچ کرهخری نمیده!
دست انداختم دور گردنش و کشیدمش سمت خودم، هنو داش میخندید، به خیالشم باز خر شده بودم، با این خندهاش و نمیفهمم داره گریه میکنه بعد میخواد بذاره پا گاز نوشابه و خنده خرکیش و دود آتیش! چسبوندمش به خودم و گذاشتم تا میخوره خرم کنه!
: نبینم دیگه از اون خنده مکشمرگماها که تحویل اون کرهخرایه گاریچی میدی، تحویل منم بدیا!