11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۷

زاغ و روباه

1.

کلاغ بالهایش را که تازه شسته بود باز کرد، خودش را دقیق در آب برکه نگاه کرد، و به این نتیجه رسید که عالی است.

درست است، کلاغ عالی به نظر می‌آمد، بال‌هایش زیر نور آفتاب درخشش پرشکوهی داشت. چند نفس عمیق کشید و پنیر را به منقارش گرفت و پر زد به سمت درخت بلوط، به نظرش درخت بلوط با آن میوه‌های کوچک و زیبایش، بیشتر بر شکوه بالها و منقارش می‌افزود و باعث می‌شد، پاه‌های سیاهش که کمی، به نظر خودش کمی زشت بود، مخفی بماند.

سعی کرد آرام تر از همیشه بال بزند، دلش می‌خواست با وقار به نظر برسد، به روی شاخه‌ای که چند روز به دنبالش گشته‌بود و سعی کرده بود برگهایش را کمی حرص کند، نشست.

دوباه چند نفس عمیق کشید،  و با چشمان تیزبینش به انتهای جاده بوته های تمشک چشم دوخت، نسیم ملایمی می‌وزید و برگ‌های درخت بلوط را تکان می‌داد و عطر تمشکهای تازه را با خودش به سمت کلاغ می‌آورد.

(در این بخش می‌توان داستان را روندی طنز داد، تمشک خوردن کلاغ و کثیف شدن بالهایش و بعد سوء استفاده روباه از این اتفاق)

کلاغ احساس می‌کرد، بالهایش سرد شده، این اولین بار بود که بعد از 40 سال زندگی کلاغیش این حس را تجربه می‌کرد، برای اینکه سرد شدن بالهایش را فراموش کند، پنیر را بر روی شاخه مطمئنی گذاشت و شروع کرد به خواندن، روز قبلش یک قالب صابون مرغوب خورده بود، تا صدایش صاف‌تر شود.

چشمانش را بست، قار قار..

هیچ تمرکزی بر روی خواندنش نداشت، نامتقارن قار قار می‌کرد، همیشه قارقارهایش 4 تا 4 تا  بود، در تمام عمرش، این مسئله را رعایت کرده بود، که هیچ گاه شبیه هیچ کلاغی قار قار نکند، ولی امروز بدتر ازتمام کلاغ‌هایی که تا به حال دیده بود قارقار می‌کرد.

کلاغ دوباره چشم به جاده بوته های تشمک دوخت، روباه در میانه جاده بود، گویا زمانی که چشمانش را بسته بوده، روباه آمده. کلاغ درخشش دم و پوست نارنجی و سفید روباه را می‌دید، احساس کرد، بالهایش هیچ حسی ندارد، دم روباه به نرمی در هوا تاب می‌خورد، قدمهایش سبک . آرام بود، اینطور به نظر می‌آمد که بیشتر در ارتفاع چند سانتی زمین پرواز می‌کند تا اینکه راه برود.

پنجه های مشکی و براق روباه، دقیقاً مانند بال‌های براق کلاغ بود، روباه از ابتدای جاده، صدای قار قار نامتوازن کلاغ را می‌شنید، با اینکه صدای کلاغ را می‌شناخت، ولی برایش عجیب بود که اینطور نامتوازن قارقار می‌کند.

کلاغ بعد از دیدن روباه، پنیر را به منقارش گرفت و بادی به غبغب انداخت و با شکوه ِ یک عقاب بر روی شاخه بلوط ایستاد.

روباه به زیر شاخه رسیده بود که کلاغ احساس کرد، زبانش در منقارش مانند پوسته میوه درخت کاج خشک و سخت شده، روباه سعیش را کرد هرچه مکر و حیله دارد در چشمان کشیده و سرخش بریزد، ولی باز هم به راحتی تحسین از چشمانش می‌بارید، کلاغ ولی سعی زیادی نمی‌کرد، جاوی میان غبغبش کوبیده می‌شد.

روباه پای درخت ایستاد و سینه‌اش را صاف کرد، می‌خواست حرف‌های زیادی بزند، ولی فقط گفت: تو بودی قار قار می‌کردی؟

نوک منقار کلاغ یخ کرد، چند بار با ناز پلک زد و با منقارش اشاره کرد: نه!

کلاغ دوست داشت بر خلاف رسم چندین چند ساله‌ای که کلاغ‌های جنگل سبز در پیش داشتند عمل کند، دلش می‌خواست به سادگی پنیر را پائین بیاندازد، تا روباه پنیر را بگیرد، دلش می‌خواست روباه هم برخلاف رسم چندین و چند ساله‌ی خوانده‌اش عمل کند و او را گول نزند!

وقتی یک جوجه کلاغ زشت بود و روباه، یک بچه روباه نارنجی و نرم اتفاقی با هم دوست شدند، چند سالی از زمانی که پدربزرگ روباه عموی بزرگ کلاغ را گول زده بود می‌گذشت، و بعد از آن سال، در یک روز مشخص یکی از نوادگان روباه و یکی از هم گروه‌های کلاغ به محل قرار می‌رفتند و صحنه را بازسازی می‌کردند، گاهی کلاغ‌ها پیروز می‌شدند و گاهی روباه‌ها! ولی همیشه این مسئله را روبا‌ه‌ها گوشزد می‌کردند که اولین برد مال آنها بوده! در یکی از همین روزهای معین، کلاغ و روباه با هم دوست شده‌اند، همبازی شده‌اند و دور از چشم هم گرو‌هایشان، با هم پرواز کردند و دویدند! کوچک‌تر که بودند در مورد گول خوردن و گول زدن نظرات جالبی داشتند، مثلاً روباه اعتقاد داشت، پدربزرگش نه برای گرسنگی که فقط از روی شیطنت کلاغ را گول زده و کلاغ هم عقیده داشت، مهم‌تر از پنیر آواز خوش عمویش بوده و انتهای داستان به هیچ عنوان هم کلاغ ناراحت و شکست خورده نبوده، بلکه فقط از اینهمه حماقت روباه دلشکسته شده بود.

از همان زمان میدانستند از دو گونه متفاوت هستند و همچنین می‌دانستند دوستیشان نباید فاش شود، ولی هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کردند که روزی برسد که حریف هم باشند، روباه آخرین نوه روباه اصلی بود و کلاغ آخرین بازمانده کلاغ اصلی، پس بهترین گزینه‌ها برای هم بودند.

کلاغ به تمام این اتفاقات فکر کرد، لحظه ای از ذهنش گذشت، نکند تمام این احساسات و خاطرات فقط مربوط به خودش باشد و روباه فقط در پی گول زدن اوست، نکند شکستش مایه سرشکستگی گروهش شود، شاید لازم است بدون توجه به تمام خاطرات و احساساتش فقط با روباه مبارزه کند.

روباه هم افکار مشابهی داشت، با این تفاوت که سعی می‌کرد، به خودش یادآور شود، اگر خواسته‌اش برآورده شود، باید شکار صابون و پنیر را هم به لیست شکارهایش اضافه کند، با خودش گفت: خوب! چه می‌شه کرد! بالاخره نمی‌شه که از گشنگی بمیره!

روباه تمام جراتش را جمع کرد و شروع کرد به خواندن: چه سری چه دمی عجب پایی!....

صدایش در جنگل پیچید، بعد از پنجاه سال، دوباره کسی این ابیات را می‌خواند، ولی صدایش پر از حسی بود که تمام اهالی جنگل را به سمت خودش کشید، روباه خیره شده بود که کلاغ، کلاغ هم!

تمام اهالی جنگل، در فاصله کمی از آنها ایستاده بودند، انگار همه فهمیده بودند که امسال اتفاق تازه‌ای می‌افتدد!

روباه دوباره خواست چیزی بخواند، ولی نفسش بند آمد و به من من افتاد: نبود بهتر از تو در مرغان...

کلاغ به چشمان روباه نگاهع کرد، با خودش گفت، اگر قرار است گول بخورم، بگذار اینبار هم ما گول بخوریم، چه می‌شود؟ یکبار شعر شده‌ایم، پس می‌شود که دوباره هم شعر شد ولی اگر ...

بالهایش را گشود، آهسته پرواز کرد و روبه‌روی روباه بر زمین نشست، اهسته پنیر را زمین گذاشت، بعد با وقار بال گشود و به سمت برکه پرواز کرد، روباه لبخند زد، پنیر را به دهانش گرفت و راه میانبری که به برکه می‌رفت را در پیش گرفت.

 

 

 

 

2.

_ خوب روباه! به من بگو چه‌طور کلاغ رو به قتل رسوندی؟!

:جناب بازرس! من هزار بار داستان رو برای همه تعریف کردم، قتلی در کار نبود! من فقط گولش زدم!!! باور کنید!

_چه خوب! هزار بار! من خیلی دوست دارم داستانهای تکراری گوش بدم!

بازرس مار ، دم ِ زنگیش را تکانی داد و در اطراف صندلی روباه شروع به چرخیدن کرد، روباه از صدای فیش فیش بازرس مار به خودش لرزید، بعد از دو روز سخت، احساس می‌کرد، کم کم به حرفهای خودش هم شک کرده، و باورش نمی‌شود که دو روز قبل، پای درخت، فقط به بهانه گرفتن پنیر کلاغ را گول زده، نه اینکه به قتل رسانده!

_حرف بزن روباه! من منتظرم!

لحن کشدار و چندش آور مار بازرس دُم ِ روباه را سیخ کرد.

:من پای درخت ایستاده‌بودم که کلاغ با قالب پنیری به دهانش، روی شاخه نشست، من شروع کردم به تعریف کردن از سروشکلش و بعد..

_سروشکلش؟ چه‌طور؟ تو کلاغ دوست داری آقای روباه؟

پوزخند وحشتناکی بر روی صورت بازرس مار نقش بست، و نیش سرخش از میان دهانش بیرون زد.

:به هیچ وجه! کلاغ جزء بدطمع‌ترین و تلخ‌ترین پرنده هایی است که من تا به حال دیدم، اصلاً هیچکس ..

_خوب خوب خوب! آقای روباه! شما از کجا طعم کلاغ رو میشناسید؟ کجای این جنگل کلاغ سرو میکنن؟

جمله آخر را با فریاد بر سر روباه تمام کرد، روباه وحشت زده خود را عقب کشید و گفت: هیچ جا! هیچ جا!

بعد سرش را میان دستانش گرفت و گفت: این فقط یک مسئله غریضیست!

_اوهوووم! غریضه! پرنده پرنده است! و تو روباهی! و غریضه‌ات می‌گه باید سیر بشی!

:خواهش می‌کنم! من خسته‌ام! دیگه نمی‌تونم ادامه بدم!

چشم‌های روباه روی هم رفت و بعد از دو روز خوابید.

 

 

جسم سختی مدام به سرش می‌خورد، ولی از شدت خستگی، دلش نمی‌خواست چشمانش را باز کند.

_پاشو رفیق! خیلی وقته خوابی!

صدای حیوانی جز بازرس بود، چشمانش را با تلاش بسیار باز کرد، راسوی سرخ بود که با میوه کوچک کاج به سرش می‌زد.

_جناب روباه مکار! اینجا چی کار میکنی؟

:اه! یعنی هنوز جنگل خبردار نشده؟!

_هه! قضیه قتل کلاغ رو؟ چرا! همه می‌دونن! و ازت مچکرن!

:ولی تشکرشون فایده‌ای برای من نداره! بازرس مار تنها هدفش محاکمه‌ی منه!

_خوب اینم از بخت بده توئه! چون تازه یک هفته است که بازرس از مرخصی تغذیه برگشته و حالا پرونده بهترین رفیقش زیر دستشه!

:چی؟ مرخصی تغذیه چیه؟ رفیقش کیه؟

_مرخصی تغذیه مارها دیگه! مارجماعت وقتی غذا می‌خوره، یه یک ماهی طول می‌کشه تا هضم بشه، واس همین یک ماه باید بخوابه تو خونه، اون یک ماه کارای دفتری انجام می‌ده، جهت اطلاع شما، کلاغ، رفیق ِ شفیق مار بود!

: چه رفقای خوبی!

_روباه، واقعاً تو بلائی سره کلاغ اوردی!

:نه!نه!نه!

 

 

_خوب خوب خوب! آقای روباه عزیز! شما بسیار فعال‌تر و باهوش‌تر از اونی بودید که من فکر می‌کردم، ولی می‌بینی که به چنگ من افتادی! خوب! برام از موش بگو!

بازرس مار به دور روباه می‌چرخید و فیش فیش می‌کرد.

:موش؟ کدوم موش؟

_موش فضول! می‌دونی که ناپدید شده!

:بله! ولی خیلی قبل! به من چه ربطی داره؟

_دقیقاً یک ماه و 5 روز پیش، ناپدید شده!

روباه گیج و منگ به بازرس مار نگاه کرد، بازرس، باز هم نیشخند زشتش را تحویل روباه داد و نیش سرخش را اطراف دهان ِ بی‌لبش تکان داد.

_روباه!! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟

لحن به ظاهر دلسوزانه‌ای به خود گرفته‌بود.

_یعنی تو می‌گی من باید باور کنم که هیچی از ناپدید شدن موش فضول نمی‌دونی؟! سنجاب‌های کارآگاه، داخل خانه تو، بقایای پنیرها و تخم‌مرغ‌هایی رو پیدا کردند که به شهادت همسر موش فضول، او از آدم‌ها می‌‍دزدید و به مشتری‌های خاصش می‌فروخت! خوب! حرفی داری؟

: من! من! من به تخم مرغ آلرژی دارم، سفیده تخم‌مرغ باعث میشه دماغم باد کنه، دمم سیخ بشه! همه می‌دونند!

بازرس مار خنده بلندی کرد و گفت: همه می‌دونند؟ شاهدی داری؟

:من...من... از خانواده‌ام جدا شدم، یعنی تنها شخص مجرد خانواده‌ام هستم... من همسری ندارم که شهادت بده...

روباه ناامیدانه سرش را به زیر انداخت.

_آقا روباه بی‌چاره! باید زودتر از اینها به فکر ازدواج می‌افتادی!!

بازرس مار دمش را روی میز کوبید و فریاد زد: حالا این بازی را تمام کن و بگو چه بلائی سر جسد موش فضول آوردی؟!

بازرس مار سرش را نزدیک گوش نارنجی روباه آورد و فیش فیش کنان گفت: روباه! اون موش کور چی به تو گفت؟؟؟

: من! من! من نمی‌دونم! نمی‌دونم چی می‌گید!! من اصلاً با اون موش کاری نداشتم! من از پنیر متنفرم، مخصوصاً که شایع شده‌بود، چیزهایی که موش می‌فروشد، مسموم و خراب هستند، من برای سلامتی خودم ارزش قائلم، من ...

_خوب خوب خوب! بسه روباه! کنفرانس بهداشت برگزار نکن! برگرد به سلولت.

روباه در سلولش، کنار، راسوی سرخ نشسته بود، نمی‌دانست از کجا تمام این بدبختی‌ها روی سرش ریخته، روباه، همیشه در گروهش، در واقع گروهی که قبلاً عضوش بود، به بی‌عرضگی مشهور بود، تا زمانی که کلاغ را گول بزند، حتی نتوانسته بود، یک بچه اسکول را گول بزند، با اینکه تفریح بچه روباه‌ها، گول زدن، اسکول‌های بزرگ و بالغ بود، ولی وقتی در روز گول خوردن کلاغ، ناشیانه، حرف‌هایی که در کتابی خوانده بود را تکرار کرد، به راحتی کلاغ گول خورد و پنیر را در اختیارش قرار داد. و روز بعد، به جرم قتل کلاغ دستگیر شد و امروز متهم به کشتن موش فضول شده، موش و روباه، با هم همسایه بودند، روباه رفت و آمدهای مشکوک خانه موش را نادیده می‌گرفت و هیچ‌گاه به جز در مورد مواد غیربهداشتی که موش می‌فروخت، به هیچ شایعه دیگری در مورد او توجه نمی‌کرد، فقط دوماه پیش، با موش، به خاطر اینکه مهمانهایش، حیاطش را سوراخ سوراخ کرده‌بودند بگومگویش شد، و آخرسر هم نفهمید، چه‌طور آن حفره‌های عمیق در حیاطش کنده‌شده و چه‌طور کسی را در حین انجام این کار ندیده، از آن روز به بعد حواسش بیشتر به حیاطش جمع شد، روباه حساسیت زیادی بر روی محیط شخصیه زندگیش داشت.

راسو با بازویش به پهلوی روباه زد و در گوشش گفت: مکار! ملاقاتی داری!

لقب مکار را به این جهت به روباه داده‌بودند که تنها صفتی که نداشت، مکاریت بود، برای همین، با یادآوری این لقب، تمام جنگل می‌خندیدند و این مسئله را شوخی جالبی می‌دانستند.

ملاقاتی روباه، دختر عموی ناتنی‌اش بود، که خبرنگار جنجالی روزنامه جنگل بود، روباه کمی دستپاچه شده‌بود، روبه‌روی دخرعمویش نشست، دخترعمو شروع کرد به سوالهایی در مورد کودکی و همچنین کار روباه، و اینکه آیا فکر می‌کرده زمانی به قاتل زنجیره‌ای تبدیل شود، روباه فقط من و من می‌کرد و دخترعمو یادداشت بر می‌داشت، دخترعمو به عنوان آخرین سوال پرسید: ممکن است اسمتان را هجی کنید؟

روباه باز هم من و من کرد، دخترعمو برگه‌ای که زیردستش بود را نشان روباه داد و گفت: اینطور می‌نویسند؟

روباه برگه را نگاه کرد، تنها یک جمله بر روی کاغذ بود: بعد از خاموشی، پنجره رو به حیاط، منتظر باش!

روباه با تعجب به دخترعمو نگاه کرد، دخترعمو، با خونسردی کامل گفت: ممنون از مصاحبه.

وقتی دخترعمو رفت، روباه، به جمله روی برگه نگاه کرد و با خودش فکر کرد، شاید دخترعمو هم به او علاقه‌مند است و می‌خواهد نجاتش بدهد، روباه با خودش گفت: چه‌قدر هم دل و جرات دارد! و لبخند زد.

 

تا ساعت خاموشی، روباه، صدبار تصمیمش برای فرار عوض شد، ولی وقتی سنگریزه‌ای به سرش خورد، تصمیم گرفت که با دخترعمو فرار کند، خودش را به کنار پنجره رساند، در تاریکی فقط دو چشم سرخ و براق معلوم بود، صدای گفت:به دو تا آجر از کف، دو تا تقه بزن، از جا در می‌آمد.

روباه در تاریک شروع به شمردن کرد، اول به پنجمین اجر تقه زد، بعد به چهارمی و بعد از دوبار تلاش به دومی، آجر از جایش تکان خورد، کسی از آن طرف دیوار، آجر را بیرون کشید، راه باریکی که شاید محل عبور یک بچه روباه بود، آشکار شد، صدا گفت: زود باش مکار!

و روباه به سختی داخل سوراخ شد، از اینکه همیشه به تغذیه‌اش اهمیت داده‌بود، از خودش متشکر بود، چون شکمی نداشت که مزاحم رد شدنش از سوراخ شود، کم‌کم صاحب صدا را دید و تازه متوجه شد، صدا متعلق به دخترعمو نیست و او از شدت استرس متوجه این موضوع نشده. آجر را به جای اولش برگرداندند، و روباه به دنبال روباه سیاه حرکت کرد.

 

روباه وارد اتاقی شد که در دورافتاده‌ترین مکان در جنگل ساخته شده‌بود، در اتاق آتش روشن بود و کنار آتش، دخترعمو و یک سنجاب و دو روباه دیگر نشسته بودند، روباه سیاه هم کنار آتش نشست. روباه به جمع سلام کرد و همه جوابش را دادند، دخترعمو به روباه اجازه صحبت کردن نداد و بی مقدمه گفت: برایمان از موش و مهمانهایش و هرچه می‌دانی بگو!!

روباه با لکنت گفت: من چیزی از موش نمی‌دانم!

سنجاب، ایستاد، پیپش را به کنار لبش فرستاد و با تمانینه گفت: روباه، ما با تو هستیم! برای همین تو رافراری دادیم، می‌دانیم که تو تمام این مدت، موش و کارهایش را زیر نظر داشتی، و می‌دانیم همه این پاپوش‌ها برای از سر راه برداشتن توست!

روباه فریاد زد: من؟ من؟ واقعاً من؟!

یکی از روباه‌ها گفت: الحق که مکاری!!

و برای اولین بار هیچکس نخندید، جز خود ِ روباه! در آن جمع همه فکر می‌کردند روباه از روی مکر و حیله حرفی نمی‌زند، دخترعمو گفت: روباه، برای ما از اول تعریف کن، از روز دعوایت با موش!.

و روباه همه‌چیز را تعریف کرد، حفره‌ها و تمام اتفاقات بعدش و گول خوردن اتفاقی کلاغ، همه متعجب بودند، در آخر روباه از دخترعمو پرسید: منظور شماها از پاپوش چیه؟!

دخترعمو به سنجاب نگاه کرد، سنجاب به نشانه تائید سرش را تکان داد، دخترعمو گفت: موش فضول، با کمک موش‌های کور، یک باند قاچاق حیوانات داشتند، مخصوصاً روباه‌ها برای پوستشان و توله‌های کوچک و تخم پرنده‌هایی مثل طوطی سبز، کلاغ مسئول پرنده‌ها بوده، و همچنین شناسائی توله‌های تازه به دنیا آمده، و موش کورها از زیرزمین حمله می‌کردند و بعد از دزدیدن، تمام ردپاهای خودشان را پاک می‌کردند، ولی به خاطر کور بودنشان، گاهی هم دچار اشتباه می‌شدند، مثل حیاط خانه تو، همه،  یعنی ما و حتی گروه قاچاقچیان، فکر می‌کردیم، تو جاسوسی آنها را می‌کنی، طبق اطلاعات جاسوس ما، آنها برای تو نقشه کشیده‌بودند، و کلاغ را در جائی که تو تمرین گول زدن می‌کردی فرستاده‌اند، و بعد مرگ کلاغ، و ناپدید شدن موش، همه، نشان از یک پاپوش بزرگه!

روباه باورش نمی‌شد، همه این اتفاقات از روی تصادف برایش افتاده، به فکر فرو رفت، اتفاقات را مرور کرد، از دخترعمو پرسید: بازرس مار هم می‌داند برای من پاپوش درست کرده‌اند؟ او هم از قضیه مطلع است؟

و به سنجاب نگاه کرد، مشخص بود که سنجاب یکی از کارآگاه‌های اداره پلیس جنگل است.

دخترعمو گفت: نه! هیچکس از این ماجرا، و قاچاس موش و روش قاچاقش اطلاع ندارد، اطلاعات ما سری است و از طریق جاسوسی که به زحمت به گروه انها وارد کردیم به ما رسیده.

:شاید بازرس مار هم جاسوسی در گروه آنها دارد!

_نه ندارد!

: ولی بازرس مار از قضیه موشهای کور خبر داشت!

هر 5 حیوان با هم یک قدم به سمت روباه آمدند و فریاد زدند: چی؟!!

روباه ترسید و عقب عقب رفت و از پشت روی کنده‌های چوب افتاد: بازرس مار از من پرسید اون موش کور چی به تو گفته! من فکر کردم منظورش موش فضوله، ولی حالا.. آخ ... آخ..

سنجاب پیپش را از دهانش بیرون آورد و بلند گفت: امکان ندارد! بازرس مار تنها هدفش پیدا کردن یک مجرم و بستن پرونده و رفتن به استراحت تغذیه است، سر توله‌های ببر هم همین کار را کرد، راسوی سرخ را متهم جلوه داد و پرونده را بست و به استراحت رفت! بازرس مار هیچ‌وقت به دنبال مدارک نمی‌رفت.... شاید او چیزهای بیشتری بداند! روباه سیاه! می‌خواهم همین امشب به لانه بازرس مار بروید و به دنبال یک مدرک به درد بخور بگردید، سریع.

روباه هنوز روی کنده‌ها نشسته بود، و به اتفاقات فکر می‌کرد، در تمام طول بازرسی، بیشتر از همه، بوی دهان بازرس مار او را آزار می‌داد، روباه، در تمام طول عمرش بر روی بهداشت تغذیه تحقیق و مطالعه کرده‌بود و از بوی دهان هرکس تشخیص می‌داد که او چه خورده و چه زمانی و چه مشکلی دارد، البته هیچکس از این توانائی روباه خبر نداشت.

: بازرس مار موش خورده بود!

روباه این جمله را بی اختیار گفت.

_چی گفتی؟

دخترعمو با تعجب به او نگاه می‌کرد. روبا گفت: بازرس مار موش خورده بود، دهانش بوی موش می‌داد، البته موش فاسد شده، اگر بوی بد، بدن موش را چند درجه به سمت فساد ببریم، بویش دقیقاً همان می‌شود، معده مار به خاطر اسیدی بودن زیادش به راحتی هر چیزی را هضم می‌کند، بدون کوچک‌ترین اثری، ولی موشی که تمام عمرش، از آن پنیرها و خوراکی‌های متعفن خورده‌باشد، بویش حتی، ناچیز می‌ماند، البته مشام داریم تا مشام!

سنجاب و دخترعمو با ناباوری او را نگاه می‌کردند، روباه رو به دخترعمو گفت: شما قبل از آمدن من، کرم خاکی بریان خوردید، با کمی شهد تمشک، البته برای تناسب اندام خوب است، ولی کم است، و شما، آقای سنجاب، چهارعدد فندق بو داده، دو کاسه گردو عسل، سه عدد شاتوت، و شهد تمشک، معده شما، در حال فغان است و ..

سنجاب میان حرف روباه پرید و گفت: تو اینها رو از کجا می‌دونی؟!

روباه سرش را به زیر انداخت و گفت: من به تغذیه اهمیت می‌دهم، و وقتی مدت زیادی تنها باشی، به راحتی می‌تونی بر روی موضوعی که دوست داری مطالعه کنی.

سنجاب گفت: همه حرکت می‌کنیم به سمت لانه بازرس مار.

 

بازرس مار فکر همه چیز را کرده‌بود، ردی در خانه‌اش نبود تا او را متهم جلوه دهد، ولی روباه سیاه او را تا محلی که مخفیگاهش بود، دنبال کرد، و بعد به سراغ هم گروهی‌هایش رفت، و آنها را در نزدیکی لانه بازرس مار پیدا کرد.

در مخفی گاه مار، تعدادی تخم پرنده که در شرایط خاصی نگهداری میشدند و دو توله ببر و مقدار زیادی پنیر و آذوقه وجود داشت، مار و روباه و کلاغ، با بردگی گرفتن موشهای کور و با وعده غذا و جای مناسب، باند قاچاقی را تشکیل داده بودند و با دو شکارچی که مجاور جنگل زندگی می‌کردند و به دلیل اینکه جنگل در منطقه محافظت شده قرار داشت و امکان شکار نداشتند، همکاری می‌کردند، بعد از اینکه موش کوری از دستورات تخطی می‌کند و برای فاش کردن رازشان به حیاط روباه می‌رود، اختلافات بین موش و مار بیشتر می‌شود، چراکه موش سهم بیشتری می‌خواسته، کلاغ و بازرس مار دست به یکی کرده و موش فضول بیچاره خوراک بازرس مار می‌شود، پاپوشی هم که بازرس مار و کلاغ برای روباه کشیده‌بودند، منجر به عملی کردن نقشه قدیمی بازرس مار برای از بین بردن کلاغ می‌شود، تا شریکهای قدیمی‌اش را سر به نیست کند و حیوانات جدیدی را وارد باند مخوفش کند، دخترعمو در گزارشش در روزنامه جنگل بعد از تعریف کامل ماجرا نوشت: طبق نتایجی که دکتر روباه(روباه مکار) منتشر کرده است، آذوقه‌هایی که این گروه در مقابل کار کثیف خود دریافت می‌کردند، و در مقابل قیمت گزافی در اختیار حیوانات زودباور قرار می‌دادند، همه‌گی مضر و سمی بودند، نام علمی این غذاها، پنیر پیتزا، سوسیس و کالباس است، که دکتر روباه، از تمام حیوانات در خواست کرده‌اند، برای حفظ سلامتی خود از این مواد غذائی پرهیز کنند.

دخترعمو به روباه پیشنهاد کار در صفحه بهداشت تغذیه را داد و روباه با کمال میل قبول کرد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۱۲
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۱)

هیـچ چـیز لـذت بـخش تر از ایـن نـیـست،
کـه یـه نـفـر حــالـتـــو بـفـهـمـه...
بـدون اینــکه بـخوای
بـه زور بــهـ



ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی