چند تار ِ مو
دخترک شال ِ بنفشش را کمی جلو کشید و دسته ی موهای ِ موجدارش را به زیر ِ آن فرستاد،کمی شالش را سفت تر کرد و بعد پشت ِدو دستش را روی میز دو طرف فنجان قهوه ی ترکش گذاشت که سرد ِ سرد شده بود.
به همراهش که با نگاهی پر از سوال به او خیره شده بود نگاه کرد و سعی کرد او نفهمد که شانه هایش خسته است از اینهمه بار!
_ خوب من و نگاه کن! من اینم! بدون این رنگهایی که الان روم نشسته! اگر به من بود همینجا پاکشون می کردم،مراعات ِ شما رو کردم! ببین! من اینم! بدون اون موهها! من گیر ِ همون چند تار ِ موام! ببین! من اینم!
همراهش تکیه داد به صندلی اش و کف دستهاش و گذاشت روی میز،کنار لیوان آب ِ سردی که هیچ بخاری روی دیوارش نبود!
_ من از اول می دونستم این نیستی!
_ بله! درسته! می دونی مشکل جای دیگه است!
_ کجا؟!
_ اینکه من به شما علاقه مندم! نه برعکسش! من اول اومدم جلو! نه برعکسش!شما باید شرط بذاری نه برعکسش!
_خوب! منم که شرطام و گفتم!
_بله! گفتید! و طبیعتاً منی که به شما علاقه دارم!منی که اومدم جلو! باید قبول کنم!
_خوب؟!
_فکر کنم،یه مشکلی پیش اومده! من کمی گیج شدم!
_گیج واسه چی؟! من چیزای ساده ای ازت خواستم!
_آره! ساده ی ساده! اینقدر ساده که گاهی می شه ندیدشون گرفت.
_نمی فهمم چی می گی!
_مثل تماس!گاهی ندید می شه گرفتش!می شه گرمایی که یــ ِدَفعه می ریزه تو جونت و ندید گرفت و دلت و بسپری فقط به لذتش!مثل لبها! می شه سوزش گناه و ندید گرفت و فقط به طعم بوسه فکر کرد!مثل رنگ!مثل شکل!مثل برجستگیها!مثل بودنها!
دخترک همین طور که نگاهش روی فنجانش ثابت شده بود سرش را تکان داد و گفت:نه! بودنها رو نمی شه نادیده گرفت!حداقلش اینه که من نمی تونم نادیده اش بگیرم!
_تو...
_من! من نه! دیگه من نه! من اونقدا دیگه نیستم! بگو تو!نه بگو من!من و به اسم او بخون!من،نه! من نه!
شانه های دخترک پائین افتاد ،بادست راستش رژ صورتی مات ِ روی لبش را پاک کرد و شالش را کمی بیشتر جلو کشید!همراهش خیره به صورت دخترک بود و لیوان آبش را بین دو دستش فشار می داد.
_و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت*..... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....
دخترک نگاهش روی دستهای همراهش رفته بود مدام تکرار می کرد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....
پیشخدمت،فنجان و لیوان آب را برد،همراه ِ دخترک سفارش بستنی داده بود،دستهای دخترک هنوز دو طرف جای خالی فنجان بود و کف دستهایش رو به بالا بود،همراهش دستهایش را پیش اورد و روی کف دستهای دخترک گذاشت.دخترک خیره ماند به دستهایشان!به من،به تو،به او،بعد آرام سرش را روی دستها گذاشت و همراهش خیسی گرمی را بر پشت دستهایش حس کرد.و داغی نفسی را که روی دستهایش پخش می شد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...
*وَ ما اَدریکَ مَریَم؟ ِ مستور!!!
می دونم!می دونم!باز هم مستور!ولی انصاف بدید!حق ندارم؟! "و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...."