11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

۱۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۲:۱۳

"این درسها را نمی شود از بر کرد"

منتظرت بودم:منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-

روز اول:

 

شروع کرد به دیکته گفتن،مثل همیشه،من تند تند می نوشتم،درسها را حفظ بودم و همیشه قبل از اینکه به جمله بعدی برسد من می نوشتم،ولی آن روز،از روی درس نگفت!

یعنی گفت،ولی آخر درس و عوض کرد! من تند تند،همان قبلی ها را نوشتم،دیکته ام تمام شد،ولی...خوب که گوش دادم،دیدم فرق می کند،دست بردم سمت پاک کنم،پاک کنم خیلی ریز بود،افتاد زمین و قل خورد و رفت و رفت و رفت.....رفتم دنبال پاک کنم....

پیدایش نکردم....آمدم بالا...خواستم دوباره بنویسم...برگه ها را جمع کرده بود....

 

روز دوم:

برگه ها را داد،برگه ی من بی نمره بود! زیر برگه با خط قرمز به من سرمشق داده بود...

 

منتظرت بودم

 

روز سوم:

یک خط نوشتم........

منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم- منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم- منتظرت بودم-

برگه ام را گرفت،روی جریمه هایم خط کشید

-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم-منتظرت بودم- منتظرت بودم-

 

یک صفحه ی جدید به من داد،بالا ی صفحه نوشت : منتظرت بودم......

 

روز چهارم:

صفحه ام پر شد از "منتظرت بودم" ....هر دو روی صفحه را پر کرده بودم،آرام زمزمه کردم"منتظرت بودم"

برگه ام را نگاه نکرد،فقط تا کرد و گذاشت توی جیب سمت چپ پیراهنش!

دست برد و یک دفترچه صد برگ به من داد.....

با خط خوش اول دفتر نوشت "منتظرت بودم"

سرش پایین بود،با همان لبخند گوشه ی لبش و چشمانی که نمی دیدمشان ولی......

"منتظرت بودم"

 

روز پنجم:

.

.

.

روز ششم:

.

.

.

روز هفتم:

 

خیال برت نداره که با یه دفتر صد برگ تمومه،نه.................

اگر دفتر صد برگم هم تموم بشه...هنوز همه ی کاغذها هست.....

دلم هم هست............."خیلی شعاری شد؟"

ببین ....خوب گوش کن!!!

"منتظرت هستم"

قبلاً هم گفته بودم:

"من مشقهایم را می نویسم،ولی تو به هوای این تکلیفهای سنگین بی مهری نکن! بیا"

.

.

.

 

پ.ن: با اینم می شه فاز گرفت:بیای نیای فقط تو.... "ولی بیا"

 

یا علی.

 

زهرا صالحی‌نیا

این روزها دلم تنگ می شود برای همه ی آنهایی که "تمام شد" ند.روزگار است! چه اینجا در این مجاز آباد و چه در حقیقت آباد خودمان روزی همه مان "تمام می شویم".

.

.

.

.

.

 

مبهوت

"تو بلند شدی،خودت را تکاندی،دستت را به کمرت زدی و آن یکی را سایبان چشمانت کردی،چشم دوختی به آسمان و من خیره شدم به تو و بادبادکها...

بادبادکها کنار صورتت بازی می کردند،شیطنت می کردند،می رقصیدند و من محو تماشا بودم.

سمت من برگشتی ،به چشمانم خیره شدی و دستت را به سمتم دراز کردی.بادبادکها انگار تو را آغوش گرفته بودند،بی صدا می رقصیدند،تو جدی به من نگاه می کردی،من آرام خندیدم،به آن همه غوغا و شیطنت ،تو اخم کردی و دستت را جلو تر آوردی،من  محو تماشای تو و بادبادکها شدم...."

...........................

....................................................................................این قصه سر دراز دارد......

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۰۷

کوک شُل

فکر کنم امروز روز جهانی  کوک شٌله! یه سر به گوگل بزنید.واسه همین چیزاشه که عاشقشم!

اینجا هم یه سر بزنید

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۲:۰۰

سرخوشی های ٍ زیرْ پرده ای.

"پیشی پیشی ملوسم                    می خوام تو رو ببوسم         

مامانم نمی ذاره                            خدایا این چه کاره؟!"

 

دوبیت و چهار مصراع،کوتاه و پر از غم،درد و دل یک دل کوچیک!

هر وقت "اونموقع ها" این شعر و می خوندم ،یه بچه رو مجسم می کردم با چشمهایی درشت و پر از اشک و آب دماغی که شره کرده! همراه بچه گربه ی ملوسش و مامانی که منعش می کنه از بوسیدن گربه! و شاید دوست داشتن گربه! و این سخت تره ! می شه منع کرد از بوسیدن،از لمس کردن،از نگاه کردن،ولی از دوست داشتن واقعاً سخته! فکر کنم برای همین "اونموقع ها" با اینکه علاقه ای به بوسیدن گربه و هیچ حیوان دیگه ای (به جز دلفین) نداشتم ولی باز هم غمگین می شدم،دلم برای همان بچه ای که چشمهای درشت پر از اشک داشت می سوخت،به نظرم این شعر خیلی سنگینه برای یه بچه!!

.

.

.

دراز می کشم روی تخت،غلط می خورم سمت دیوار سرد زیر پنجره،پرده را کمی کنار می زنم،سفیدی روز روی همان یک تکه ی کوچک ِ تختم که زیر پرده قرار گرفته پاشیده می شود،نفس می کشم،پرده روی سرم خیمه می زند و خودم را رها می کنم در آنهمه نور و نفس! دلم نمی آید چشم بگیرم از اینهمه آسایش،ظهر ِ دلبر و عشوه گر بهار است!

دل می کنم،دستهایم را بلند می کنم،سمت آسمان بیرون پنجره،کتاب هم همرا دستهایم بالا می رود "سمفونی مردگان"

جلوی صورتم بازش می کنم "موومان یکم"...............

.

.

.

پنجره پنجره پنجره پنجره پنجره پنجره پنجره .......................

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۱:۵۹

نه با تو توانم ماند و نه بی تو!

فکر می کنید چند درصد آقایون می تونن درک کنن که دخترشون یا همسرشون به کار کردن و پول در آوردن نیاز داره؟!

نیاز داره که بدون خواستن از پدر یا شوهرش بره بیرون و یه آدامس بخره،نیاز داره که لذت خرج کردن پول خودش و ببره!نیاز داره که بفهمه آدمه!

هرچند پدر یا همسر داره از هر لحاظ تامینش می کنه،ولی فکر می کنید "چند درصد از آقایون این لذت و درک می کنند؟!"

.

.

.

بعضی ها،بعضی وقتها....نه!!

.

.

.

بعضی وقتها،بعضی چیزها یاد آدم می یاد،بعضی وقتها آدم دلش می خواد اینی که الان هست و دوماه پیش بوده تا می تونست یه کاری بکنه،یا یه چیزی و عوض کنه،یا یه کسی و برگردونه،یا یه حرفی و بزنه،یا بعضی وقتها سکوت کنه!

.

.

.

بعضی وقتها حسرت می خوری بابت چیزهایی که از دست دادی و کسایی که رفتن،فکر می کنی "آره،رفت،تموم شد،من از دستش دادم!" ولی یه روزی که برگشتی و عقب و نگاه کردی می فهمی که هَمَشم تقصیر تو نبوده!

.

.

.

تو طول زندگی آدم،خیلی ها میان و ....خوب خیلی ها هم مجبورند برن،ولی قراره ما بمونیم،شاید مجبورند برن،شاید مجبورشون می کنن برن،شایدم مجبورشون می کنیم!!!

.

.

.

خیلی چیزها تقصیر ما نیست،ولی بدیش اینه که خیلی چیزها هست!

.

.

.

فکر می کنی کجا وایسادن مهمه یا کجا رفتن؟!

.

.

.

یا علی...یا علی....یا علی!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۳۶

کمی آهسته تر دنیا!!

نمی دونم تا به حال برای شما اتفاق افتاده که دوست،همبازی یا هم دوره ای کودکیتون عاشق بشه و یا ازدواج کنه! به احتمال زیاد اتفاق افتاده، ولی برای من در این چند وقت اخیر به صورت رگباری این ماجرا در حال تکرار است. و من فقط دلم می خواد یه بار دیگه بگن آمار ازدواج پایینه تا به شخصه له و په شون کنم!

کل آشنایان و دوستان و فامیل من این نشان گر آمار و به دوش گرفتن و در حال بالا بردنش هستند،بعد دوباره می گن پایینه؟!!

همه ی اینها به کنار،من در این مدت زمان اندک،از روشهای مختلف دلبری عاشقان از معشوقان کلی تجربه کسب کردم و شاخ در آوردم.

یکی از مهم ترین وسیله های دلبری هم معرف حضور همه هست "SMS" و نقش بسزایی در این پروسه دلبری دارد! و اینکه اصلاً فکر نکنید دو نفر که همیشه سایه ی هم و با تیر می زدند نمی تونند عاشق هم بشوند،می تونند!!! پس مراقب زبان گرامیتان باشید! متوجه منظورم هستید که؟!

"توصیه ای از یک زبان بریده!"

 

 و در آخر به همه ی دوستان و عزیزان و آشنایانی که محور زیر را مشاهده می کنند و خود را در قسمت "تجرد" ملاحظه می فرمایند،سفارش می کنم،یا برید یه ایرانسل بخرید،که شکر خدا یکی بخر 100 تا ببره!

یا زندگیتون و بکنید،ایها الناس،خانمها آقایون! بشینید و زندگیتون و بکنید!

 

توصیه های ایمنی

سرت و بنداز پایین،از هیچ کس جزوه نگیر،جزوه نده،خونه ی اقوام "کیس دم بخت دار" نرو،با همکار دم بختت ساعت ناهار قرار نذار و...کلاً شما مراقب خودتون باشید!

راستی اگه با اینترنت هم سروکار داری که دیگه خدا آخر و عاقبتت و بخیر کنه! فقط می تونم بگم،می سپرمت به خدا!

 

زهرا صالحی‌نیا

نمی دانم گلایه کردم یا نکردم! ولی فهمید که حسودیم شده! حق داشتم خوب!

نه! نداشتم،حق همیشه با او بود،ولی .... خیلی حسودیم شده بود! اینقدر که بهش گفتم:دیگه دوسم نداری؟!

.

.

.

هیچ وقت اینقدر حسود نبودم! اصلا هیچ وقت حسود نبودم! ولی من هم "آدم" بودم! با همان ذاتی که مخصوص آدمهاست،با همان حسادتهای مخصوص آدمها! حالا تو بگو هر چه قدر هم که عاشق،ولی آدمم!

.

.

.

فقط نگاهم می کرد،با همان لبخند،با همان چشمانی که هیچگاه ندیدمشان و من .... برایش از حسادتهایم گفتم یا نگفتم،نمی دانم.......خودش فهمید!

دلم شکسته بود،دلم از همه ی محبتهای گاه و بی گاهش به دیگران شکسته بود،یاد بی مهری هایش آزارم می داد .....آرام گفتم:پس من چی؟!

بغض کردم!

.

.

.

.

.

.

 

خُلِقَ الْاِ نْسَانُ مِنْ عَجَل ٍ سَاُ ریکُمْ ایَاتی فَلَا تَسْتَعْجِلُن ِ 37

انبیاء

آدمی در خلقت و طبیعت بسیار شتابکار است ای مردم ما آیات (قدرت و حکمت بالغه) خود را بزودی به شما می نمایانیم تعجیل مدارید(که هر کاری را وقت معینی است)

 

نه اینکه فکر کنی من چون "من" بودم گفت،نه! قبلا گفته بود و من نشنیده بودم،نه فقط به من! به همه ی آنهایی که ذات آدمی داشتند گفته بود،مثل روزهایی که حقیر می شدم و امید می بستم به همان ذاتهای آدمی و او فقط محزون لبخند می زد و.....

الیس الله بکاف عبده

.

.

.

لبخند که می زند،دلم هوایی می شود،گاهی فکر می کنم،نم اشک هم گوشه ی چشمانش می نشیند؟!

.

.

.

گاهی آدمیتم بر عاشقیتم می چربد و من!!!! نمی دانم زمین می خورم یا بالا می بروم،گاهی هم بلعکس و آن زمان هم نمی دانم بالا می روم یا زمین می خورم،ولی تو که دلداریم می دهی،آرام می گیرم .....

شاید آرام زمزمه می کنی:تقصیر تو نیست،آدمی،آدم.....

آن وقت من می مانم و سرخی شرم گونه هایم و دلی که "غنچ" می رود برای لبخندت

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۱۷

"من" محو تماشای تو شدم بی انصاف!

من آرام آرام از "من" دور می شوم،سکوت می کنم،لب می گزم،و سرخوشی هایم می ماند....

"چه ظاهر با شکوهی....چه لبخندهای عظیمی! چه شور و اشتیاقی برای زندگی!"

نیاز به فریاد نیست،اگر آرام اسم من را صدا کنی،صدا در درونم می پیچد و باز می گردد...انگار از تو نشست کرده ام،ریخته ام!

می گذرد! می گذرد!!!

به من متذکر نشو که می گذرد! خودم می دانم!

.

.

.

" مبهوت"

من و تو کنار هم نشسته بودیم،آسمان پر از بادبادکهای سرخ و سفید و سبز و آبی و زرد و بنفش و مشکی و...

آسمان پر از بادبادکهای رنگی بود،ما فقط کنار هم نشسته بودیم،نه با هم حرف می زدیم،نه همدیگر را نگاه می کردیم. تو پاهایت را ستون دستهایت کرده بودی و من دستهایم را ستون تنم،پاهایم را دراز کرده بودم.

سرم رو به آسمان بود،تو نیمی از نگاهت به آسمان و نیمی دیگرش به تکه چوب در دستت بود،همانقدر که دلمان می خواست دشت بود و سبزه،همانقدر که دلمان می خواست!

...........................

....................................................................................این قصه سر دراز دارد......

زهرا صالحی‌نیا