"من" محو تماشای تو شدم بی انصاف!
من آرام آرام از "من" دور می شوم،سکوت می کنم،لب می گزم،و سرخوشی هایم می ماند....
"چه ظاهر با شکوهی....چه لبخندهای عظیمی! چه شور و اشتیاقی برای زندگی!"
نیاز به فریاد نیست،اگر آرام اسم من را صدا کنی،صدا در درونم می پیچد و باز می گردد...انگار از تو نشست کرده ام،ریخته ام!
می گذرد! می گذرد!!!
به من متذکر نشو که می گذرد! خودم می دانم!
.
.
.
" مبهوت"
من و تو کنار هم نشسته بودیم،آسمان پر از بادبادکهای سرخ و سفید و سبز و آبی و زرد و بنفش و مشکی و...
آسمان پر از بادبادکهای رنگی بود،ما فقط کنار هم نشسته بودیم،نه با هم حرف می زدیم،نه همدیگر را نگاه می کردیم. تو پاهایت را ستون دستهایت کرده بودی و من دستهایم را ستون تنم،پاهایم را دراز کرده بودم.
سرم رو به آسمان بود،تو نیمی از نگاهت به آسمان و نیمی دیگرش به تکه چوب در دستت بود،همانقدر که دلمان می خواست دشت بود و سبزه،همانقدر که دلمان می خواست!
...........................
....................................................................................این قصه سر دراز دارد......