روزها گر رفت گو رو باک نیست/تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
این روزها دلم تنگ می شود برای همه ی آنهایی که "تمام شد" ند.روزگار است! چه اینجا در این مجاز آباد و چه در حقیقت آباد خودمان روزی همه مان "تمام می شویم".
.
.
.
.
.
"تو بلند شدی،خودت را تکاندی،دستت را به کمرت زدی و آن یکی را سایبان چشمانت کردی،چشم دوختی به آسمان و من خیره شدم به تو و بادبادکها...
بادبادکها کنار صورتت بازی می کردند،شیطنت می کردند،می رقصیدند و من محو تماشا بودم.
سمت من برگشتی ،به چشمانم خیره شدی و دستت را به سمتم دراز کردی.بادبادکها انگار تو را آغوش گرفته بودند،بی صدا می رقصیدند،تو جدی به من نگاه می کردی،من آرام خندیدم،به آن همه غوغا و شیطنت ،تو اخم کردی و دستت را جلو تر آوردی،من محو تماشای تو و بادبادکها شدم...."
...........................
....................................................................................این قصه سر دراز دارد......