11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۱۲ بهمن ۸۷ ، ۲۱:۴۲

نامهای NetBIOS .....چک چک باران....

صدای چک چک آب که از پشت شیشه آمد،خندیدم،ساعت چند بود؟! خیلی گذشته بود از وقت خوابم!! تا چهار صبح توی یه گوشم صدای استاد بود که از نامهای NetBIOS می گفت و توی یک گوشم صدای باران!!

صدای قطره هاش که به پله کان پشت پنجره ی اتاقم می خورم وسوسه ام می کرد! وسوسه ای که همیشه هست،برای رفتن......

_یک شب،هیچ کس نبود،من  بودم و خانه و حیاطی که می خواندم،چادر نمازم و به سر کشیدم وپای برهنه! پا  به حیاط گذاشتم،چه آسمان ابری بود،کاش باران می آمد،می خواستم سجده کنم،باغچه و ماشین و موتور و لگن! به کنار!! همه ی حیاط آسمان بود،دلم می خواست همه ی نم و سرمای کف حیاط را در یک نفس ببلعم.....

الله اکبر.....

بعد رکوع.......چه اشتیاقی داشتم برای سجود،بی مهر،روی زمین خدا....روی زمین خدا.....

الله اکبر....

....کاش سجده ها بیشتر بود...........

دلم می خواست نماز ظهر را در آن سیاهی بخوانم،دوتا سجده بیشتر داشت،بعد دوباره بی خود و بی جهت،بی دلیل به سجده رفتم،لرزیدم،بلد نبودم زبان برزیم،اصلا زبانی نداشتم دیگر...گاهی که اینگونه قفل به زبانم

 می زند...عاشق ترش! می شوم....که خود می داند من فقط نگاه می خواهم....چه رویایی بود آنشب،آرزویی بود،از زمان مکلف شدنم،یا قبل تر،سر به روی زمین بگذارم و نماز بخوانم در زمین خدا...پاهایم روی زمین باشد..... زمین خدا...زمین بی فرش....بی فرش.......

بعد باران بگیرد..درست وسط سجده ی اول رکعت اول.....بعد خیس شوم و دوباره سجده........

........

بعد برسم به قنوت....باز سکوت کنم......دهانم را باز بکنم و چشم بدوزم به آسمان مسقیم.......به همانجا که باران می آید......کاش می گفتم.....انی احبک.........که من نمی توانم......می خواهم با همین قنوت بمانم.......ایستاده.....

که من دل ندارم دل بکنم از این قنوت و از آن آسمان.....ولی شوق رکوع و بعد ترش سجود است و بعد بوی خاک و باران...بوی خاک است.......خاک.......یا علی.....روی دو پا بنشینم و سلام بگویم و بگویم و بگویم و بخندم از سلام گفتنم به صالحین..... بعدتر که دستهایم را روی پایم زدم........با چشمان باز اینبار سلام دهم به عاشقین،که من تاب بستن چشم در زیر باران را ندارم.....

 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلَی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن

بازهم خیال و واقعیتم در هم رفت............ _

.

.

 

 

.

..

پ.ن:روزهای بارونی،نه از لبه چادرم که خیس می شه و پر از گل و وزنش دوبرابر وزن خودم می شه بدم می یاد،نه از ماشینهایی که آب می ریزم روم،نه از چاله های آب،نه از مقنعه ام که می چسبه به کلم،نه از شر شر آبی که از سر و روم می ریزه،نه از شلختگیم...نه از ....از این چترها بدم می یاد...بدم می یاد..بدم می یاد..ببند اون چترو....ببرش کنار از جلو چشمم.._عجب شعاری شد!!_

پ.ن2:از زیر گذر امام حسین که رد بشی_با BRT_وسط زیر گذر آسمون معلوم می شه،همین طور که اتوبوس می یاد بالا..یه اسم معلوم می شه،تو تاریک روشن صبح،قرمزیش چشم نوازه،اگرچه به نظر من این اسم هر جا باشه دل می لرزونه،حالا گیرم وسط میدان امام حسین....مسجد امام حسین علیه السلام

پ.ن3:می دونم روح هر چی عکاسه الان داره می لرزه!!! ولی قرار بود این عکس،عکس چند تا شاخه باشه،که توی بارون ،ساعت6:45 صبح ایستادند...

 

 

 

*با عرض پوزش عکسها حذف شده.

 

زهرا صالحی‌نیا

من که خرافاتی نبودم........

خیلی بچه تر بودم،بچه ها بین زمزمه های عاشقانه شون که من هیچ وقت خدا سراز آن در نمی آوردم،می گفتن"وقتی دو تا عقربه روی هم افتاد،ساعتت و بوس کن،اونوقت "او" ن یادت می یوفته"

من چقدر می خندیدم،گفتم که، من هیچ وقت خدا نمی فهمیدم ع.ش.ق یعنی چی؟! (ف.یلترم نکنن!!)

.....

روزها که می گذشت......گفتن ندارد،من هم همراهش بودم،خیلی خیلی بزرگ شدم،اینقدر بزرگ شدم که دستم رسید به ساعت دیواری!

  .               

 ..........  گفتم " من هیچ وقت خرافاتی نبودم"

.............

_ساعت چنده؟

-                                                 2:10 دقیقه،اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ

بلند خندیدم....."من هیچ وقت.." بگذریم

.

.

 

سربلند کردم از کتاب،ساعت 3:15 دقیقه نصفه شب بود،آرام خندیدم،این وقت شب!!!

"کی حال داره این وقت شب یاد من بیوفته"

......"..................."

.

.

.

.

........وقتی تو آمدی،هرلحظه چشمم روی ساعت بود،نمی بوسیدمش،که هنوز نه لبهای من تاب سوزش داشت و نه روی این را داشتم که با یاد تو بوسه بر......ساعت....نه! یادت....یادت.....

بگذریم.........

گذشتم و گذشتم وگذشتم

من که گفتم هیچ سر از کار این عشقها در نیاوردم و خودم ماندم اول خط، من نشستم و نگاه کردم،می دویدند،زمین می خوردند،من نشسته بودم سر خط،_پشت خط شروع_زانوهایم را در آغوش گرفته بودم،نگاه میکردم،نگاه........

گرد و خاک به چشمم رفت،چشمانم پر از اشک شد.........

                                                                       گریستم................

گفته بودم؟یا نگفته بودم؟!

"تو که هیچ وقت خرافاتی......."........نه؟! این نه !!!!

                 

  گفتم عاشق شدم؟!

.

.

............................خندید،گفت تو قاشق هم نیستی.....................

.                                                                

                                                                    _به من دست نزنید!!!!

من که دست نزدم... حتی ل........ گفتم که سر در نمی آورم....

قرار نبود تلافی کنی...تلافی.....

.

.

.

.

این عقربه ها  این روزها هر لحظه،با من،با "من" سخن می گویند،من سردرگمم..............

"کی حوصله داره 5:25 دقیقه صبح یاد من بیوفته؟"

.

.

............تو که خرافاتی نبودی؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۲۰

علی کوچولو!

کاری ندارم که خودش کجاست_به اندازه ی کافی نشانش داده اند_می خواهم بدانم باقی علی کوچولوها کجایند!_100% دخترها هم شاملش می شوند_

وقتی علی کوچولو را می دیدم،بابای علی جبهه نبود! یا خدا همراهش شده بود و رفته بود،یا به دنبال یک لقمه برای علی و مادرش بود!

بابای علی شده بود فقط ! بابای علی!

لای لای لای!!!

بابای علی!

بابای زهرا!

بابای من!

اصلا از اول هم می خواستم برسم به بابای خودم!

بابای زهرا!

صدمین پستم برای توست!

بابای زهرا!

_اگرچه بسیار بلند است،خیلی خیلی بلند،به اندازه ی بیست سال_ 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ بهمن ۸۷ ، ۲۲:۲۹

همه چیز خوب است!

همه چیز خوب است،امتحانات تمام شد،کلاس infra2 از چهارشنبه شروع می شود و از خوشحالی شروع دوباره اش در پوست نمی گنجم!!

دلم برای دیدن رویا و نفیسه بال بال می زنه،دلم برای خندیدن هم تنگ شده!باید حسابی بخندیم!باید دوباره از مطهری تا میدان ولیعصر پیاده بیایم و غیبت کنیم!!

آخ که دارم لحظه شماری می کنم برای دیدنشون!

خبر دیگه اینکه،زهرایِ جان گفته بهش عادت نکنیم،که البته دیر گفته! و من بسیار دلتنگم برای او!!

  و اینکه گاهی،فقط گاهی فکر می کنم بهتر نبود کمی به حرف دلم گوش می دادم_گاهی،فقط گاهی!_

_کلاً پست بی مفهمومی شده،بیشتر یک نوع خبردهی از وضع موجوده!_

.

.

.

.

پ.ن:پ.ن یعنی: کلمات و ترکیبات جدید پست:

Infra2=infrastructur2 یکی از course های mcse(مدیریت شبکه)

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ بهمن ۸۷ ، ۰۹:۵۹

مهرم......

عاشقش شدم.........

عاشق نگاهش!

حضورش!

نمی دانم چرا!!

نمی دانم اگر نمی شدم چه باید می کردم!!!

.

.

گفتم: مهرم مهرت !!!!

گفت: نمی توانم !

                 سر باز زد و رفت !!!

.

.

من ماندم!!

                 عاشق صداقتش شدم

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ بهمن ۸۷ ، ۲۳:۴۶

Title-less

 اِ نَ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ اَ جْرٌ کَبیرٌ

 

همانا آنانکه از خدای خود در پنهان می ترسند آنها را امرزش و پاداش بزرگ خواهد بود

۱۲ملک

زهرا صالحی‌نیا

(جای مفت است و گوش ـچشم ـ مفت . دو پست در یک روز.گفتم که روی دلم  حرفی سنگینی می کند)

 

 

حکایت سنگ و شیشه

قصه از لغزش شروع می شود

و دلی که می خواهد و روزگاری که خساست می کند!

ولی،وقتی نگاه می کنی،روزگار بیچاره کاره ای نیست!

خودم چشمهایم را بستم،و گوشهایم را گرفتم،من ماندم میان او و او!

و ندانستم کدام را برگزینم!چله ی عشق نشستم و ندانستم،چله ام  بی قرب تو ثمر ندارد!

تو  تردیدم را دیدی،خندیدی!

من ماندم و دنیایی که ساختم بی تو_او_

تو خود باز آمدی

جلوه کردی

من صد بار توبه شکستم و تو باز آمدی

تو آمدی

.

.

.

.

طلب می کنم به نیت قرب

می گریم به نیت قرب

می نویسم به نیت قرب

می نگرم به نیت قرب

می نگرم به نیت قرب

می نگرم به نیت قرب

می نگرم به نیت قرب....................

                                              می مانم و می روم به نیت قرب

 

زهرا صالحی‌نیا

جلد سبزش هی می گفت،بیا،بیا من و بخون،بی خیال ساعت 2:20 صبح ! پاشو،بیا بازم کن،بیا من و بخون،منم که سست عنصر،رفتم،چراغ قوه ی شارژی روشن کردم و شروع کردم بخوندن(مامان اگه می فهمید امشبم تا 2 3 بیدار موندم کلم و می کند،تهدیدم کرده بود که کیس و پرت می کنه تو کوچه!!)

"از سگ کمترم اگر جنازه ی رفیقم را توی دیسکو ریسکوی منهتن نیویورک پیدا نکنم!"

 

زهرا صالحی‌نیا

خورشید داغ تر از همیشه می تابید،من بودم و نگاهی سرگردان،تاب می خوردم،بالا و پایین،بعد چشمانم را بستم،دستانم را باز کردم،طنابهای تاب را رها کردم،بالا پایین

بالا

پایین

باد جیغ میزد

من فقط نفس می کشیدم

بالا

پایین

چه قدر دوست داشتم،چقدر دوست داشتم،همه ی دنیا،همه ی دنیا ساکت شود،فقط من باشم و تابم!

تاب آرام تر شد،چشمانم را باز کردم،همه جا سکوت بود،سکوت،هیچ کس نبود،همه ی تابها آرام استاده بودند،برگها آرام می لرزیدند،باد گرم به صورتم می خورد،لبخند زدم!

به این زودی برآورده شد؟!

فکر کردم،فریاد بزنم،فریاد بزنم و کسی را صدا کنم،ولی،دلم نیامد،حیف بوداین سکوت بشکند!

آرامش،همه جا بوی آرامش می آمد،پاهایم را به زمین زدم،تاب بالا رفت،چشمانم را باز نگه داشتم،خندیدم،بلند خندیدم،قهقه زدم!

ولی

ولی

_این ولی ها،هیچگاه،هیچگاه مرا رها نمی کند،قرار نبود داستانم عاشقانه شود! تو از کجا آمدی؟!!_

دلم تنگ شد،تنگ شد برای بوی حضورت،تو که نیستی،من فقط دل خوش بودم به اینکه در جایی از این شهر هستی،گفته بودم قرار نبود عاشقانه شود،همه ی داستان را به هم ریختی!!!!!!!!!!!!

تاب ایستاد،چرا این طور کردی؟!!!!

                   **********************************************

پ.ن:پ.ن یعنی دلم لک زده برای تاب بازی،برای بلند خندیدم،کاش بابا بود تا با هم می رفتیم تاب بازی! کاش بابا زود تر بیاد!این دفعه دلم براش خیلی تنگ شده!دلم برای همه تنگ شده! اجازه ی دلتنگ شدن که دارم؟؟؟؟؟؟؟؟ ندارم؟!!!!!!!!

پ.ن یعنی می دونی..

می دونی؟

نه تو نمی دونی!

نمی دونی

پ.ن2:پ.ن 2 یعنی ببین کارم به کجا رسیده ! پ.ن2 دیگه چه صیغه ایه؟! صیغه ی مفرد،صیغه ی تنها،صیغه ی .....

ولش کن........

یا علی مددی

 

 

زهرا صالحی‌نیا

 

قرارمان به بازگشت بود،به من گفت برگرد،صدایم کرد،گرمای نفسهایش در صورتم خورد،دلم

 می لرزید،ترسیده بودم از اینهمه خشم،از اینهمه غیرت!!

 

دست برد و چادرم را کشید روی صورتم،دندانهایش را روی هم سائید و گفت:برو تو !

بعد اضافه کرد:کسی نبیندت!

 

من سر به زیر داخل شدم،فقط صدا می شنیدم،صدای راز و نیاز،و صدای گامهای سنگینی در پشت سرم،می لرزیدم.

 

_بنشین

 

نشستم

_تمامش کن! تمام

 

هنوز می لرزیدم،دستان مشت کرده اش را می دیدم،مشتها به هم فشره می شد و بعد دوباره باز می شد،فکر

 کردم،اگر،تنها اگر کمی دستش را بالا بیاورد،تنها کمی،بعد مشت....

 

_خجالت بکش!

 

لرزشم بیشتر شد!

 

_چرا؟

 

صدایم می لرزید!

 

_مشت؟با همین دست؟با همین دست تو را بز............؟با همین؟

 

صدایش ،صدایش پر از دلخوری بود،چادر هنوز روی صورتم بود،مشتهایش را باز کرد.

 

 

_ببین،خوب نگاه کن،اینها برای ز..........

 

صدایش در گلو شکست،بغض کردم،بغض کرد!

 

من.......

 

_سیسسسسسسسسسسس

 

من........

 

_حرف نزن زهرا،حرف نزن!

 

چقدر بغض در گلویش بود!

 

_نیامده بودم برای ز......از دست تو،مرا به کجا کشاندی!!!!!

 

بلند شد،فقط پاهایش را میدیدم،پشتش را به من کرد

 

_آمدم تا بگویم،همینجا بمان،نرو ،دیگر نرو!

 

ورفت،قدمهایش را می دیدم،دیدم که رفت،ولی من نشسته بودم،خودش گفت بنشین،قدمهایش سنگین بود،صدای درآمد.در رابست،،هنوز صدای نیایش می آمد،چادر را کنار زدم،چشمانم سوخت.............

 

از خواب پریدم،تنم تب داشت،نفس نفس می زدم،هنوز می لرزیدم،صدای اذان می آمد،صدای اذان می آمد!!!!

 

                             ******************************************

پ.ن:پ.ن یعنی،حوصله ی بازی ندارم،حوصله ندارم دوباره کلمات و  ردیف کنم،پ.ن یعنی حوصله ندارم،پ.ن یعنی هی ی ی ی،ای ی ی ی ی دل،پ.ن یعنی می دونم این برای دو پست قبله ولی هنوز دلم خوب نشده،پ.ن یعنی سبزی جملات برای هیچ منظوری نیست،فقط برای جلای چشم خواننده است،پ.ن یعنب دلم تنگ شده برای سبز،کاش یکی و پیدا می کردم می دادم همه ی اینجا رو سبز کنه! نقاش آشنا سراغ دارید؟ که یه روزه کار و تحو.یل بده؟!!!!!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا