11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

باید به او می گفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند،ایمانی که حق طلبی را خفه کند،خضوع به

 شیطان است.ایمان باید زاینده ی عشق باشد.باید موجب وصل شود.باید موجد شادی باشد.راه به

 آشنایی بگشاید.ریشه ی مصیبت و فراق را بخشکاند.اُ ف بر مومنان غافل از عشق.......................................

 

 

                      کیمیا خاتون

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ دی ۸۷ ، ۲۲:۳۰

هی ی ی ی ی ،ای دل ل ل ل ل

(خدا شفا بدهد،دوباره 2 پست در یک روز!!

خوب اگر خواستید نخوانید! اصلا نظر هم ندهید!!

اصلا دعوا که نداریم؟!

داریم؟_یکی باید به خودم بگه_جای رویا خالی که بگه تو با هیچ کس دعوا نداری دعواهات فقط برای..................

هی ی ی ی ی ،ای دل ل ل ل ل

به قول نفیسه ان شاء الله خدا وقت جبران به همه بده،به همه!

آمین یادت نره اونم بلنده بلند!)

 

من به امید حضور خشنودم

مرا امید ده به صدایی

به نشانه ای

به نسیمی

چهره ات از یادم رفته!

"می ترسیدم نگاهت کنم،می ترسیدم بشکنی! "

ولی الان ،دلم می خواهد یک لحظه تنها یک لحظه به نظار ه ات بنشینم و بعد.................

بعدی دیگر نباشد

تو باشی و من و من و من

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ دی ۸۷ ، ۱۷:۴۰

تا به حال دلتنگ شده ای؟!

با نام تو افطار می کنم

کاش این غروب آخرین غروب بی تو بود

محبوبم

من تا به کی به انتظار طلوع وغروب بنشینم؟

تا به کی از هر رهگذر بوی تو را بجویم

تا به کی سلامم را به نسیم دهم تا به تو برسانند

بیا و فاصله ها را کوتاه کن

نذرهایم منتظرند تا ادا شوند

ببین

التماس می کنم

نگاهم بوی خواهش نمی دهد

تماماً التماس است

ببین دستانم پر از نیاز لمس حضور تو است

چشمانم

چشمانم تشنه ی دیدن است

دلتنگی غوغا می کند

تا به حال دلتنگ شده ای؟!

 

زهرا صالحی‌نیا

گاهی بعضی آرزوها عجیب دورند.........

سکوت

سکوت

سکوت

مغزم تصمیم گرفته سکوت کند و دلم هم که......

کلاً خاموشه!

.

.

یک ساعت قبل از نوشتن متن پایین،جملات بالا را نوشتم،واقعا دلم خاموش بود،خاموش که نه،فکر کنم قهر کرده بود،آرامش قبل از طوفان!

بعد

_1ساعت بعد_ دستم،دست خودم نبود،می نوشت،می نوشت،فریاد می زد،می گریست،و دلم،فوران کرده بود،طوفان بود،من مانده بودم و دلم و دستم و صفحه ی سفید،ندانسته گفتم،و دانسته حسرت خوردم،حسرت زهرایی را که روزی با خدایش قرار گذاشت......................

.

.

.

.

قرارمان یادت هست؟؟

کداممان فراموش کردیم؟

من یا تو؟!! تو که هنوز خدا هستی! پس حتما من........

من فراموش کرده ام؟ مطمئنی؟

.....................من چه قراری را فراموش کرده ام؟؟

.

.

.

.آهان یادم آمد...........

.

.

.

.

.

تو هنوز سر قولت هستی! قول دادی خدا باشی،تو قول دادی همیشه ی همیشه کنارم بمانی،می شنوی(فریاد می زنم)توقول دادی!!!!!!

چرا پس من اینجا.......

چرا پس من تنها هستم؟

چرا غمگینم؟

چرا دنیایم سیاه است؟چرا باید روز و شب به این فکر کنم که چگونه گناهان ریز و درشتم را پاک کنم؟

چرا تو نیستی که بگویی چه کنم؟

چرا تو دستهای مرا نمی گیری؟

چرا با من سخن نمی گویی؟؟

نمی بینی؟نمی بینی لحظه لحظه آب می شوم؟

نمی بینی زیر اینهمه حجوم سیاهی قلبم را دود گرفته؟نمی بینی تنهایم؟بی کسم؟

نمی بینی که دستهایم چشم انتظار کمک است؟

چرا پاسخ مرا نمی دهی؟

من عصیان کرده ام! من تو را می خواهم،می خواهم بی هیچ حجابی تنها با من

با من سخن بگویی

می شنوی؟

من تو را فقط برای خود می خواهم

می خواهم تو خدای من شوی و من تنها بنده ی تو

می خواهم من عبادت کنم و تو تنها مرا بنگری

می خواهم فقط من در خانه ی رحمتت باشم

می شنوی؟

من تو را

تویی که فراموش کرده ام

 را دوست دارم

من نمی توانم بی تو

بی مهر تو

بی عشق تو دمی زندگی کنم

مرا نران

مرا از در رحمتت نران

من پر از گناهانم

ولی می بینی؟

هنوز بی تو توان ماندن ندارم

مرا دریاب  اگرچه سیاهم.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ دی ۸۷ ، ۱۴:۴۱

Title-less

وَهُوَ الَّذی یَقْبِلُ التُّوْبَةِ عَنْ عِبَادِه وَ یَعْفُو اعَن ِ السَّیِاتِ وَ یَعْلَمُ مَا تَفْعَلوُنَ 25

 وَیَسْتَجیبُ الَّذینَ امَنوُا وَ عَمِلوُا الصَّالِحَاتِ وَ یَزیدُ هُمْ مِنْ فَضْلِه وَ الْکَافِرُونَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدیدٌ 26

واوست خدایی که توبه بندگانش را می پذیرد وگناهانشان می بخشد وهرچه کنید می داند۲۵

و دعای آنان که به خدا ایمان آورده ونیکوکار شوند مستجاب می گرداند و از فضل و کرم خود بر ثواب آنها می افزاید اما برای کافران عذابی سخت خواهد بود

۲۶                                                                                       شوری

 

زهرا صالحی‌نیا

نامه ای که همراه مثنوی مولوی به آدرس پسرش احسان در آمریکا پست شد

 

احسان

مولوی دو بار مرا از مردن باز داشت،نخستین سالهای بلوغ بود،بحران روحی همرا با بحران فلسفی.

 چه،اساسا من خواندن را با آثار مترلینگ آغار کردم و آن اندیشه های بی سرانجام شک آلود که نابغه ای چون او را دیوانه کرد پیداست که با مغز یک طفل دوازده ساله ی کلاس ششم دبستان چه می کند؟

بر داشتم لقمه های فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمه ی ادراک مسیر صادق هدایت را که آن ایام خیلی وسوسه انگیز بود پیش پایم نهاد و من برای پیمودن آن مسیر ساعاتی پس از نیمه شب آهسته از خانه بیرون آمدم.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ دی ۸۷ ، ۱۳:۳۱

کف خیابون پر از ستاره بود

دلتنگی بیداد می کند!!

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

                       عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

مگه گم شده بود که پیدا بشه؟! توی کدوم پستوی دل می تونی عشق و پنهان کنی؟ کجا؟پشت کدوم نگاه؟

نگاه؟!!

وقتی چشمها رو ببندی ،همین می شه،عشق گم می شه،و وقتی گم شد،باز کردن چشم فایده ای نداره!

                          ***************************************

خیلی بی ربطه ولی الان یادم اومد و خواستم  بگم،چند روزپیش،صبح زود ،حدود ساعت 6/30 ، می رفتم کلاس، کوچه خلوت خلوت بود، هوا تاریکِ تاریک بود، ماه تو آسمون بود،داشتم با خودم.....نه با خدای خودم حرف می زدم،از همون حرفهایی که فقط می شه به خدا زد،همون حرفهایی که حتی نمی تونی 2 دقیقه بعد پیش خودت تکرارش کنی،تو حال خودم بود،از کوچه اومدم بیرون،پیچیدم تو خیابون،یه دفعه دیدم زمین پر ستاره شده!

کف خیابون پر بود از ستاره های ریز و درشتی که به من می خندیدند و چشمک می زدند،خواستم لگدشون نکنم،می خواستم،تا اومدن خورشید همونجا بایستم و ستاره هایی که به زمین اومده بودن و نگاه کنم،ولی............

آروم قدم برداشتم،اولین ستاره که زیر کفشم رفت،آروم گفتم:آخ!!

صدای آخم تو خیابون خلوت پیچید،هر قدمم یه آخ بود و یه دنیا پشیمونی و شرمندگی،از ستاره هایی که اومدند زمین و من مجبورم لگدشون کنم.

(شاید صدای آخ هام باعث شد،صدای جرغ،جرغ،شیشه خورده ها رو نشنوم،وگرنه،باید زود تر از اینا می فهمیدم که شیشه ی پنجره ی اولین خونه ی خیابون شکسته!!!)

ولی فرقی برای من نمی کرد،چه شیشه شکسته بود،چه نشکسته بود!اون روز صبح،من دیدم

 

                                                    دیدم که کف خیابون پر از ستاره بود

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ دی ۸۷ ، ۲۱:۴۰

غزه در آتش

 نذرهایم برای تو

اشکهایم برای تو

دستهایم برای تو

اگرچه دوری

اگرچه محرومم از دیدنت

اگرچه تو در سختی هستی من اکنون اینجا آسوده می نویسم برای تو،ولی کاش بدانی مهر فاصله ها را  یکی می کند و دردها را مشترک!

هر زخمی که به قامت تو فرود می آید گویی بر قلب من می نوشیند،و تو خود قضاوت کن کدام دردناک تر است.

شرمنده ام

از اینکه مسلمانم و بی هیچ کمکی به تو آسوده نشسته ام

و حیران از انسانها ...

                       نه......

                                     موجوداتی که غم تو را

                                                             درد تو را میبینند و دم نمی زنند

مرا نیز همراه خود بدان

بدان اگرچه در کشور خود غریب و تنهایی ولی انسانهایی هستند که همیشه در قلب و خانه هایشان به رویت باز است!

همیشه

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ دی ۸۷ ، ۲۳:۴۳

پدر،عشق و پسر

نوشته ی سید مهدی شجاعی،واقعه ی عاشورا(نحوه ی شهادت حضرت علی اکبر)از زبان اسب آن حضرت برای مادر ایشون (لیلا) است.

"عجیب رابطه ی میان این پدر و پسر.من گمان نمی کنم در تمام عالم،میان یک پدر و پسر اینهمه تعلق،اینهمه عشق،لینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد.من همیشه مبهوت این رابطه ام.

گاهی احساس می کردم که رابطه حسین و علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نیست.رابطه ی باغبان با زیباترین گل آفرینش است.رابطه ی عاشق و معشوق است.رابطه ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است.احساس می کردم رابطه ی علی اکبر با حسین فق رابطه ی یک پسر با پدر نیست. رابطه ی ماموم و امام است.رابطه ی مُحبُّ و محبوب است و اگر کفر نبود،می گفتم رابطه ی عابد و معبود است.نه...چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه ی میان دو اسم اعظم بپردازم؟

بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه ،گیج و منگ و گم می شدم.می ماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟مراد حسین است یا علی اکبر؟

اگر مراد حسین است_که هست_پس این نگاه مریدانه  او به قامت علی اکبر،به راه رفتن او ،به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب،علی اکبر است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟"

همیشه این کلمات من و با خودش به جایی می برد که نمی دونم کجاست،توی یه بی وزنی عجیب،بین زمین و آسمان می مونم،بین عشق و دوری،بین مرگ و خون،بین درد و رهایی،بین آزادی و اسارت!

امروز اَزای عموی بود،من هم مثل بقیه دلم می سوخت،برای همه ی اون آدمهایی که توی غزه بی خبر می میرند،برای همه ی اون آدمهایی که مثل من برای آینده خودشون برنامه داشتند،وشاید فکر هم نمی کردند یک ساعت و حتی یک لحظه ی بعد نباشند.

امروز دوباره فکر کردم و میان عشق به زندگی و عشق به خدای خودم ماندم و ترسیدم از اینکه سر افگنده بشم پیش او.

اگر حکم جهاد دهند،من باید چه کنم؟! بمانم یا بروم،نمی دانم اینجا بیشتر به من نیاز دارد یا مردمی که زیر آتش اسراییل و آمریکا هستند!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ دی ۸۷ ، ۰۰:۵۹

خیلی خیلی خیلی بزرگ

امروز شنبه،دیر کرده بودم،شاید مثل همیشه،وقتی توی خیابان می دویدم تا تاکسی بگیرم و سریع تر خودم و به کلاسم برسونم،از کنار پدر و پسری رد شدم،که با آرامش قدم زنان پیش می رفتند،پدر داشت در مورد یک چیز خیل خیلی خیلی بزرگ با پسرش حرف می زد،وپسرک مات داستان پدرش بود،خیلی دلم می خواست آرام تر برم و بفهمم چه چیز خیلی خیلی بزرگی وجود داره،که اینطور آن پسرک و مات کرده!!

گاهی وقتها واقعا حسرت می خورم،حسرت اینکه کاش پدرم برای من هم داستان می گفت،کاش فقط یک لحظه دوش به دوش من راه می رفت.

                             ****************************

الان که می نویسم ساعت 12:55 دقیقه ی روز یکشنبه است،فردا صبح ساعت 9 دماوند کلاس دارم،و هنوز هیچی درس نخوندم،ولی مهم تر از همه محرمه که داره می یاد،هم ذوق کردم که داره می یاد،هم دوباره غم کهنه ریخته تو دلم،محرم عجیب باشکوه و زیباست،ولی من شکوه محرم و توی یک کتاب حس کردم.

 

زهرا صالحی‌نیا