11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۷ خرداد ۸۸ ، ۱۳:۴۹

او ایستاده.

فاطمه نه شروع داشت و نه پایان! فاطمه جریان بود،فاطمه آرام و لطیف در زندگی محمد و خدیجه و علی و ...فاطمه آرام در هستی جاری شد!

فاطمه آب بود.

.

.

.

"ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می آمد که بگوید (( پدرت فدایت دخترم.))

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و به صورت شرمنده ی زنی که برای بار دهم سوالی را می پرسید لبخند زده بود.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه رسیده و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ها داده و خود نخورده است.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود،روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و شنیده بود همسایه ها بلند،طوری که بشنود،می گویند:علی!او راببر جایی دور از شهر،گریه هایش نمی گذارد شب بخوابیم.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود،گفت:دوباره اذان بگو،من دلتنگم.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سالهای طولانی خانه نشین باشد.

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار و گفته بود ((نمی گذارم ببریدش))

.

ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بر همین دیوار که.....!"۱

 

 

 

۱.فاطمه شهیدی " خدا خانه دارد"

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۶

ما بردیم!

 

 

winer winer!                                                                   

chiken roast in the dinner!                                                           

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ خرداد ۸۸ ، ۱۳:۳۵

گوش کن!

راستش اصراری نیست که هر چی می نویسم الهام گرفته از حقیقت باشه!

نه من پدری دارم که با کار مشکل داشته باشه نه شوهری!

این فقط یه فکر عمومیه که در بیشتر آقایون هست!

نه من دپرسم نه از گذشته سر افکنده نه حسرت می خورم نه به حماقتهای نکردم می خندم! من گفتم گذشته گذشته! گذشته باید بگذره!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۳۷

من او را دوست دارم،دوست دارم!!!

سفر همیشه خوب است،و اگر خودت باشی و خودت بهتر هم می شود و باز هم اگر زیارتی باشد که دیگر فوق العاده است!

بعد از کلی ناله و زاری قسمت ما هم شد که به قم برویم،اگرچه نه فقط برای زیارت بلکه بیشتر برای آموزش بود ولی همانش هم غنیمتی بود بسی بزرگ و گران مایه!!!

.

.

.

کل عمر زیارتم شاید به دو ساعت هم نمی رسید،حتی نرسیدم یک رکعت نماز در جمکران بخوانم،با اینکه روبه روی جمکران بودیم! ولی همان "نقطه" پایان برای من بس بود،تمامش کرد،نگفت تمام،نگفت خوب می شی،نگفت.....

فقط یک نقطه گذاشت و من رفتم سر خط!!!

.

.

.

محو خاطره می شوم،یک چاه و هزار نامه...یک چاه و هزاران هزار نامه!

.

.

.

دل به دلت می دهم،نه دیگر فقط برای حاجت و دعا و گریه،فقط محض خاطر بی دلی "بی دلی"...

.

.

.

از همان روز اول و گاهاً فکر می کنم پیش از روز اول مرا حد زدی،زدی و زدی و زدی و تک تک ضربانهای دل ِ من هم خون افتاد و تو باز هم زدی و زدی و زدی!

.

.

.

من نشسته ام به انتظارت،به انتظار تک تک ضربه ها،دانه دانه ی نمکهایی که بر زخمم می پاشی و .........

من فقط نشسته ام،ببین !! آرام تر از همیشه نشسته ام!

.

.

.

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

.

.

.

تو بگو بوسه بر لبان شمشیر،تو بگو ذره ذره آب شدن زیر نگاه معشوق،تو بگو همه ی عمر نرسیدن،تو بگو درد،تو بگو انتظار،تو بگو.............

تو فقط بگو،لال شوم اگر بگویم...."لال شوم اگر چیزی بگویم!"

.

.

.

"نگاه را چگونه می نویسند؟! نگاه و قطره اشکها را چه طور؟!"

 

 

پ.ن:شاید چند روز گذشته،خیلی ها از من دلگیر شده باشند،به خاطر حرفهایم و برخوردم،ولی لطفاً نباشید،چرا که من خوب نبودم،اگرچه هیچ وقت هم نبودم،ولی در این چند روزی که گذشت بد ِ بد بودم و حالا خوب ِ خوبم،به خاطر تمام خاطرات خوب گذشته ببخشید.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۰:۲۹

vacuum

سرش و بالا کرد و زل زد تو چشای طرف! دندوناش و روی هم فشار داد و انگشت اشاره ی دست راستش و گذاشت رو سینه اون و فشار داد...

_ می دونی فرق من و تو ،توی نوع حماقتمونه!

طرف هم زل زد تو چشای اون و دندون قروچه کرد..

_ می دونی من حماقت کردم که عاشقت شدم و تو حماقت کردی که نشدی! می فهمی خره؟! این دوتا از هم جدان!!!

.

.

.

فقط سرخی آتیش نوک سیگارش و می دید،یکم لب باغچه جا به جا شد و پشه ریزا رو با دستش کیشت کرد،یه پک محکم زد و همه ی دودش و کشید تو.

یه لبخند نصفه نیمه ی کجکی زد و فکر کرد " کاش  بودن و سیر تماشاش می کردن و یاد می گرفتن،تا دیگه جلوش چوس دود نکنن و نیشخند تحویلش ندن"

خاکستر سیگارش و تو باغچه تکوند و زبونش و توی دهنش چرخون‍د،کیف کرد از مزه ی گس دهنش،آروم گفت "گور بابای همشون،بزار چوس دودشون و بکنن!"

.

.

.

سرش و که برگردوند پسرَ رو دید که تابلو داشت بهش می خندید و با سر نشون دوست دختر رنگ شده اش می داد،راش و کشید و رفت سمت دستشویی.

.

.

.

نشست پشت یه میز توی دنج ترین جای کافه،چشم گردوند و چشمای فضول و شاکی و شمرد،یکم لیز خورد رو صندلی و لم داد،یه چیز ِ الکی سفارش  داد و یه خیار سالادی و یه سیب از کیفش در آورد و گاز زد

.

.

.

فکر کرد آنا و ناتاشا هر دوتاشون یه چیزیشون می شده،بعد فکر کرد خوبیش این بوده که هر دوتاشونم خوشگل بودن،فقط آنا رفت زیر قطار ولی ناتاشا یکم عاقل تر بود!! بعدترش فکر کرد این دوتا چه ربطی بهم دارن!!

.

.

.

اس ام اس زد "بی معرفت یه حلی از ما نمی پرسی"

جواب داد "شرمنده روی ماهت سرم شلوغ بود،حالا خوبی؟"

جواب داد "بهونه نیار،بی معرفتی"

جواب داد "بی معرفت چیه داداش؟!من این چندوقته،وقت نکردم به وعده غذای درست بخورم."

جواب داد "pas mosadeye oghatet nemisham,bepa talaf nashi,byr

جواب نداد

دوباره اس ام اس زد" ma ze yaran chesme yari dashtim  khod ghalat bod anche ma pendashtim”

 

جواب نداد،فکر کرد "می خواستی غلط اضافه نکنی و نپنداری!"

.

.

.

سکته مغزی و قلبی،یه کدوم و انتخاب کن!

فرقی نداره،فقط سریع و بی درد باشه!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۹:۰۹

نیمچه پست.

نچ!

نمی شه!

می شه به حرفهای من گوش کنی؟!

می شه بگی من چه فرقی با آدمهای دیگه دارم؟!

گوش می کنی؟!

نخند!!!

ای بابا! من و نگاه کن!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۰۳

"یکی برای همه,همه برای یکی!!!"...

"ما در این روزی که گذشت هی این پست و برداشتیم و هی گذاشتیم! آخر هم به خاطر دوستی بَس عزیز دوباره گذاشتیم!!! تا باشد که عاقبت ما هم به خیر شود و کمی ثبات "پستی" بگیریم."

 

سر بلند کرد و نگاهش کرد،چه قدر اخم به صورتش می آمد،دلش می خواست ساعتها محو تماشایش شود،و او همین طور اخم کند و دست چپش را ستون دست راستش بکند و با دست راستش پیشانیش را بمالد و او فقط نگاهش کند،و گاهی هم قدم بزند و دل او را با خودش این سو و آن سو بکشاند!

_نمی شه! آخه من چی بگم؟! چرا اینقدر بچه بازی در می یاری؟

بچه بازی! خودش اولین بار بچه بازی را شروع کرد!!!!!

 

" _سلام

.

.

_سلام

.

.

_.......................

.

.

_ علی علی؟!

_ یا علی!

"

ولی این بچه بازی نبود،کار دل، بازی هست ولی بچه بازی!! باشه هست،ولی نه به خاطر حقارتش به خاطر پاکیش،نابیش!

 

_ببین تو می ترسی!این ترسته که من و آزار می ده!

_ چه ترسی؟ نه نمی ترسم،فقط تو انگار نمی فهمی،من نمی تونم،اینهمه وقت آبرو جمع کردم،اینا رو من حساب باز کردن،من واسه....

_ واسه خودت کسی هستی! آره هستی،هستی!

_ ببین...........

_ گوش کن! من نه! اصلا واسه خودم نمی گم! باور کن..........

آرام بغضش را فرو داد....

_ تو نمی تونی اینجوری پیش بری! اینهمه آبرو...اینهمه......

_ که چی؟ داری دستم می ندازی؟ مسخره می کنی؟! چرا موقعیت من و درک نمی کنی!؟

دیگه اخم نبود،عصبانی بود،چشمهاش دیگه غرق فکر نبود،پر از خشم بود و .... عاشقانه تر..عاشقانه تر...

_ بیا تمومش کن! خوب؟ تو زندگیت و بکن و منم می رم پی کار خودم! ببین........

خواست بگه "ببین تقصیر تو بود یا نبود،تموم شد،خیالت راحت،من الان اینقدر دیوونه شدم که بی تو زندگی نتونم بکنم،فقط دیگه اینجوری ته چشمات،پشت اون عصبانیتت غصه ات و قایم نکن! دیگه نترس از آبروت! من می رم،قول می دم،آروم ِ آروم! فقط روز اول چرا فکر آبروت و نکردی؟!"

_ ........

.

.

.

"توی بازی دل آبرو کجاست؟! چرا روز اول نبود و یکدفعه آمد؟!

کسی که ترسید،می بازه! ولی توی بازی دل،اگر یکی ترسید هر دو می بازند،هر دو!!!"

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۹:۰۲

من همین جا هستم همسفرم!!

من همین جا هستم همسفرم!!

زیر همین آسمان!

بین همین مردم!یکی از همینها که هر روز می بینیشان!فقط با کمی فرق!من کمی مجنون ترم!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۳۹

یکی از همین حوالی....

می دونی تقصیر این دل و اینهمه دلبره که دور خودم ریختم،تقصیر اینهمه رنگه که توش گم شدم،وگرنه این روزها روزایی نیست که بخواد با خنده و بی خیالی سر بشه!

این بی خیال از همون دسته خیالها و سرگرمی های زمینیه که باعث می شه آسمونیا یادم بره!

اگر بخوام دنبال مقصر بگردم حتماً می ندازم گردن این ماشین عروسها که توی شهر جلوی چشمم رژه می رن یا صدای آهنگهای ساسی مانکن و بنیامین که از هرجایی به گوشم می رسه!

دلم می خواست یه پست بنویسم پر از یاس،پر از درد،پر از کبودی،پر از..... ولی می دونم بعضی چیزها لیاقت می خواد!! (خیلی شعاری شد؟!)

.

.

.

یه روزی یه جایی یه وقتی،می زنه پس کلت!

از من به تو نصیحت همچینا هم فکر نکن کسی هستی! با کله می خوری زمین،همچین که صدای آخت کل دنیا رو برداره!!!

می دونم! همه ی اینا گفتنش الکیه! یکیش خود من!! فکر کردی گوش می دم؟!

نه!!!! نمی دم،ولی راست ِ راست ِ راستش کیف می ده با کله زمین خوردن! کیف نمی ده؟! مخصوصاً که اونی که باید بزنه،بزنه پس کلت!

.

.

.

پ.ن:بی خیال همه ی این نصیحتا! بی خبری و عشق است!

و دوباره پ.ن:من کمی کم شدم،به خاطره همون دلبرکانی که گفتم،دوستان به دل نگیرند!! مخصوصا آنهایی که "واره" می نویسند و نامشان مرجان است!

و دوباره ی دوباره پ.ن:اینهم نمای کوههای اطراف  پیام نور دماوند!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۵:۴۰

شوماخر یا بزهکار؟! "مسئله این است!"

ما در شبکه یه مبحثی داریم در مورد trust (اعتماد) داشتن،فکر کنید ما چند تا شرکت داریم با ساختار های متفاوت و گاهاً شبیه به هم و عملکردهایی متفاوت و یا یکسان،که از نامگذاری های یکسانی پیروی می کنند،مثل اینکه اسم کوچکشان متفاوت باشد و فامیلی مشترکی داشته باشند،هر کدام از این شرکتها یک domain (دامنه) را تشکیل می دهند،یکی از این شرکتها نقش  domainاصلی (parent)را  بر عهده می گیرد و باقی domain ها نقش  childe ها را بر عهده دارند،در اینجا parent به childe و بلعکس trust (اعتماد) دارند،واجازه استفاده از منابع یکدیگر را می هند،البته در اینجا ما می توانیم یک سری security  در زمینه ی امنیت بیشتر اعمال کنیم،ولی کلاً parent به childe ، trust دارد!

.

.

.

حالا اینهمه حرف زدم که برسم به کجا؟! به اینجا که همه ی این قانونها منشاء انسانی داره،یعنی چی؟! یعنی بابا باید به دختر اعتماد کنه!!!!!! تا این دختر نرسه به یه جایی که بشه بزهکار و دست به دزدی بزنه!(یا بلعکس دزدی کنه و بزهکار بشه.)خوب مگه یه سووئیچ چه قدر ارزش داره؟! بیشتر از آینده ی دخترت؟! خوبه الان دخترت در رده ی بزهکارهای خرده پا به سر می بره؟! خوبه دو روز دیگه شتر مرغ دزد شتر دزد بشه؟!خوبه؟!

اگه یکم به من trust داشتی الان اینجوری نمی شد! بیا! خوبه دور از چشمت سووئیچت و بر می دارم؟!

پس ای پدران دختر دار،نکنید! این کارها عاقبت نداره،خداروخوش نمی یاد،ببین پدر گرامی،این دختر که وقتی راه افتاد اینقدر برای هر قدمش ذوق کردی یا وقتی بی کمکی سوار دوچرخه شد کلی پُزش و جلو دوستات دادی الان هم همونقدر ذوق کن بابت دست فرمونه خوبش!

نه فقط جناب بابای عزیز من،بلکه اکثر پدرهای گرامی همین طوری هستند، ولی اینجا فقط کمی trust لازمه بابا جانم!!!

 

.

.

.

پ.ن:من نگرانی های جناب بابا رو درک می کنم،ولی،کی می تونه بگه دو ثانیه بعد چی می شه؟! یا کی می گه یه روزی نگرانیه بابا مامانها تموم می شه؟!

 

زهرا صالحی‌نیا