یکی از همین حوالی....
می دونی تقصیر این دل و اینهمه دلبره که دور خودم ریختم،تقصیر اینهمه رنگه که توش گم شدم،وگرنه این روزها روزایی نیست که بخواد با خنده و بی خیالی سر بشه!
این بی خیال از همون دسته خیالها و سرگرمی های زمینیه که باعث می شه آسمونیا یادم بره!
اگر بخوام دنبال مقصر بگردم حتماً می ندازم گردن این ماشین عروسها که توی شهر جلوی چشمم رژه می رن یا صدای آهنگهای ساسی مانکن و بنیامین که از هرجایی به گوشم می رسه!
دلم می خواست یه پست بنویسم پر از یاس،پر از درد،پر از کبودی،پر از..... ولی می دونم بعضی چیزها لیاقت می خواد!! (خیلی شعاری شد؟!)
.
.
.
یه روزی یه جایی یه وقتی،می زنه پس کلت!
از من به تو نصیحت همچینا هم فکر نکن کسی هستی! با کله می خوری زمین،همچین که صدای آخت کل دنیا رو برداره!!!
می دونم! همه ی اینا گفتنش الکیه! یکیش خود من!! فکر کردی گوش می دم؟!
نه!!!! نمی دم،ولی راست ِ راست ِ راستش کیف می ده با کله زمین خوردن! کیف نمی ده؟! مخصوصاً که اونی که باید بزنه،بزنه پس کلت!
.
.
.
پ.ن:بی خیال همه ی این نصیحتا! بی خبری و عشق است!
و دوباره پ.ن:من کمی کم شدم،به خاطره همون دلبرکانی که گفتم،دوستان به دل نگیرند!! مخصوصا آنهایی که "واره" می نویسند و نامشان مرجان است!
و دوباره ی دوباره پ.ن:اینهم نمای کوههای اطراف پیام نور دماوند!!!
این
تنها پرچمی ست که دوستش دارم...!