11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۲۷ خرداد ۸۸ ، ۱۶:۰۹

چشم چشم دو تا خون!

تو ِ خوش خیال به هوای بسیار دانستن ِ من،من را رها کردی و من ِ خوش خیال تر،فکر کردم بدون تو هم می شود!

.

.

.

ظلم فقط خوردن مال ِ مردم نیست،ظلم را می توان جورهای دیگر هم معنی کرد و گاهاً چشید!

ظلم را می توان این طور هم معنا کرد،مثلاً یک سری اوباش که به اسم بسیجی و "هزار کوف و زهرمار"دیگر به جان مردم می افتند و قمه بر پشتان و زنجیر بر سرشان می زنند!

ظلم را می توان چشید،مثل وقتی که از ترس قمه ای که از پشت می آید،صورت سپر کنی،از ترس زنجیر به روی سر،دست،و بعد در میان همه ی همه ی این ترسها سبزپوشانی که هر روز و هر شب،کنار انواع و اقسام مجریان می نشینند و به تو نوید امنیت می دهند،نیستند و تو فکر می کنی کاش به جای آن کلاه و لباس سبز،"لچک" به سر می کردند و گوشه ای می نشستند!

و بعد تند تر بر دهانت می کوبی و می گویی حیف آن لچک و چادر که نشانه ی غیرت است بر سر اینها!!!!

.

.

.

پ.ن:کلاه و لباس سبز مخصوص طرفداران نیست،مخصوص مردانی است که قرار است حامی ما در مقابل ظلم باشند،نیروی ِ محترم انتظامی!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ خرداد ۸۸ ، ۱۲:۳۰

It's NOT my HoMe

چه ساده دشمن شدیم!

 

زهرا صالحی‌نیا

 

از دوست بپرسید چرا می شکند؟!

.

.

.

شاید تقصیر من است که الفبای سیاست را نمی دانم،تقصیر دل ِ ساده ی من است،که انتخابات را فقط انتخابات می بینم،نه جنگ با هموطنها و همسالانی که اگر آنها را نمی شناسم،اگر با من فرق دارند،اگر حتی ندیدمشان ولی دوستشان دارم،دوستشان دارم به اسم ایران زمین،به اسم ایرانی به اسم هموطن " و دوست داشتن،رنگ و شعار و پرچم بر نمی دارد!"

امروز اولین روز حضورم بود،اولین روز انتخابم،تا آخرین کلمه ی گفته های کاندیدا را شنیدم و بعد انتخاب کردم،و امروز من تنها یک قطره بودم در میان امواج!

وقتی شعارهای عجیب و دشمن گونه می دادند،من بودم و دو دست که  بالا بود با پرچم.و سری که پایین می افتاد و تصویر عزیزان و دوستانی که تک تک جلوی چشمم رژه می رفت،آنهایی که اگرچه با من هم عقیده نبودند،ولی هنوز عزیز بودند،حق نبود آن شعارها در حقشان!

وقتی سر بلند می کردم و شصتها را می دیدم،دوباره مجبور بودم سر پایین بیاندازم،فقط برای آنکه نبینم، نه آن تصویر زشت را،بلکه چشمانی را که به من نه به چشم یک دوست،جوان،هموطن نگاه می کرد بلکه به چشم دشمنی نگاه می کرد که مستحق آن رفتار است!

به خاطر تنها یک رای،به خاطر یک پرچم،به خاطر..... به خاطر تنها،تنهایی من در کنارشان،نه در مقابلشان،من "وطن فروش خائن" شدم،واین زخمی نیست که درمان پذیر باشد!

اگر در مقابل ناسزای وحشتناکی که شنیدم سکوت کردم،نه به خاطر بی جوابی بلکه به خاطر دلشکستگی بود،من دخترکی که نه برای جنگ که برای اعلام حمایت آمده ام چرا باید محض خاطر نشان دادن اندیشه ام آنهم در جامعه ی آزاد از هموطنی هم سن که به دنبال ایرانی آباد تر است ناسزا بشنوم،آنهم ناسزایی که شایسته ی هیچ زن و دختری نیست،ناسزا به نجابتم،به عفافم،به..........

بندها پاره شده،و ما فراموش کرده ایم که هنوز هم با هم همسایه و هموطن هستیم،این رنگها،طرح ها،شعارها،پرچم ها،نمی تواند منکر هموطن بودن ما شود،نمی تواند این مهر را از دل ما براند،پس چرا اینگونه شدیم؟!

این تندروی ها ربطی به منتخبها ندارد،من با تو می گویم،تویی که برای ِ من ِ دختر ِ مسلمان ِ بیست و یک ساله ی ایرانی فرقی نمی کند چه رنگی باشی،من تو را هنوز همانقدر که زمانی که  بی رنگ و بی شعار و بی پرچم بودی دوست می دارم،

ولی دلی که شکست،شکسته،نگذار بیشتر از این بشکنیم!

 .

.

پ.ن:نوشته ی بالا هیچ ربطی به کاندید و یا طرفدار خاصی نیست اتفاقاتی که برای من افتاده برای هر فرد دیگری با هر نوع انتخابی ممکن است بیافتد! روی سخن من با هموطنهای ایرانیم است!

همین!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ خرداد ۸۸ ، ۲۰:۲۹

ما بی خبران.....

خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم/ راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ خرداد ۸۸ ، ۲۲:۲۵

اعتراف

می دونم که گاهی،حرفی می زنم که دلی رو می شکنه،ناخواسته! می دونم که گاهی،نه! همیشه عجولم ،می دونم که همیشه تند می رم و ........می دونم که گاهی اون زهرایی نیستم که واقعا هستم،می دونم که دیگران و آزار می دنم با کارهایی ناخواسته،می دونم!

ولی می دونی که خودم بیشتر عذاب می کشم؟!

.

.

.

فکر می کنم توی دنیا طاقت هر چیزی و داشته باشم جز عذاب وجدان،جز حسرت لحظه ها ی گذشته! یه روزی یه کاری کردم(به خاطر همون عجولیم،به خاطر همون تندرویم!)وبعد،خیلی زود،پشیمون شدم،ولی فایده ای نداشت،سعی کردم درستش کنم،ولی نشد،اگرچه الان نمی تونم بگم حسرت نمی خورم،ولی خیالم راحته که سعی خودم و کردم.

امروز هم،همین عذاب وجدان مجبورم کرد بنویسم،همینجا،پیش همه ی شما می گم که،آره ! من بیش از حد عجولم،گاهی اونچیزی که واقعا هستم،نیستم،گاهی،دل دوستی و می شکنم،که خودم هم شاید ندونم چه قدر دوسته،چه قدر خوبه!

پیش روی همه،به مرجان می گم که من نمی دونستم تو اینقدر خوبی و اشتباه کردم،پس من و ببخش،به خاطر همه ی ندونم کاری هام،شاید تو فقط فهمیده باشی که دیوانگی های من،نه از سر "دل"سنگی که از سر ترسی مبهم و عجیبه!

.

.

.

دلتنگی مثل یه توپ گنده می مونه که می خواد از قلب آدم یه راه باریک و طی کنه و از دهان بیرون  بیاد.

"خانم نگاه گمنام" دلم برای جدانویسیت تنگ شده بی انصاف،دلم برای همه ی همه ی همه ی لحظه هایی که با هم بودیم تنگ شده،دلم برای کاغذ باطله ات با سربرگ قرمزش تنگ شده،دلم برای تیله هات و دخیلت تنگ شده،دلم  تنگ شده بی انصاف،تنگ شده!!!!!!

.

.

.

.

.

.

"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"

کلیشه های همیشه ماندگار!

.

.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۹

"بی طرفانه"

بازی...بازی! تاب تاب عباسی،خدا "ما" رو نندازی،اگه خواستی بندازی......اگه خواستی بندازی.........

.

.

.

وقتی بارون می اومد،زیر تابها یه گودال پر از آب درست می شد،که یکم که خورشید در می اومد تبدیل می شد به گِل....

اون گدالها رو توی بازی،بدون اینکه خودمون بدونیم می کندیم،با نوک پا،فقط با یه اشاره ی کوچیک،ولی گودال عمیق و عمیق تر می شد و یه روزی پر می شد از لجن.....

.

.

.

یه روزی،یکی از ماها اونیکی و هل می داد تو لجن،به خاطر اینکه زودتر بشینه رو تاب،یا اونیکی و از رو تاب بکشه پایین،یا یه روزی خودمون با کله می اوفتادیم تو لجن،چون زیاد بالا رفته بودیم،چون تاب بازی و خوب بلد نبودیم،چون یادمون می رفت،بازی فقط بازیه! اگرچه اون زمان بازی یعنی همه چیز،همه چیز!

 

 

"الان چی؟! الان هم بازی همه چیزه؟! بازی اینقدر مهمه که ارزش لجن مال شدن و داشته باشه؟!"

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ خرداد ۸۸ ، ۲۱:۱۸

غلغلک!

دختر:می دونی چیه؟!

پسر:چیه عزیزم؟!

دختر:من عاشق براد پیتم،خیلی خوش تیپ و خوش هیکل و...کلاً خیلی هنسومه!

پسر:چیه؟!

دختر:وااااا! چرا عصبانی می شی؟!

پسر:نه دوباره بگو!چیه؟!

دختر:هیچی،ولش کن!

پسر:بهت می گم دوباره بگو!

دختر:اِ ! تو که می دونی من هیچ کس و اندازه تو دوست ندارم!

پسر:ای بابا،بهت می گم،گفتی چیه؟!

دختر:هیچی،گفتم تو خیلی خوش تیپ و...

پسر:نه بابا،اون کلمه آخریه!

دختر:عزیزم! گفتم تو خیلی هنسومی!

پسر:آهان! "handsome" و که اینجوری نمی گن، می گن "هنسِم" ببین،اینجوری هنسِم! درست تلفظ کن،بهت می خندن!

دختر:خاک تو سر بی غیرتت!

پسر:وات؟!

 

 

پ.ن:جالب بود نه؟! پس تا برنامه ی بعد!

پ.ن۲:اگه گفتید چرا اسم داستان غلغلکه؟!

زهرا صالحی‌نیا

خداییش بعضی فیلم ایرانی ها هم در بعضی شرایط خیلی فاز می ده هااا!

به طور مثال همین "دل شکسته"!!! خیلی خوب بود! وقتی می گم خوب بود،یعنی همین،یعنی به دلم یکدفعه ای نشست،تازه موسیقی متنش و شعرها و لیلی و مجنونشم خیلی کیف داد.

"توصیه می شود ببینید!"

چیه مگه؟! این روزها که همه با پارچه های سبز و زرد و اس ام اس و .... تبلیغات می کنن،ما نمی تونیم واسه یه فیلم تو وبلاگ خودمون تبلیغ کنیم؟!

از اینها گذشته،دارم فکر می کنم،این صدا و سیما چه حقی داشت،که ده دوازده سال پیش یه پسر جوون و با نمک ،که صداش هم محشر بوده،بیاره بذاره تو یه برنامه ی محشرتر که اون موقع ها قحطیش بوده!

کی اکسیژن و یادشه؟! و البته مجری گمنام اکسیژن و؟؟!

من به شخصه در اولین حضور آقای شهاب حسینی به این نتیجه رسیدم که "وای دختر! این پسره یه روزی یه چی می شه!"

(اضافه کنم،در اون زمان من خیلی سن داشتم،یازده سالم بوده،و کلاً در باقالی زار به سر می بردم،ولی "این صداست که می ماند!")

و خوب کی می تونه بگه نشد؟! حالا حریف می طلبم از بین "عاشقان" آقای شهاب حسینی،کدومتون قدمتتون از من بیشتره؟! [نیشخند]

البته من در جرگه ی اون دسته از عاشقان نیستم که عکس طرف و می چسبونن روبه روی تختشون،یا حتماً والیبال هنرمندان و می بینن! ولی خوب،صدای ایشون،به نظرم یکی از محشر ترین صداهایی که شنیدم!

فکر می کنم یه بار دیگه هم گفته بودم که برای من صدای افراد خیلی مهمه،و همیشه بیشتر از خودشون صداشون روی من تاثیر می ذاره،و گوشهای من هیچ وقت اشتباه نمی کنه.

من عاشق صدا هستم!

خیلی حاشیه رفتم،در هر صورت دلشکسته خوب بود،و من و یاد "بعضی ها" و "بعضی ها"می انداخت!

.

.

.

پ.ن:راستی این بعضی ها و بعضی ها که من گفتم شاید با اون بعضی ها و بعضی ها که شما می شناسید،فرق بکنه،ولی کلاً از این بعضی ها و بعضی ها که من می شناسم و شما هم می شناسید،خیلی دور و برمون  هست،از کجا معلوم شاید خود شما یکی از همین بعضی ها و بعضی ها باشید! نه؟!

 

علی علی...

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ خرداد ۸۸ ، ۲۱:۴۱

زخمهایی که همیشه تازه می ماند.

بعضی وقتها فکر می کردم من خیلی پاستوریزم بعضی وقتها هم می گفتم:نه اینها خیلی وقیح هستند! ولی فرقی نمی کرد،چون من در بدترین و حقیرترین تصمیم ِ ممکنه سعی کردم خودم و با اونها وفق بدم،و همین باعث شد خودم و توی خودم خفه کنم.

حدود چهار سال از اون زمانها می گذره،روزهایی که سعی می کردم آینده خودم و انتخاب کنم،منظورم انتخابات نیست،اگرچه دقیقا اون روزها بعد از انتخابات اتفاق افتاد،من رفتم پیش دانشگاهی،به یه موسسه ی معتبر و خصوصی،پر از اشتیاق برای درس خوندن.راستش بعد از خوندن پست آقای الماسی یاد اون روزها افتادم،یاد تک تک حرفهای یکی از استادهام در مورد رییس جمهور و بعد یاد خاطرات ِ......

ما هم شکل نبودیم،همفکر هم نبودیم،شاید تنها نقطه ی مشترک ما این بود،همه ی ما یه مشت بچه بی درد بودیم،یه سری مرفه بی درد! از دید من اونها عجیب بودند،دخترهایی همسن و سال خودم ولی با رفتار و منشی که من فقط از بزرگترها سراغ داشتم،منفعت طلبی بیش از حدشان،خودخواهی و حریص بودنشان به همه چیز برای من عجیب بود،و در دید اونها من.... من یه دختر شاد و خندان بودم ،و اونها بیشتر نمی دیدند،چون خودشان همه ی حوضه ی دیدشان را گرفته بود.من به خیال همان دبیرستان و همان بچه ها به اینها هم نگاه می کردم،ولی اینها یکرنگ نبودند،هیچ گاه!

روزهای عجیبی بود،ما بودیم و استادهایی که گاهی به ما می خندیدند،گاهی ما رو به بازی می گرفتند و گاهی.....

هر روز منتظر اتفاق جدید،خبر جدید،حرف جدید و گاهی منتظر بودیم ببینیم اینبار نوبت اخراج کی رسیده!

هیچ وقت تا اون زمان اینهمه مکر و حیله دور و اطراف خودم ندیده بودم،اینکه یه شاگرد برای استادش پاپوش درست کنه فقط به این دلیل که بهش توجه نکرده و باعث اخراجش بشه،مسئله ای نبود که من بتونم به سادگی هضمش کنم،اصلا برام قابل قبول نبود،حتی وقتی به یه استاد دیگه گفتم:به نظر شما آخه مگه می شه یه نفر اینقدر پست و بدذات باشه!

به من خندید و گفت:این اولین بار نیست که من یه همچین چیزی می بینم!

هیچ وقت لبخندش از یادم نمی ره!

آخ،چه روزهایی،چه حرفهایی،چه اتفاقاتی!

وقتی اولین بار استاد جوک گفت،همه شکه شدند،نه برای اون جوک،برای رفتار استاد ِخشک و خشن که انگار یکدفعه زیر و رو شده بود،ولی من فکر کردم،من خیلی پاستوریزم،وگرنه همه به جوک خندیدند!

فقط جوک نبود،تمام اعتقادات من بود،من بیشتر از این ناراحت بودم که هیچ حرفی نمی زنم،هیچ چیزی نمی گم!

استاد رییس جمهور و کسانی که بهش رای داده بودند و مسخره می کرد و ما هیچ کدوم حرفی نمی زدیم،من هیچ توجیحی ندارم و همیشه این بار عذاب وجدان همراهم هست که "چرا هیچ اعتراضی نکردم؟!"

ولی گاهی عذاب وجدان نیست،یه زخم عمیق روی دل آدم می مونه،زخمی که بعد از اینهمه سال هنوز تازه است!

قضیه یه جوک بود،یه جوک وقیح و زشت که پیامبر  محبوب و عزیز من و مسخره می کرد و من فقط تونستم نخندم،همین! واین یعنی اوج پستی من!!!

ولی این تمام زخم نبود،چند روز بعد،یکی از بچه ها از یه پسره که توی واحد پسران موسسه درس می خوند،این جوک و شنیده بود،فقط با شخصیتهایی متفاوت،به جای پیامبر من،عیسی (ع) بوده!!!

استاد محض خاطر یکی از بچه های که ارمنی بوده،جوک و سر کلاس ما عوض کرده بود،و من محض خاطر چی زیر بار اون همه خفت رفتم؟! خفتی که بعد اینهمه سال هنوز داره کمرم و خم می کنه؟!!!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۰

Title-less

روزمرگی

_ صبر کن نمازم و بخونم بعد می خوریم.

_ باشه،لفتش نده!

وضوش و گرفت و چادرش و انداخت سرش،زیر چونه اش یه گره ی محکم زد،وایساد سر سجاده.

_اوه! ببین این چادره سایه می ندازه؟!

_ نه فکر نکنم.........ولی آره،دستات معلومه! خوب برو یه چی رو این تاپت بپوش.

_ ای بابا! پیرهنت کو؟الان درش اوردی.

_ اینجاست! بیا..............راستی داداشت کی می یاد؟!

_هان!

همون جور که دستاش بغل گوشش بود،سرش و برگردوند و گفت:تا شب نمی یاد! چه طور؟!

_ هیچی گفتم اگه به این زودی ها می یاد،بریم خونه ما.

_نه بابا،اینهمه رو کول کنیم تا اونجا!

_ اینهمه نیست،دو تا قوطیه دیگه!

_اون شیشه ها رو یعنی نمی خوای؟! تو آخه کارت با دو تا قوطی راه می یوفته پسر؟!

خندید و سرش و برگردوند!

_سلام برسون.

آروم گفت :سلامت باشید.

الله اکبر.

.

.

.

تجربه

_ ببین،من هر چیزی کشیدم،هر گهی بخوای خوردم،هر کاری بگی هم کردم....بیا از من بپرس! این معتاد نیست،داره ادا در می یاره!

_خوب آخه داره از حال می ره! ببین،دور چشاش قرمزه،ببین چه بی حاله...

_ببین ناناز! اگه منم یه هفته از 12 تا 6 صبح یه ضرب فَک می زدم بعد از 7 صبح تا 7 شب عین سگ کار می کردم،الان تو جوب بودم!

.

.

.

نون خامه ای

در ماشین و باز کرد و نشست.

_ سلام

لبخند زد.

_بازم دیر کردم؟! ای بابا،تو که جات خوب بوده،تو ماشین نشستی.....آقا...علیک سلام مثلاً!

_سلام

پسر اخم کرد..

دوباره لبخند زد.

_آخه یه بار دو بار که نیست! هر سری دیر می کنی! اون وقت از اون ور هی می گی دیرم شده،زود بریم...

سرش و کج کرد و گفت:باشــــــه،آخرین بار بود..

زیر لب غر زد:نیست دیگه،آخرین بارت نیست!

لبخند نزد،تکیه داد به صندلی و پاکتی که تو دستش بود و گذاشت روی پاهاش،حتی یه بار هم نگاش نکرده بود.

پسر هم بیشتر اخماش و کرد تو هم و دست برد سمت سوییچ...

_صبر کن،بیا بگیر،می ترسم خامه اش شل بشه،بیرون گرم بود...

بدون اینکه سرش و برگردونه پاکت و گرفت جلو صورت پسر.

پسر یکم به پاکت نگاه کرد و برگشت سمتش...آروم لبخند زد....

_چرا نگفتی؟!

سرش و برنگردوند،اخم کرد!

_چی و نگفتم؟!

_باز اینهمه راه رفتی تا اونجا که واسه من نون خامه ای بگیری!

روش و برگردوند سمت پنجره،مثلا قهر کرده بود،دوباره لبخند زد،پسر هم به تصویر توی شیشه خندید.

 

زهرا صالحی‌نیا