روزمرگی
_ صبر کن نمازم و بخونم بعد می خوریم.
_ باشه،لفتش نده!
وضوش و گرفت و چادرش و انداخت سرش،زیر چونه اش یه گره ی محکم زد،وایساد سر سجاده.
_اوه! ببین این چادره سایه می ندازه؟!
_ نه فکر نکنم.........ولی آره،دستات معلومه! خوب برو یه چی رو این تاپت بپوش.
_ ای بابا! پیرهنت کو؟الان درش اوردی.
_ اینجاست! بیا..............راستی داداشت کی می یاد؟!
_هان!
همون جور که دستاش بغل گوشش بود،سرش و برگردوند و گفت:تا شب نمی یاد! چه طور؟!
_ هیچی گفتم اگه به این زودی ها می یاد،بریم خونه ما.
_نه بابا،اینهمه رو کول کنیم تا اونجا!
_ اینهمه نیست،دو تا قوطیه دیگه!
_اون شیشه ها رو یعنی نمی خوای؟! تو آخه کارت با دو تا قوطی راه می یوفته پسر؟!
خندید و سرش و برگردوند!
_سلام برسون.
آروم گفت :سلامت باشید.
الله اکبر.
.
.
.
تجربه
_ ببین،من هر چیزی کشیدم،هر گهی بخوای خوردم،هر کاری بگی هم کردم....بیا از من بپرس! این معتاد نیست،داره ادا در می یاره!
_خوب آخه داره از حال می ره! ببین،دور چشاش قرمزه،ببین چه بی حاله...
_ببین ناناز! اگه منم یه هفته از 12 تا 6 صبح یه ضرب فَک می زدم بعد از 7 صبح تا 7 شب عین سگ کار می کردم،الان تو جوب بودم!
.
.
.
نون خامه ای
در ماشین و باز کرد و نشست.
_ سلام
لبخند زد.
_بازم دیر کردم؟! ای بابا،تو که جات خوب بوده،تو ماشین نشستی.....آقا...علیک سلام مثلاً!
_سلام
پسر اخم کرد..
دوباره لبخند زد.
_آخه یه بار دو بار که نیست! هر سری دیر می کنی! اون وقت از اون ور هی می گی دیرم شده،زود بریم...
سرش و کج کرد و گفت:باشــــــه،آخرین بار بود..
زیر لب غر زد:نیست دیگه،آخرین بارت نیست!
لبخند نزد،تکیه داد به صندلی و پاکتی که تو دستش بود و گذاشت روی پاهاش،حتی یه بار هم نگاش نکرده بود.
پسر هم بیشتر اخماش و کرد تو هم و دست برد سمت سوییچ...
_صبر کن،بیا بگیر،می ترسم خامه اش شل بشه،بیرون گرم بود...
بدون اینکه سرش و برگردونه پاکت و گرفت جلو صورت پسر.
پسر یکم به پاکت نگاه کرد و برگشت سمتش...آروم لبخند زد....
_چرا نگفتی؟!
سرش و برنگردوند،اخم کرد!
_چی و نگفتم؟!
_باز اینهمه راه رفتی تا اونجا که واسه من نون خامه ای بگیری!
روش و برگردوند سمت پنجره،مثلا قهر کرده بود،دوباره لبخند زد،پسر هم به تصویر توی شیشه خندید.