اینک آخرُ زمان!
سرگردان بود،به چهار راه نگاه کرد.
_ این چهار راه حق! کدام سمت می روی؟!
به سمت صدا برگشت و خیره نگاهش کرد،کدام سمت!!!
_.........................
_ ابله! اینطور نگاه نکن! راه بیافت! نمی بینی اینهمه آدم پشت سرت منتظرند تا به چهار راه برسند و راه شان را پیدا کنند؟!
از حرف ِ او جا خورد،توقع این لقب را نداشت،دوباره به راهها نگاه کرد،هر کدام به یک سو.
_ من نمی دانم!!!
_ گفتم که ابلهی!
شک کرد،شاید راه را اشتباه آمده،شاید نامها مشابهند،دوباره پرسید.
_ اینجا چهار راه حق بود؟!
_ بله ابله جان! چهار راه حق است!!
سعی کرد بر خشم خود غالب آید،ولی طنین کلمه ی" ابله" در مغزش می پیچید و خودش را به دیوارهای آن می زد!
_ من نمی دانم کدام خیابان درست است!!
کلافه شده بود.
_ خسته ام کردی!! همه ی خیابانها! همه! فرقی نمی کند!
_ اینطور که نمی شود؟!
چهار راه! در چهار جهت! امکان نداشت!حتما اشتباه آمده بود!
_ چرا "اینطور نمی شود؟!"
_ به من گفتند یک خیابان است،آنهم یک طرفه! نه چهار راه با چهار خیابان ِ دو طرفه!!!
به سمتش هجوم آورد و فریاد زد!
_همه ی این شهر پر از چهارراه است،با خیابانهای دو طرفه! ما اینجا خیابان یک طرفه نداریم،دهانت را ببند و از یکی از خیابانها برو!
ایستاد،مستقیم در چشمان او نگاه کرد!
_ نه!!
کمی جا خورد و سکوت کرد،بعد چشمانش را تنگ کرد و آرام گفت: نه؟! گفتی نه؟!
بعد فریاد زد:بیایید این را ببرید! اینهم یکی از همانهاست که خیابان یک طرفه می خواهد!بیاییید!!!