۰۹ مرداد ۸۸ ، ۱۲:۴۲
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست؟!
من سردرگمم!
رنگ ِ این جماعت را نمی دانم که "حتّی" همرنگشان بشوم و خلاص کنم این "من" را از این سردرگمیه درد آور!
....
روز اول که رسوا شدن را به همرنگی ترجیح دادم،می دانستم بهای تنها ایستادن کمی گران است،فکر می کردم فقط "کمی" گران است،ولی این روزها بیشتر از کمی شده،انگار این هم دچار تورم شده!
...
من این لبخند ها را نمی شناسم،این حرفها و کلمات را،من جنس این با هم بودنها را نمی فهمم،نوع احترامها را!
من کشور گشایی نمی کنم،راضیم به همین مرزهای ِ محدود،که رسوایم می کند،که نمی گذارد همرنگ شوم.
*و گاهاً در چشم ها من سخت ِ سخت و گاهی نرم ِ نرم می شوم! و این دورنگی نیست!باور کن!
۸۸/۰۵/۰۹