11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
۰۱ آذر ۸۸ ، ۰۰:۱۱

نجیب "تـــر" می شوم

تو پاسخ سوالی،یا اجابت یک دعا؟!

میان کدام نیایشم جوانه زدی؟!

این خاصیت ِ نگاه توست،یا دل من،که حیفش می آید لبخندهایم را ارزانی چشم هایی جز چشمان تو کند!

تقصیر زلالی چشمان ِ توست،یا کدری تصویر ِ من که از انعکاس ِ حضورم در آینه ی چشمانت می ترسم و حتی از حضورم در دلت _ در دل ِ پاکت _!

من این بار دنبال مقصر می گردم،باور کن!

دلم،دل ِ خودم،نگران است و می زند،و انگار تمام ِ من بوی نگاه ِ تو را گرفته! و هر ثانیه _تپش هر ثانیه _ من به تو ایمان دارم و به صداقت تک تک واژه هایت!

نمی دانم،من رسم این بازی ها را نمی دانم و حتی نمی دانم باید از گفتن بترسم یا بی پروای ِ بی پروا بتازم؟!

تو به این من ِ کوچک ِ ساده سخت نگیر،منی که انگار دلش میان لرزیدن های حاصل از دلیلی جز سرمای پائیز ناگهان گرم ِ گرم شد!

بیا ما  "ما"  سنت شکنی کنیم، همه ی عشق فقط در درد نیست " من ایمان دارم که عشق،تنها تعلق است.عشق،وابستگی است"*

تهدیدت به بودن نمی کنم،منتی هم سر ِ تو ندارم،که اگر بمانی چنان و بروی چنین!

من،همین من! بیشتر از دل ِ آواره ی خودم،بابت دل ِ تو نگرانم! مراقب ِ دلت باش!

 

 

 

تو اجابت یک دعائی _دعاء هایی_ که نمی دانم کی؟چه وقتی؟کجا؟ از دلم یا زبانم گذشته!

                                                                                             تو اجابته یک دعائی!

 

 

پیوست نامه: بگذار باقی بماند برای زمانی دیگر،دلم می خواهد،کمی رنگ ِ راز به نیازم بزنم! تو که حرفی نداری؟؟؟

 *باردیگر شهری که دوست می داشتم/نادر ابراهیمی

 

زهرا صالحی‌نیا

سلام

 

همین الان که شروع به نوشتن کردم؛ساعت 7:39 دقیقه ی شبه،منم که کلاً خرافاتیم در زمینه ی عقربه ها این قضیه رو به فال نیک گرفتم،دقیقاً نمی دونم از کجا شروع کنم،و این حسم و که یکدفعه به سراغم اومد چه طوری بنویسم،بهترین راه نوشتن نامه است،و بهترین راه برای شروع ِ یه نامه،شروع کردنشه. (از خودم بود)،و اینکه این نامه خیلی خیلی پراکنده است،فقط دلم می خواست با شما،همه ی شما حرف بزنم.دلم،یعنی همونجا که قلبم هم هست،خوشحاله،و دلم می خواست شما هم،یعنی هرکس که این نامه رو می خونه هم خوشحال باشه.

 

من قد ِ خودم،قد ِ یه زهرای ِ بیست و یک ساله،مشکلات و دردسر و غم وغصه دارم،بیشتر و کمترش بماند،فقط مثل همه،مثل همه ی آدمهای این دوره زمونه و همه ی زمونه ها منم غم و غصه و مشکل دارم،مشکلاتی که ممکنه در مقابل مشکلات دیگران خیلی کوچیک یا خیلی بزرگ باشه.

من،یه دختر ِ بیست و یک ساله ام،که بدون توجه به همه چیز،نگاهم همسنه یه دختر شش ساله است،سیاست های معمول ِ یه دخترو نداشتم و هیچ وقت هم نمی خواستم که داشته باشم،اگرچه الان به این نتیجه رسیدم گاهی لازمه!بلد نبودم و نیستم که مثل باقی از دختربودنم استفاده کنم،نه که فکر کنید استفاده از دختر بودن همیشه در زمینه های بد ِ قضیه هست،نه!

من مجبور بودم که همیشه محکم باشم و همیشه مراقب نگاهم و رفتارم باشم،من همیشه خودم و مجبور میکردم مثل ِ یه مرد باشم.

برای همین وقتی دوستای ِ نزدیکم اینجارو خوندن باور نمی کردن این زهرا همون زهراست،و حتی وقتی من در جمع هایی جز بین خودشون می دیدند باز هم باور نمی کردند من همونم!

و قسمتی از اینها،نه همه اش برمی گشت به ترس از ابراز احساسم،دقیقاً ترس،ولی الان من ترسی از ابراز احساسم ندارم،راستش هر بدی داشته باشم،ولی یه خصوصیت دارم و اون اینه که اگر بدونم رفتاریم غلطه تا اونجایی که می تونم سعیم و می کنم تا عوضش کنم.

همین بود که سعی کردم عوض بشم! باورش سخته،ولی من توی عمرم ،از مادر و پدرم عذر خواهی نکرده بودم،و این اولین قدم بود برای ِ من،و موفق هم شدم!

هنوز جلد ِ سخت و سفتم هست،ولی امیدوارم و می دونم که بهتر شدم،من حتی فراتر از این هم رفتم و حسی و گفتم و دیواری و شکستم که هیچکدوم از اطرافیانم باور نمی کردند!

الان هم همینجا،توی همین نامه،به همه ی شما باید بگم که دوستتون دارم،داره کم کم دوسال میشه،حالا یکم بیشتر و یکم کمتر،ولی نزدیک دوساله که ما با همیم،و شاید بیشتر توی غمهای من شریک بودید،ولی الان دلم می خواد توی شادی من،شادی بی اندازه ی من شریک باشید،شادی که اینبار دلیلی جز حضور خودتون نداره،حضور فقط شمایی که هر کلمه ای که برای ِ من در سخت ترین شرایط می نوشتید یه جور دلگرمی و یا باز کردن چشمم به حقیقت بود!

این مدت ممکنه از من دلگیر شده باشید،یا دل آزرده،دلم می خواد بدونید،من،زهرا،به هیچ عنوان آدمی نیستم که از روی قصد  کسی و ناراحت کنم،حساب ِ من و از همه جدا کنید،گفته بودم که تافته ی جدا بافته ام،نه؟!

من توی دوستی و محبت هیچی جز خود ِ دوستی سرم نمیشه! شاهدانش حی و حاضر هستن،بپرسید!

(خوب تعریف از خود دیگه بسه!)                                                                                                   

اگرچه روابط مجازی برای مجازآباده و روابط واقعی برای ِ دنیای واقعی،ولی دلم می خواد همه تون و ببینم و به همه تون حضوری سلام کنم،الان پرم از حرفهای کلیشه ای مجری های شبکه دو: یک سبد گل تقدیم شما عزیزان و یک بغل محبت برای شما و....

ولی من یه نامه پر از محبتی که همین الان،داغ داغ،از دل ِ یه زهرای ی نامه های بیمقصد جاریه براتون دارم،یه نامه که میگه،همه تون و چه دیده،چه ندیده،دوست دارم،خیلی خیلی دوست دارم.

 

پیوست نامه:

بدون هیچ پیش داوری و فکری فقط بخونید:کسی هست که ممکنه هیچوقت اینجارو نخونه ویا شاید هیچوقت من و با این نگاه ٍ دختربچه ی شش ساله جدی نگیره و حق هم داره،من خیلی کودکانه و رویاپردازانه فکر میکردم،ولی نامه هایی هست اینجا،توی همین خونه،که مقصدشون فقط دستهای ٍ اونه،چه بخواد چه نخواد،چه بخونه،چه نخونه،چه بدونه،چه ندونه،کسی هست که خودش و خود ِ خودش و یه جایی میون روزمرگی ها پنهون کرده،کسی که پاکی چشماش هنوز هم تروتازه است،فقط آینه نداره که ببینه و برای همین به من خرده می گیره بابت جدی گرفتن نگاهش! کسی هست که من ؛ دلم ، بابت ِ دلش،نگرانه،براش دعا کنید،براش حتماً دعا کنید،این یک خواهشه از دوستی یا خواهری به اسم زهرا.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ آبان ۸۸ ، ۰۱:۲۹

Title-less

اینقدر با افتخار از چیزهایی که از من دزدیدی حرف نزن! من حالم از همه شون بهم میخوره

 

به خیلی ها! خیلی ها

زهرا صالحی‌نیا

حرف بهانه که وسط می اید،من نرم ِ نرم میشوم،

تو بهانه می آوری و من دوباره آرام می شوم

بهانه هایت کودکانه اند و من

                        فقط محض ِ خاطر ِ انهمه کودکی هیچ نمی گویم

حتی پای ِ یاد را هم وسط نمی کشم

                                    "بی انصاف حتی به یادم هم نبودی"

دل که خوش کنی به بهانه

                        دوباره آرام آرام گول می خوری

 

 

بگذار گول سرم بمالی....بگذار گول سرم بمالی

 

 

قطره قطره..اینهمه ناگهانی باریدنم برای چه بود؟!

بهانه،بهانه،همه حرفهایت بهانه است

           

                        برای ِ من یک بهانه هم کافی است،حتی یک سلام ِ بی بهانه

من اسیر ِ توام...پس تعلل نکن...

تو بزن تا من به هر سازت برقصم...تو بزن

بهانه های ناگهان...حضورهای بی دلیل...

دلم پر از صدای توست.....

بهانه است،بهانه است...

..................................................ادامه دارد

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۳

آنچه گذشت!

من از طلوع ِ یک آرزو می آیم،به من دخیل ببندید،من متبرکم!

۸۸/۸/۵

مستی عین من،دلش نمی آد بافتهاش و باز کنه،دلش می خواد همون تافته ی جدا بمونه،همون تافته ای که ممکنه بین یه جمع اینقدر احساس تنهایی بکنه که دل خوش کنه به جای نبودنش!همون تافته ی مستی که اینقدر گیج و منگه که گم میشه و باید خود ِ خود ِ لیلی پیداش کنه!

اخ از دست ِ من ِ مجنون!اواره ی بیابونم کرد،سقوط کردم،به سیاهی و باز هم،لیلی بود! لیلی که فقط انگار من و دلم و کنار گذاشته بود برای خودش،گذاشته بود تا خودش اتیشش بزنه!

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم!

 چه قدر هشدار داد! درک ِ اینهمه نشدن،آسون بود و من ِ لجوج دست بر نمیداشتم از این لجاجتم! و شاید باورش سخت باشه و هست!هنوز هم هست! که لیلی من و می خواست و منی که از اول هم قرعه ی مجنون تر شدن به نامم خورده بود فرار می کردم!ولی ریسمان لیلی...

اصلاً داستان ِ من!نه اینکه داستان باشه،نه! حقیقته!

لیلی که نام ِ او نیست،مجنون هم نام ِ من نیست!

اسم او دلیل است و اسم من زهرا!

حکایت ما که حکایت لیلی و مجنون نیست! اصلاً من که حافظ نیستم،مولوی نیستم،اصلاً حکایت ما،هیچ جا نیست،مثلش نیست،مگه چند تا مجنون تر داریم،چند تا تافته ی جدا بافته داریم؟! که اگر داشتیم دیگه تافته ی جدابافته نمی شد!

اصلاً داستان ما داستان گریه نکردن است،حکایت ما،فقط لبخند است و شاید چند قطره اشک،حکایت ما دل دل کردن زیر شرشره بارونه! ایستادن وقت خوندن دعای فرجه! حکایت ما بال بال زدن برای آغوشه!

 

۸۸/۸/۶

من کافه ها را دوست ندارم! حتی بوی خوش قهوه و سیگارش را!

اینجا بوی آشنا نمی دهد،اونهم برای منی که از سروکولم حماقت و سادگی می باره!

چرا به من یاد ندادی توی کافه ها به اندازه ی وقتی که روبه روت هستم  بخندم،چرا به من یاد نمی دی عین همه زندگی کنم؟!

به من متذکر نشو که اهل اینجا هم نیستم،وقتی نگاهت ابری می شود!

ابری می شوی و می باری،من خیس ِ خیس می شوم و عطسه می کنم! تو نفسم می شوی و آرام پائین می روی!

دادن نزن! من گوشهایم می شنود،بهتر از همه!

 

۸۸/۸/۸

حرف برای نوشتن زیاد بود،ولی خوب خود ِ من هم حوصله ی خوندن پست به این بلندی وندارم!ولی شما بخونید حتمنی! و باید از همینجا از شاتل تشکر کنم که یک گیگ به ما عیدی داد! و ده سال پیش که 7/7/77 بود کماندار نوجوان می داد و من آرزو داشتم که جای ِ کماندار باشم،و الانم که 8/8/88 هنوزم یکی از بزرگترین آرزوهام همینه هنوزم!

و به صورت رسمی و غیر رسمی اعلام می کنم،روز ِ بسیار خوبیه،فقط کاش می شد،این عیدها که می آد،یه نفر دیگه هم کنارمون باشه،نیاز ِ به حضورش داره روز به روز بیشتر احساس می شه! کاش آخرین جمعه ی بی او باشه!

صحن امام رضا و کربلا خوبه،خیلی هم خوبه ولی با او همه چیز یه مزه ی دیگه می ده!

یا امام زمان!

 

 

روزی که نمایشگاه رفتم قطبی و بهشتی هم اومدن :دی

 

زهرا صالحی‌نیا

((بیا با هم از اینجا فرار کنیم،رفتن هم نه! بیا فرار کنیم!بگذار پشت ما بگویند ترسو،بگذار بگویند فرار فقط کاره ترسوهاست! ولی من و تو خوب می دانیم ترس هم در حضور ما سکوت می کند!

بیا دل بکنیم از حرفها،بیا گوشهایمان را به روی هر صدایی جز صدای خودمان ببنیدم،بیا تنها به صدای باران گوش کنیم!

عزیز ِ من! بیا بگذریم!از ابتدا هم ما اهل این سرزمین نبودیم،بیا کوچ کنیم از اینجا و این مردم،بیا به سرزمین خودمان برویم!))

 

 

از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که دل ِ ما که به هیچ صراطی مستقیم نیست و گوشش نه به قانون ِ شرع بدهکار است و نه عرف،گاهی هوایی تر می شود!

مثل همین چند روز ِ پیش که از بس هوایی شد،بین تمام وسایل نقلیه شخصی و غیر شخصی دل خوش کرد به جفت پاهای ِ من و تا آنجا که پاها اجازه می دادند،سواری گرفت و دل سپرد به پیاده رو آسمان ِ پاییز!

پیاده روی ِ خوبی بود،وسیع و بی دغدغه!عابرهایش هم زیاد اهل نگاه کردن نبودند،فقط مشکل من بودم و چادرم و شالی که خلاف ِ عادت همیشگیم سر کرده بودم!شال سرناسازگاری گذاشته بود!ولی بازهم نتوانست عیش ما را برهم بزند!

نگاهم بین سنگفرشها و آسمان آواره بود،درختهای بلند و هوایی که عجیب تمیز بود،فقط گاهی که نگاه ِ او کمی نزدیک تر می شد،رد ِ قدمهایم را روی سنگفرشهای پیاده رو می دیدم و کاش همیشه نگاهش اینطور روی شانه ی چشمانم سنگینی کند!

دلم هوایی آسمان بود،آسمانی که زمان زیادی است فراموشش کرده ام،آسمانی که میان دغدغه های حقیرم گمش کردم و دلم بابت اینهمه سقف سیاه می ترسد! کمی آبی می خواهد!

انتظار هم طعم هرگز نیامدن می دهد!انگاری مهم نیست و شاید هم آنقدر هست که دلم آرام گرفته و دردش را به من هم نمی گوید!

 

 

 [تازگی ها از او می ترسم،بابت خودم،نه او،بابت آنچه که شدم و بلایی که به سر ِ این "من" آوردم!

گاهی فکر می کنم،تمام اینها تقاص است!تقاص زخمهایی که به این "من" زدم!

ولی حیف نیست او را در ظرف ِ خودم بریزم!حیف نیست؟!!]

 

 

"

بخوان به نام او،به نام امیر،بخوان برای حاجت ِ دلی مثل ِ دل ِ من!

 

الهی

 کَفی بی عــِــزّ اً انۛ اکُونَ لــَکُ عُبـۛـداً ، وَ کــَفی بی فَخۛۛـراً انۛ تـَکُنَ لی رَبّــاً،انۛـتَ کـَـما اُحــِــبُّ فَاجۛۛـعَــلۛۛـنی کـَما تُحـِـبُّ.

 

خداوندا!

چه عزتی از این برتر که من عبد تو باشم و چه فخری از این بالاتر که تو پروردگار من باشی! تو آنچنانی که من دوست دارم،پس مرا آنگونه قرار بده که تو دوست داری!

مناجات حضرت امیر علیه السلام/صحیفه ی علویه

 

"

 

 

پیوست نامه:آن روز بعد از آنهمه راه رفتن، به جای تمام آن کتابهایی که دل می برد،سه عدد نان خامه ای بزرگ خریدم و سی دی این گوسفندهای نازنین را،و پاکت به دست _اگر همه ی خریدها را در این پاکتهای قهوه ای می گذاشتند من تمام مایحتاج ِ خانه مان را به تنهایی و داوطلبانه تهیه می کردم،از بس که این پاکتها را دوست می دارم_ برگشتم خانه!

کنار "هم" که هستیم خوش می گذرد،مخصوصاً بعد از طوفانهای ِ سهمگینی که آمد و خداروشکرانه رفت!

و همچنان پیوست نامه:انطور که از شواهد بر می آید کسی مهمان نمی خواهید! مهمان ما هم ناز ِ دوچندان فرموده و آمدنشان را عقب انداخته اند! تا ببینیم کی به تمام برسد این ناز!

 

 

 

 

ا-   -----------> لطفاً یه خبری از خودتون به من بدهید! حتماً!

نظرات پاسخ داده شد

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مهر ۸۸ ، ۰۲:۰۲

CHANGE

سلام

امروز صبح قبل از اینکه راهیه جاده ها بشم،تصمیم گرفته بودم که وبلاگم و ببندم،در واقع می خواستم بیام و بگم که تا یه مدتی نمی خوام بنویسم!

دلایل هم که صد در صد مشخصه! این روزها خیلی زیاد شده وبلاگهایی که به دلیل بحران روحی مالی جانی اقتصادی،و پائین بودن سرعت نت،جایزه صلح اوباما،مو.سوی،لیگ برتر،احمدی نژاد،سیزده آبان،بی کاری،ازدواج،موس ِ اَپل و سیاووش خیرابی می خوان وبلاگشون و تعطیل کنن!(البته این آخریه رو واسه این نوشتم که وبلاگ ِ منم یه سهمی توی سرچ این جناب برعهده بگیره!)

القصه،وبلاگشون و می بندند و بعد چند روز،البته چرا دروغ گاهی چند هفته برمیگردند و میگن ما محض خاطر گل روی شما اومدیم و چون شما به اینجا لطف داشتید و اصرار کردید ما برگشتیم و... کلاً چکیده ی حرفشون همین چند خطه،و بعد از کلی منت گذاشتن سر خواننده که یعنی من نمی خواستم تو مجبورم کردی دوباره شروع می کنند به نوشتن! و به حدی این منت گذاری و خوب اجرا می کنند که خود ِ شخص شخیص خواننده باورش می شه که شخصاً به حضور فرد ِ مذکور رسیده و التماس و آه و فغان کرده که من و تنها نذار! رو قلبم پا نذار!

حالا بگذریم،من که نرفتم و نخواهم "هم" رفت! چون من اصلاً طاقت دیدن اشک و فغان شما عزیزان و که ندارم!پس گفتم بمانم و شمع و گل و پروانه و قامت یار،همه دوره همی کمی "هم" شاد باشیم!

به قول معروف تا کی؟! تا کی؟!

نه اینکه فکر کنید من الان جیک جیک مستونمه و همه ی مشکلاتم حله و بشکن وبالا و... نه!

ولی همون بهتر که روضه خونی ها بمونه برای خودم و دلم و اگر دلم نشتی کرد برسه به اینجا!خیلی وقت بود که حس می کردم نوشته هام خسته کننده و تکراری شده،برای همین به فکر تغییرات افتادم!

برای همین به این نتیجه رسیدم تصمیمی که خیلی وقت بود روش فکر می کردم و عملی کنم و برای همین حضور یک نویسنده ی ثانویه رو در نامه های بیمقصد 100% بکنم این مهمان قراره که در کنار من بنویسه و کمی حال و هوای اینجا رو عوض کنه!این مهمان عزیز که نیومده صاحب خونه هم شده،به من دستور داده اول خبر حضورش و اعلام کنم،بعد ایشون با یه پست ِ معرفی کارش و شروع کنه! بنده از همین الان اعلام می کنم و گربه رو هم دمه حجله می کشم!

نویسنده ی اصلی منم!اینهمه خواننده رو من جمع کردم!کسی حق نداره دست به نام یا قالب وبلاگ بزنه!مهمونم که ...خوب فعلاً حبیبه خداست!

دیگه از ما گفتن بود و از شما شنیدن که بدانید و آگاه باشید! رفیق فروشی هم نکنید!

من هستم! همچنان به قوت سابق!

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مهر ۸۸ ، ۲۳:۰۷

تافته ی جدا بافته!

به ما گفتند لیلی باشیم و در آن میان قرعه ی مجنون تر بودن را به نام  من زدم! پس من شدم لیلی که مجنون باید می بود و چرخیدم کنار لیلی ها و خواستیم لیلی بودنمان را جایی میان افسانه ها و داستانهای گیتی رَج بزنیم و ببافیم و بالا برویم!

ولی حتی پیش از غوغا هم لیلی ها می ترسیدند فرششان را کج ببافم و من! کج بافتم!

ناز بود که بر سرانگشتانشان می ریخت و نور می بافتند و به تمام رجها رنگ صداقت می دادند و آرام آرام زمزمه می کردند!

ولی من بودم که مانند رشته ای ناموزون،رشته ای که هم رنگ کلافهای ِ دیگر نبود میان آنها فریاد می زدم و لیلی لیلی می گفتم!

و هیچ کدام آنها توان پاسخ دادن به من را نداشتند!

لیلی های او هر روز درخشان تر می شدند و دستانشان می بافت و می بافت و من!همان رج ابتدا ماندم و تنها گریستم!

میان فریاد های لیلی لیلیم غوطه ور بودم که مرا از میان لیلی های او بیرون کشیدند و نه میان بیابان ِ مجنون هایش که میان بیابان لیلی که قرعه ی مجنون تر شدن به نامش خورده رها کردند!

بیابان ِ من نه داره قالی ِ لیلیان را داشت و نه خار ِ بیابان مجنونان!

بیابان ِ من خاکی داغ داشت و خورشیدی که همیشه سوزان بود! و آسمان شبهایش یک دست فرش می شد،فرشی که پر از ماه و ستاره بود!

و سراب نداشت!هیچگاه! و آب بود!!قد ِ یک اقیانوس!و شیرین ِ شیرین !

و من فقط فریاد لیلی لیلی می زدم و او آسمانش فرش ماه و ستاره بود و بیابانش اقیانوس!

.

.

.

پینوشت نامه ی خیلی خیلی با ربط:نبودنم بسیار پر رنگ شده!این جمله ی معروف چیه؟! عذر تقصیر جهت تاخیر؟!!

و من بسیار دلتنگ آن زمانهایی هستم که همه بودیم و نظر گذاشتن مثل بازدید عید پس دادن اجباری نبود و .... یاد روزهای اوج بخیر!به هیچ کس جز خودم خرده نمی گیرم!

در هر حال،من برمیگردم!حتماً!

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مهر ۸۸ ، ۱۸:۰۷

میم ِ ما! یعنی من!

بیا حد شرعی و عرفیمان را رعایت کنیم،ببین! جلوتر نیا! اینقدر لجاجت نکن! اینقدر هم دستت را کنار دستم تاب نده! مطمئن باش میان بی خیالی های عمدیمان به هم نمی خورد و مطمئن تر باش من ِ سر به هوا تنه ام به تنه ی هرکس بخورد به تنه ی تو که شانه به شانه ام می آیی نمی خورد!

اصلاً می ترسم از این گم شدن در چشمهای ِ هم "هم"!

نه! اینطور نفس هایت را ول نده توی صورتم! قلبم گُر می گیرد!

باور کن! به خاطر خودمان می گویم! اصلاً تو حساب کن افسانه است!

مگر نه اینکه ما همه ی این افسانه ها و داستان ها و فیلم ها را برای یک لحظه سرخوشی و کمی رویای بعدش می سازیم و می پردازیم! تو فکر کن حالا سرخوشی و رویای بعد از شنیدن و خواندن و دیدن  آن افسانه هاست!

البته ما سعی می کنیم زیاد به افسانه ها بها ندهیم چون اگر قرار باشد خیلی حسابشان کنیم لیز می خوردند توی تمام زندگیمان و همه چیز را به هم می ریزند،از بس که شر و شلوغ اند!

برای همین همیشه گوشه ای پنهانشان می کنیم و یا سعی می کنیم فراموششان کنیم ولی چه می شود کرد همیشه از سوراخی و غفلتی فرار می کنند و هجوم می آورند به افکار تشنه ی ما!

ما هم که همیشه  حریصیم برای معجزه!

داشتم می گفتم:تو فکر کن افسانه است! از همان افسانه هایی که اگر تو حرف بزنی همه چیز دود می شود یا اگر تکان بخوری یا اگر لمس کنی!

پس لمس نکن! فاصله دار باش با من! باور کن می ترسم همه ی این رویا دود شود و به هوا برود!

از اول هم من بودم و قول و قرارهای عجیب و غریبم! خوب! هیچ قول دیگری به نظرم نیامد!نه آنقدر مقدس و نه آنقدر سخت! اصلاً این قول از همه مقدس تر و سخت تر است! اینقدر سخت است که دلم می خواهد کفاره اش را بدهم و بشکنمش!ولی حتی تو بگو کفاره اش را هم بدهم!اگر یک جور طلسم باشد و همه چیز دود شود و به هوا برود چی؟!

غیر از این ها فقط که قول نیست! خودش کفاره هم هست و هزار چیز دیگر هم هست! تازه تضمین من برای ماست پیش او! ببین برای ما! نه فقط من!

پس بیا و کمی فاصله بگیر! اینطور هم که نگاهم می کنی،کف دستهایم گزگز می کند! از بس که جای دستهایت در آنها خالی است!

بیا و تو هم سر قول ِ من بمان! محض خاطر هر دویمان! نمی بینی؟! نشسته  و نگاهمان می کند!بازیش گرفته! کمی فاصله بگیر! محض خاطر ِ نذر ِ من!

 

 

 

 

[الف ِ ما! یعنی او!

حرف دارد برای گفتن!همین الف ِ ما!فقط کمی حوصله کنید!حرف دارد برای این نذر ِ میم ِ ما! ]

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مهر ۸۸ ، ۱۲:۵۲

چند تار ِ مو

دخترک شال ِ بنفشش را کمی جلو کشید و دسته ی موهای ِ موجدارش را به زیر ِ آن فرستاد،کمی شالش را سفت تر کرد و بعد پشت ِدو دستش را روی میز دو طرف فنجان قهوه ی ترکش گذاشت که سرد ِ سرد شده بود.

به همراهش که با نگاهی پر از سوال به او خیره شده بود نگاه کرد و سعی کرد او نفهمد که شانه هایش خسته است از اینهمه بار!

_ خوب من و نگاه کن! من اینم! بدون این رنگهایی که الان روم نشسته! اگر به من بود همینجا پاکشون می کردم،مراعات ِ شما رو کردم! ببین! من اینم! بدون اون موهها! من گیر ِ همون چند تار ِ موام! ببین! من اینم!

همراهش تکیه داد به صندلی اش و کف دستهاش و گذاشت روی میز،کنار لیوان آب ِ سردی که هیچ بخاری روی دیوارش نبود!

_ من از اول می دونستم این نیستی!

_ بله! درسته! می دونی مشکل جای دیگه است!

_ کجا؟!

_ اینکه من به شما علاقه مندم! نه برعکسش! من اول اومدم جلو! نه برعکسش!شما باید شرط بذاری نه برعکسش!

_خوب! منم که شرطام و گفتم!

_بله! گفتید! و طبیعتاً منی که  به شما علاقه دارم!منی که اومدم جلو! باید قبول کنم!

_خوب؟!

_فکر کنم،یه مشکلی پیش اومده! من کمی گیج شدم!

_گیج واسه چی؟! من چیزای ساده ای ازت خواستم!

_آره! ساده ی ساده! اینقدر ساده که گاهی می شه ندیدشون گرفت.

_نمی فهمم چی می گی!

_مثل تماس!گاهی ندید می شه گرفتش!می شه گرمایی که یــ ِدَفعه  می ریزه تو جونت و ندید گرفت و دلت و بسپری فقط به لذتش!مثل لبها! می شه سوزش گناه و ندید گرفت و فقط به طعم بوسه فکر کرد!مثل رنگ!مثل شکل!مثل برجستگیها!مثل بودنها!

دخترک همین طور که نگاهش روی فنجانش ثابت شده بود سرش را تکان داد و گفت:نه! بودنها رو نمی شه نادیده گرفت!حداقلش اینه که من نمی تونم نادیده اش بگیرم!

_تو...

_من! من نه! دیگه من نه! من اونقدا دیگه نیستم! بگو تو!نه بگو من!من و به اسم او بخون!من،نه! من نه!

شانه های دخترک پائین افتاد ،بادست راستش رژ صورتی مات ِ روی لبش را پاک کرد و شالش را کمی بیشتر جلو کشید!همراهش خیره به صورت دخترک بود و لیوان آبش را بین دو دستش فشار می داد.

_و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت*..... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت.... و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....

دخترک نگاهش روی دستهای همراهش رفته بود مدام تکرار می کرد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت....

پیشخدمت،فنجان و لیوان آب را برد،همراه ِ دخترک سفارش بستنی داده بود،دستهای دخترک هنوز دو طرف جای خالی فنجان بود و کف دستهایش رو به بالا بود،همراهش دستهایش را پیش اورد و روی کف دستهای دخترک گذاشت.دخترک خیره ماند به دستهایشان!به من،به تو،به او،بعد آرام سرش را روی دستها گذاشت و همراهش خیسی گرمی را بر پشت دستهایش حس کرد.و داغی نفسی را که روی دستهایش پخش می شد: و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...

 

 

*وَ ما اَدریکَ مَریَم؟ ِ مستور!!!

می دونم!می دونم!باز هم مستور!ولی انصاف بدید!حق ندارم؟! "و من حتی/دیری است/ایمان آورده ام_بی دلیل_/به چشمانت...."

 

زهرا صالحی‌نیا