11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

از وقتی مطمئن شدم که باردارم و به این فکر افتادم که هرچه در اطرافم هست و می‌گذرد تاثیری هرچند ناچیز و گاهی عمیق بر این نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری می‌گذارد حواسم بیشتر جمع شده، اتاق و خانه و ساختمان و محله و شهر و اتوبوس و تاکسی و آدم‌ها! را بهتر و با دقت‌تر می‌بینم.(می‌خواستم بنویسم منتقدانه‌تر، بعدش مهربانانه‌تر بعدش ملتمسانه‌تر و بعدش....)

روز اول ِ بعد از علم  به حضور، از خانه که بیرون رفتم با پله‌برقی خاموش ایستگاه بی‌آرتی مواجه شدم، یاد تصویر داخل اتوبوس افتادم که در مورد اینکه اولویت نشستن بود، سالمندان، معلولان و افراد کم توان.

 تصویر کم توانش هم خانمی بود با بچه‌ای روی پایش، قبل‌تر هم تصویر را دوست نداشتم، شاید ترجمه بدی از اصطلاحی بوده، شاید منظورش این بوده که این‌ها بیشتر مستحق نشستن هستند....

حس کردم، من و سالمندان و معلولان و افراد کم‌توان با همدیگر زُل زده‌ایم به پله‌برقی‌ خاموش و فکر می‌کنیم حالا چه‌طور برویم بالا؟

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱

من، مثل ِ ساره!

اینجا قرار است حرفی بزنم.

صرفا جهت آنکه یادم بماند و بدانم که باید بنویسم.


تقدیم به ساره‌ها

تقدیم به تک‌تک کلمات ِ دعای هرشب ِ ساره‌ها

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۹

تلنگر

دیشب خواب ِ کسی را دیدم.


نشسته‌بودیم، انگار همه آنهایی که می‌شناختم و می‌دانستم که روزی خواهم شناخت حضور داشتند، دور سفره‌ای بودیم، افطاری؟ ناهار؟ سفره یکی از سفرهای جنوب؟

نمی‌دانم! فقط همه بودند، منتظر بودیم انتخاب شویم، آمد و دوری زد، حرفی نزد، نگاهم به او بود، می‌خواستم ببینم من را هم انتخاب می‌کند، انتخاب نکرد! از میان ما چندنفری را دستچین کرد و رفت، ما ماندیم، ولوله افتاد، من فکر کردم، حقم بود!

از صبح فکر می‌کنم حقم بوده! 

نیمه شب گذشته و من فکر می‌کنم حقم نبوده! باید من را هم انتخاب می‌کرد، من دلم برایش بیشتر از همه تنگ شده، بیشتر از بیشتر از بیشتر!

از ناامیدی منفعلانه‌ی صبح رسیده‌ام به عصبانیت و طلبکاری، طلبکارم از همه و بیشتر از خودم، من هم جای‌ام انجا بود، باید از آن در رد می‌شدم و با او همراه می‌شدم.

آخ که اگر من را انتخاب می‌کرد! آخ!

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۳

آخرین مهلت

تقدیم به تنها دخترم

امضاء: بابا.

از صفحه اول عکس می‌گیرم و زیرش می‌نویسم، آخرین نسخه امضاء شده توسط نویسنده کتاب به بالاترین قیمت. چندبار صفحه گوشی‌ام را می‌بندم و باز می‌کنم، بابا آرام خوابیده و نفس‌های عمیق می‌کشد. پرستار آهسته در گوشم می‌گوید: این هفته وقت عمل بذارم بالاخره؟

نگاهش می‌کنم بعد صفحه گوشی‌ام را روشن می‌کنم، کامنت‌ها زیرعکس در حال زیاد شدن است، سرم را برمی‌گردانم، می‌گویم: فردا پول رو می‌ریزم.


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲

یک سفر کوتاه

بابا چندبار می‌گوید: برچسب‌های رنگی، ستاره‌های شب‌تاب، جغجغه‌های باطری‌خور فقط دوهزارتومان! می‌خواهم از بغل مامان پائین بپرم و به سمت‌اش بروم تا ببیند آمده‌ایم تهران دیدنش و خوشحال شود. اما مامان محکم من را گرفته، صورتش را پشتم قائم کرده، صدای فین‌فین‌اش می‌آید، می‌خواهم که بابا را صدا کنم اما مامان پشتم سکسکه می‌کند، قلقلکم می‌آید، حواسم پرت می‌شود، نمی‌بینم بابا کِی از مترو پیاده می‌شود. بابا قول داده‌بود ماشین کنترلی  از مغازه‌ اسباب‌بازی فروشی‌اش برایم بیاورد اما هیچ ماشین کنترلی‌ دست‌اش نبود، انگار یادش رفته ماشینم را بیاورد. پشت لباسم، آنجایی که مامان صورت‌اش را گذاشته انگار خیس شده.

*رتبه دوم داستان صد کلمه ای مداد سیاه

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۸

چاره----داستان صد کلمه ای

در گوشی‌ام دنبال نامی می‌گردم که نزدیک‌ترین فاصله را به من داشته‌باشد و با بیشترین سرعت ممکن برایم یک چادر بیاورد.مامور مترو بابت چادرم که بین درهای واگن به ایستگاه‌های بعد رفته دلداری‌ام می‌دهد،سرم را بلند نمی‌کنم، آهسته پاسخ‌اش را می‌دهم و کیفم را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم،روی آخرین صندلی زرد ایستگاه،روبه‌روی آینه مقعر نشسته‌ام.رفتنش را نمی‌بینم،سرم گرم تخمین زدن مسافت و سرعت گزینه‌های احتمالی‌ام است که چادر گل‌گلی ِ سفید ِ نمازی جلوی صورتم می‌آید، همان مامور مترو است. چادر را سرم می‌کنم، با کیف و کفش ورنی ِِمجلسی،با مانتو ساتن مهمانی،با روسری لیز پرنقش و نگار ِ ابریشم. 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸

انکار

لباس‌ها را از روی بند جمع نمی‌کنم، کیسه خواب‌ها گوشه اتاق است، جلوی در ِ بالکن، خرده ریزها را آب زده‌ام و ریخته‌ام روی حوله‌ای، کنار دیوار. روی کابینت خوراکی‌های مانده را پخش کرده‌ام، کفش‌های‌مان با گل‌های خشک شده جلوی در آپارتمان هستند، امروز و فردا می‌کنم برای تمیز کردن‌شان، علی می‌خواهد در حمام بشویدشان، می‌گویم می‌اندازم در ماشین، می‌خواهد بیاندازد در ماشین، بهانه پُر بودن‌اش را می‌آورم، همه لباس‌ها را شسته‌ام جز چادر مشکی‌ام، انداختم‌اش گوشه سبد لباس‌ها، می‌ترسم در سبد را باز کنم، شب‌ها صدایی، ناله‌ای، انگار عطری خاکی از پشت ِ در ِ اتاق بالکن، همان‌جا که سبد ِ لباس‌هاست می‌آید، روی دیدن چادرم و گل‌ها و لکه‌های روی‌اش را ندارم.

ظرف‌ها را نیمه کاره رها کرده‌ام، روز و شبم را به دیدن سریال می‌گذرانم، دفتر نوشته‌هایم را باز نمی‌کنم، پست‌های بچه‌ها را نمی‌خوانم، عکس‌های‌شان را سریع رَد می‌کنم.

 با آب گرم که وضو می‌گیرم، حمام که می‌کنم، لباس راحت که می‌پوشم، شب‌ها که بی‌چادر سر روی بالش می‌گذارم، نمازم را که کامل می‌خوانم، صبح‌ها که بدون نسیم خنک بیدار می‌شوم، ظهرها که کسی نیست کنارش بنشینم و بپرسم: عراقی؟

وقتی بی‌عجله، بی‌آنکه چشم به زمین بدوزم و نگاهم را منتظر دیدن بارگاهی نگاه دارم، راه می‌روم و به گل‌ها آب می‌دهم، ساعت را نگاه می‌کنم، دراز می‌کشم، فرار می‌کنم، فکر نمی‌کنم، به یاد نمی‌آورم، می‌فهمم که دلتنگی جایی کمین کرده، منتظر است تا لباسی را تا کُنم و در کشو بگذارم، آب  وضویم کمی سرد شود، صبح‌ها پنجره‌ای باز شود و خنکی به صورتم بخورد، کسی بازویش به پهلوی‌ام بخورد، صدایی، از دور، ناگهان بگوید:بِفَرما، چشم ببندم و چادرم را در ماشین بیاندازم و مایع بریزم و بنشینم جلوی درب و چرخیدن‌اش را نگاه کنم، منتظر است که سیاهی بچرخد و من باور کنم که تمام شده، که باور کنم من آنجا بوده‌ام و برگشته‌ام و بعد همه‌چیز تمام شده.

از کنار خاطرات می‌گذرم، سریع، خنده‌هایش را می‌گویم، از راه‌ها، مردم، حرف‌ها. فکر نمی‌کنم‌شان، بازشان نمی‌کنم که عطرشان بپیچد، زنده‌شوند، بالا بروند، باورم شود که خاطره‌های من هستند.

مثل عزیز از دست داده‌ام، نمی‌خواهم وسائل‌اش را از خانه‌ام جمع کنم، شماره‌اش را از گوشی‌ام پاک کنم، صدای‌اش را از پیغام‌گیر خانه حذف کنم، کفش‌هایش را از جلوی در بردارم، بشقاب اضافه برای‌اش سر سفره نیاورم، شب‌ها چای برای‌اش نریزم، مثل عزیز از دست داده‌ام، رفته‌ام و برنگشته‌ام، مانده‌ام....

مسافر مانده‌ام.... 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۵۱

بوق هواپیما

یه داستان ساده:


زهرا صالحی‌نیا
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸

سمت ِ من

*آدم که مرض نوشتن داشته‌باشد، گاهی هم لازم است، چرت و پرت بنویسند، اگرچه ممکن است به چرت و پرت‌هایش افتخار نکند ولی نمی‌تواند از دوست‌داشتنشان دست بکشد. به همین سادگی.

+پیشنهاد سرآشپز: موسیقی را به همراه خواندن متن گوش کنید.


ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی

در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست 

یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛ 

دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست... 

مهدی فرجی

زهرا صالحی‌نیا
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶

اقتداء

کیف مخمل سورمه‌ایم را که تازه خریده‌ام روی دوشم می‌اندازم، کتاب ِ پنجره‎های تشنه و مدادنوکی و کیف پول و کلیدم را داخل‌ش می‌گذارم و با احتیاط درش را می‌بندم، فکر می‌کنم، باید برای کیف زیپ بدوزم، گوشی‌ام به شارژ است و تمایلی به بردنش ندارم، می‌خواهم راحت بنشینم در مجلس، بدون ترس از زنگ خوردن و ویبره رفتن و در دسترس بودن.

خانمی که جلوی در هیئت ایستاده کنار گوشم می‌گوید:«جلوتر جا هست، لطفا بروید جلو.»

هیئت در پارکینگ آپارتمان‌های کنار هم برپا می‌شود، من در پارکینگ سومی هستم که خانم‌ها در آن نشسته‌اند، کف را فرش انداخته اند و در ال سی دی بزرگی سخنران را نشان می‌دهند.

از روی پارچه آبی‌ای که مسیر باز میان جمعیت است می‌گذرم و به ردیف دوم می‌رسم، میان نگاه‌های خانم‌های اطرافم می‌نشینم، چادرم را مرتب می‌کنم و کیف ِ سرمه‌ای خوش‎رنگم را روی پایم می‌گذارم، آهسته بند چرمی‌اش را می‌گیرم و درش را باز می‌کنم، کتاب و مدادم را در می‌آورم و یک گوشم به سخنرانی و دو چشمم به کتاب شروع به خواندن می‌کنم.

سه دختر دست  چپم نشسته‌اند، یکی‌شان دختر حزب اللهیِ دماغ عمل کرده‌است، صورت دوتای دیگر را نمی‌بینم، فقط خنده و شوخی و بلندبلند حرف زدنشان را می‌شنوم، مسئول بچه‌های هیئت که می‌آید به بچه‌ها شکلات بدهد به این سه نفر هم شکلات می‌دهد و می‌گوید«اگر اینطوری آروم می‌شینید، بایید اینم سهم شما» باز هم می‌خندند، کنار کتابم مینویسم:«حاج آقای معصومی از ماکیاولی می‌گوید و این سه دختر روی اعصابم هستند.»

حاج آقا در مورد نظریات مختلف زیستن به زبان ساده می‌گوید، از نیچه می‌گوید، چشمانم چهارتا می‌شود و گوشهایم تیز، به زبان ساده حرف می‌زند، از اصالت لذت می‌گوید و اینکه نتیجه‌اش می‌شود دلم می‌خواهد با هم‌جنسم ازدواج کنم.

کتاب همراهم آورده بودم چون می‌دانستم مدل حرف زدن حاج آقا معصومی را دوست ندارم اما به روز بودنش و به زبان ساده گفتن حرفهایی که هر روز این مردم از ماهواره می‌شنوند را دوست دارم، دو صفحه می‌خوانم و سعی می‌کنم به دخترها توجه نکنم، به بوی خانمی که جلویم نشسته فکر نکنم، بی‌خیال وُول خوردن‌های مداوم پسرک کناری‌ام باشم.

چراغها را خاموش می‌کنند، مداح جدید است، جوانکی ریشو، روی منبر که می‌نشیند بی‌معطلی شروع به سخنرانی می‌کند، جمع ناگهان ساکت می‌شود، تمام هَم‌هَمه و زمزمه و خنده‌ها قطع می‌شود، مرد ِ جوان حرفهایی می‌زند که جمع را دچار سکوتی عجیب می‌کند.

جمله اولش در مورد خاطره‌ایست از حضورش در مسجد جامع با شخصی، یک اسم ناشناس،  با خودم می‌گویم کدام مسجد جامع؟! به اندازه محله در ایران، مسجد جامع داریم، خنده ام می‌گیرد و همزمان کُفرم از این بازی با کلماتش در می‌آید، جملات بعدیش انگار توضیح این است که چرا شروع حرفش با ابهام بوده.

مرد ِ جوان، جوانک ریشو، مداح چند نقطه، شروع می‌کند از عروسی حضرت قاسم و سندهای اتفاق افتادن آن می‌گوید، اینکه عروسی بوده و در فلان کتاب آمده(کتابهای مجهول) و فلان شخص نظر کرده واقعه را تائید کرده(شخص مجهول)، ضربه اینجاست که از حضرت رقیه می‌گوید و شهید مطهری، حتی شهیدش را هم نمی‌گوید، میگوید استاد مطهری، و نظر ایشان در مورد حضور و یا عدم حضور دختری به نام رقیه.

استاد مطهری! را تقلیل می‌دهد به یک تاریخ‌دانِ صرف، مثالش برق‌کاریست که به ساختن ساختمان پرداخته، سند از قول آقای صدیقی می‌آورد، می‌گوید حضرت آقا گفته‌اند لهوف بخوانید، در لهوف امده عروسی و حجله و ...

من؟! تنم گُر گرفته، جمله اولش که به توپ بستن شهید مطهری بود برفروخته‌ام کرده، تکه پراندم، خواستم جمع را از بُهت در بیاورم، نمیشد، آب از سرچشمه گل آلود بود، تمام ساختمان انگار روی قلبم هوار شده‌بود، از خشم می‌لرزیدم، طاقت نیاوردم، بلند شدم، در تاریکی مجلس، میان پاها و کفشهایِ در کیسه و کیفها گذشتم، رسیدم به خانمی که دم ِ در ایستاده بود، بلند حرفم را زدم، هنوز می‌لرزیدم، جوانک داشت قسم میخورد از قول آدمها و کتابها و مقتل‌ها که عروسی بوده، حجله خالی بوده، استاد مطهری هم حرفی زده برای خودش! ولی مهم مقتل است...

دلم به حال هیئت محلی ساده و منظم و دقیقم می‌سوخت، ده سالش را من به خاطر دارم و دیدم که شب حضرت قاسم، شهید مطهری خواندند، استفتاء از مراجع آوردند مقتل‌های تائید شده را روایت کردند و جان کندند که قطار از ریل خارج شده را به مسیر بازگردانند.

کسی حرفی نمی‌زد، بُهت و سکوت، مسئول پارکینگ سوم خانم‌ها عصبانی و ناراحت بود، شاکی بود که چرا آقایان کاری نمی‌کنند، مسئول پارکینگ اول لبخند مضطرب داشت، یاد لحظاتی افتادم که مردم هل می‌دادند، فشار می‌دادند، پشت در می‌ایستادند و التماس می‌کردند که وارد شوند، گاهی به تندی با آنها حرف می‌زدند و تمام میزبانان هیئت با صبر، صدای آرام، لبخند شرمنده‌گی، زبان خوش پاسخ می‌دادند، میزبانان باحیا و مهربانی بودند، حرمت صاحب خانه را داشتند.

نمی‌توانستم صدای جوانک را تحمل کنم، کنار در ِ پارکینگ مردانه ایستادم، جایی که هیچگاه نمی‌رفتم، جوانی را صدا کردم، گفتم آقای فلانی را بگوئید بیاید دم در، جوان گفت:«امرتان را به بنده بگوئید.» جمله اول را نگفته بودم، جوابم را داد، خودشان به تکاپوی حرفهای بی سروته مداح افتاده بودند، نمی‌داستند چه کنند، بی‌هماهنگی مداح جدید بالا رفته بود و هر خُزعبلی که به ذهن نه، زبانش می‌رسید می‌گفت.

چند قدم عقب رفتم، آقایان مو سفید هیئت دم ِ در آمدند، دست به روی دست می‌زدند، دست به محاسن سفیدشان می‌کشیدند، سر تکان می‌دادند، جوانها آرام و قرار ایستادن نداشتند، مدام در رفت و آمد بودند. من کنار در  پارکینگ اول رو به دیوار ایستاده بودم، دستانم را مشت کرده‌بودم و گونه‌هایم داغ شده‌بوده، می‌لرزیدم، جملاتم را مرور می‌کردم و با هر جمله جوانک که از بلندگو پخش می‌شد، جوابی جدید به خاطرم می‌آمد، ذهنم به سرعت جملات را کنار هم می‌گذاشت، در ذهنم می‌چرخید:«اُف! اُف!»


زهرا صالحی‌نیا