روزها گر رفت گو رو باک نیست/ تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
بسمالله
آبان 91
در دهه اول عمرم که بودم، وقتی سن فردی را میفهمیدم، حساب میکردم وقتی سال 1400 شد، او چند ساله است، مثلاً دو خواهر کوچکم، مادرم و پدرم و دائی و خاله و...
حالا، بزرگ شدهام، دیپلمم را حدود 6 سالی است گرفتهام، دانشگاه میروم، کار کردهام، و حتی در خانه خودم زندگی میکنم با همسرم!
و همه اینها را اگر به دخترکی که در دهه اول زندگیش سن افراد را حساب میکرد و سعی بر این داشت که به خودش بقبولاند همه، آن زمان هم همینطور هستند، بگوئید مطمئناً وحشت میکند، چرا که توقع اینهمه تغییر را ندارد، حتی اگر به زهرائی که در دهه سوم زندگیش است، بگوئید از دخترک موژولیده توپ به دست تبدیل به زنی شده که کفش پاشنه بلند میپوشد، برای مهمانیها سعی در ست کردن لباس و کفش و روسریش دارد، و فسنجان میپزد، وحشت میکند!
فکر کردن به اینهمه تغییر، حس عجیبی را در من به وجود میآورد، به گذر آدمها فکر میکنم و اولویتهایی که داشتم و دیگر ندارم و آدمهایی که بسیار مهم بودند و در حال حاضر اصلاً نیستند، و حتی آدمهایی که رفتهاند، بدون آنکه دهه سوم از زندگیشان را ببینند.
به هرحال، روز اولی که شروع به وبلاگ نویسی کردم، تصورات به شدت مسخرهای داشتم، و اعتماد به نفس پائینی، کمکم هم تفکرات عوض شد و هم اعتماد به نفسم بالا رفت.
سیر نوشتههایم فراز و فرود زیاد داشت، تغییر وبلاگ هم داشتم و تغییر نام، از "نامههای بیمقصد" رسیدم به "11صبح، زیر طاق یاس" و دوباره، اسبابکشی کردم، بعد از حدود 1500 روز از بلاگفا خداحافظی کردم و به اینجا آمدم، امیدوارم اینجا روزهای خوبی داشتهباشم.