11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۸

تو کجا بودی؟

هر سال محرم‌هایم را با آفتاب در حجاب شروع میکنم، تاسوعا و عاشورا پدر، عشق و پسر را هم به روضه‌هایم اضافه می‌کنم، تا اربعین چندباری دوره‌اش کرده‌ام، چند سال است؟! از اول دبیرستان، می‌شود حدود 10 سال. کاری ندارم الان آقای شجاعی چیست و چه شده و .. در واقع کار دارم، ولی سید مهدی شجاعی آفتاب در حجاب را، نمی‌توانم نادیده بگیرم. گاهی که در هیئتی به پست مداحی میخورم که جز شرح چشم و ابرو و صدای..(شرمنده! قادر به توضیح نیستم.) جملات کتاب را مرور می‌کنم، آن‌وقت منم و مجلس روضه‌ای که سخت است در آن بی‌اشک نشستن.

وقتی روضه رقیه را می‌خوانند، من به یاد « تو کجا بودی بابا وقتی مردم به ما می‌خندیدند؟!

تو کجا بودی بابا وقتی که ما بر روی شتر خواب می‌رفتیم و از مرکب می‌افتادیم و زیر دست و پای شترها می‌ماندیم؟

تو کجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی می‌کردند و پیش چشمهای گریان ما می‌رقصیدند؟!....»

«تو کجا بودی؟» همین کافی نیست؟ تو کجا بودی یعنی روایت کامل عاشورا! مثل این است که داستان را از ابتدا، از روز تولد حسین هم نه، از روز وفات پیامبر ، از شب‌های مدینه و درهایی که به روی فاطمه بسته شد و اشک و در و سیلی و بعد تنهایی یک مرد، 25 سال خانه نشینی تا بی‌یاور ماندن امام حسن و بعد دعوت‌نامه‌ها و  مسلم که گفت نیا و... سرزمینی به نام کربلا.

تو کجا بودی فقط روایت اسارت نیست.

زهرا صالحی‌نیا
۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۱

هیچ خبری از کودکی نیست*

ساعت چهارصبح(ساعت چهار البته هنوز شب است.) از خواب پریدم، نشستم و فکر کردم "زایمان کاری است که باید خودم به تنهایی، انجام دهم!" جمله ساده‌ایست، در واقع واقعیت بدیهی و ساده‌ایست، اما برای من یک کشف بزرگ بود. به تنهایی، یعنی نمی‌توانم با رِندی کار ِ سخت یا چندش آوری را که هر لحظه عمرم از آن فرار می‌کردم، گردن دیگران بیاندازم.(اگرچه بعد از ازدواجم کارهای چندش‌آور زیادی را به گردن گرفتم، و البته نقش همسر، که به گردنم انداخت را هم نباید نادیده گرفت! چه می‌شود کرد؟! چوب خداست!)

در تاریکی نشستم و به دردهای قطعی زایمان فکر کردم، هرکسی تجربه درد در زندگیش را داشته، می‌داند آستانه تحملش چه‌قدر است، مخصوصاً که خانم‌ها در درد کشیدن و صبور بودن ید طولائی دارند، ولی گویا این درد مانند بقیه نیست. (راستش من کلاً به این "گویا" اعتقادی چندانی ندارم.)

زایمان یعنی رویاروئی با اتفاقی جدید و غیرمنتظره، و حتی شاید یکی از بزرگترین کارهای "تنهایی" و مستقلانه یک زن در زندگیش که تماماً خودش قهرمان آن است، همه اینها را در ذهنم دوره کردم، همه‌ی خوانده‌ها و شنیده‌هایم را. سعی کردم لحظه‌های سخت را تجسم کنم، می‌خواستم بدانم حتی در آن لحظه‌ها هم باز به همین اندازه همین حالا که هیچ خبری از کودکی نیست، دلم نوزاد ِ آینده‌ام را می‌خواهد. فقط نوعی تجسمِ درد بود، ولی من ساعت چهارصبح، با آن حالی که از خواب پریدم، می‌توانستم بفهمم که حتی در آن لحظات سخت هم، به سختی دلم کودکم را می‌خواهد.

اینجا بود که به یاد مهم‌ترین درسی که از زندگی گرفته بودم افتادم. وقتی با تمام شدن اولین بستنی‌ام در کودکی، اولین کارتونی که دیدم، اولین مسافرتی که به یاد دارم و بازگشتیم، اولین مهمانانی که از خانه‌مان بعد چند روز رفتند، یادگرفتم هیچ چیز ابدی نیست! یاد گرفتم که در شروع هراتفاقی به خودم یادآوری کنم که روزی تمام می‌شود و همین درد تمام شدن و دلتنگی رفتن را برایم آسان‌تر می‌کرد، و این درس در شروع دردها هم کاربرد داشت، مثل دندان درد، با خودم می‌گفتم:هفته دیگه دوشنبه تمومه!

مثل دل درد و سر درد و درد انگشت پایم وقتی ناخنش کنده شد و همه و همه! با خودم  می‌گفتم"فلان روز! فلان ساعت! تمام است! اصلاً یادت می‌رود درد.

با خودم گفتم، همین کار را می‌کنم، اگر روزی روی تخت از درد به خودم پیچیدم، به فردایش فکر می‌کنم، بالاخره که تمام می‌شود، بالاخره که باید سیرطبیعی این اتفاق طی شود، بالاخره که باید کودکی را به دنیا بیاورم.


*تیتر صرفاً جهت برطرف کردن سوء تفاهمات احتمالی است


زهرا صالحی‌نیا

تو را برای ابد ترک می‌کنم،مریم.

 

در وبلاگی این خط را می‌خوانم و پرتاب می‌شوم به روزهای دور، به "و ما اَدریک ما مریم؟"و مستور و مستور و روزهای با مستور! چه می‌شد من را؟! آنطور دیوانه‌وار خواندن مستور! آنطور دیوانه‌وار حس کردن تک‌تک جملاتش.

زهرا* می‌گفت: نمی‌شود به مردی که در اندوه فرو رفته خرده گرفت!

می‌خواستم به او بگویم: به دختری که در اندوه دفن شده چه‌طور؟ می‌شود؟!

ولی زهرا رفته‌بود، میان همان حلقه‌های در هم پیچیده دود آن عصر پائیزی، بعد از دویدن از شیب تند آن کوه روبه‌روی خوابگاه دانشجوئی ولنجک، بعد از آن راه رفتن میان خیابان خلوت. من هم رفتم، انگار گم شدم ، دیگر خودم نشدم، سال‌هاست که خودم نیستم، جای کس ِ دیگری زندگی می‌کنم، نفس می‌کشم، می‌خندم و تنها به جای خودم به جای همان خود ِ قبلیم مستور می‌خوانم و ...

 

مستور نمی‌خوانم، کتاب‌ها را گذاشته‌ام بالاترین قسمت کتابخانه، از جلدشان هم می‌ترسم، صندوقچه پاندوراست، می‌ترسم بازشان کنم و طوفان شود، بلرزم، بریزم، غوغا کنم.

دیگر به برگه‌های هیچ کتابی چنگ نمی‌زنم، فکر می‌کنم"من با زهرا رفته‌ام؟!"

 

 

از اتاق بیرون می‌زنم، تاریکی حال و پذیرائی می‌ترساندم، دست‌پاچه چراغی روشن می‌کنم. دست دراز میکنم به سمت طبقه بالائی کتابخانه، دستم می‌لرزد و "من دانای کل هستم." را بر می‌دارم، "و ما ادریک.." می‌آید.

"گفتم غزلی بدهید قصه‌ای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست. اکنون من به او قصه‌ای می‌دهم. تضمین آن غزل، اما همه خیال."

هنوز هم که نام مریم می‌آید، هنوز هم که بوی پائیز می‌آید، هنوز هم وقتی از کابوس‌های دست و پا زدن برای به دست آوردن بیدار می‌شوم، زمزمه می‌کنم "و من حتی/ که دیری است/ ایمان آورده‌ام_بی‌دلیل_/ به چشمانت."

 

تو را برای ِ ابد ترک می کنم، مریم.

چه حسن ِ مقطع ِ تلخی برای ِ غم، مریم

پکی عمیق به سیگار می زنم اما

تو نیستی که ببینی چه می کشم، مریم

برای آن که تو را از تو بیش تر می خواست

چه سرنوشت ِ بدی را زدی رقم، مریم

مرا به حال ِ خود واگذاشتند همه

همه ، همه ، همه اما ، تو هم ؟! تو هم ؟! مریم ؟!

امیرپیمان رمضانی

 

*من نیستم، دوستی است از گذشته.


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۵۰

خرده جنایت‌های میوه فروشی

حسین آقا میوه فروش محل ِ ما، شخصیت مهمی است. وقتی در صف میوه هستی و خانمی همراه چند ملازم، بدون حتی نیم‌نگاهی به صف عریض و طویل رد می‌شود و با غروری ملکه‌وار وارد مغازه می‌شود، تا بیایی به خودت تکانی بدهی و  تلنگری به جلوئی‌ها بزنی که "این خانم صف رو ندید؟!" یا "مگه این صف نیست؟!" خانم‌ها سریع سر در گوشت می‌کنند و می‌گویند: "زنشه!" یا "خانم ِ حسین آقاست!" یا "زن ِ حسینه! نمی‌شناسیش مگه!"

لحنشان وقتی آن بانوی ِ مکرمه را معرفی می‌کنند، مخلوطی است از کمی حسرت، حسادت و شیطنت.

خرید کردن از حسین آقا، علاوه بر تامین مایحتاج خانه، گویی نوعی تفریح هم برای برخی بانوان است، می‌آیند، اراجیفی می‌گویند، و حسین آقا در هیبت  مرد دهه چهلی به تمام معنی ضایعشان می‌کند.

در این میان، اگر در صف آرام بایستی، ممکن است خانمی، حس کند "حالیش نیست، واستاده! برو کیسه ات رو بذا رو ترازو!" و سعی در پوشاندن جامعه عمل به حسش کند، که طبیعتاً چون من حالیم است، نمی‌تواند و حسش عریان می‌ماند.

از اینها گذشته، حسین آقا از مشتری‌هایی مثل من خوشش نمی‌آید، مشتری‌های گاهی که به اجبار می‌خورند ِاخمو و چانه‌نزن، که جملاتشان محدود می‌شود به مقدار میوه درخواستی و بفرمائی برای دادن پول یا کارت عابر.

طبق تحقیقات میدانی‌ام، فهمیده‌ام فقط حسین آقا نیست که از این دست مشتری‌ها خوشش نمی‌آید، بلکه بیشتر میوه فروشی‌های محلی، از مشتری‌هایی از این دست بیزارند، البته بعضی بیشتری و بعضی کم‌تر.

مهم‌تر از همه اینکه، در میوه فروشی‌های محلی گویا، اولیا مخدره‌ای که همسر میوه فروش است، حکم نیمچه ملکه محل را دارد، که تا می‌تواند از آزادیش استفاده می‌کند و دل می‌سوزاند.

برای همین است که میدان تربه‌بار را ترجیه می‌دهم و می‌شوم مشتری ِ به اجبار خورده!

 

*آخرین باری که رفته‌بودم میوه فروشی حسین آقا، خانمی جلوی ِ من ایستاده‌بود، چیزی نمی‌خرید، گفتم" نوبت شماست فکر کنم."

برگشت و بلند خندید و دستهایش را در هوا تکان داد و جوری که همه بشنوند گفت"ای وای! من که چیزی نمی‌خوام بخرم! من خواهر زن ِ حسین آقام!"

و من نفهمیدم چه ربطی داشت!!!


زهرا صالحی‌نیا
۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۰

بالاخره که باید می‌گفتم.

برای حال خوب داشتن باید چه کرد؟!

به این سوال خیلی فکر می‌کنم. باید همه آن چیزهایی که دوست دارم را تهیه کنم؟! مگر می‌شود هرچیزی که بخواهم را به دست بیاورم؟!

باید همه آنچه که در دلم دارم را بگویم؟ مگر می‌شود همه حرف‌ها را زد؟!

ولی شاید بشود به آن چیزهایی که می‌توانم، برسم و آن حرف‌هایی که لازم است را بزنم. شاید ندارد، باید این کارها را بکنم. حال خوب داشتن از همه چیز مهمتر است. لازم است یکی یکی صفحات دلم را ورق بزنم و هر مشکل را بخوانم و دوباره حل کنم و آنها را که لازم است بیرون بریزم.

مثلاً باید تکلیف خودم را با این وبلاگ و خواننده‌های خاموش و روشنش مشخص کنم، باید بفهمم آیا اشتباه کرده‌ام که صادقانه آدرس وبلاگم را به دوست و آشنا داده‌ام یا نه؟! دوست ندارم اینجا را فقط به خاطر این اشتباه احتمالی ببندم، و همچنین دوست ندارم خودم را در شخصی‌ترین مکان زندگیم سانسور کنم!

من آدم کنایه و زرنگی کردن نیست، نمی‌توانم مثل بقیه جوابی تند و تیز بدهم. آدم‌ها را براساس همان چیزی که هستند می‌شناسم، فکر نمی‌کنم به نیتشان (شاید اشتباه است.)، با خودم می‌گویم: این آدم حدود دینی می‌داند، این آدم از من مقیدتر است! پس چنان نمی‌کند، پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!

ولی اشتباه است، کودکانه است، نباید کودکانه نگاه کنم، نباید ساده بگیرم. مثلاً با خودم کلنجار می‌روم تا توجیهی برای کار کسی پیدا کنم! "شاید چون اینجا می‌نویسم و اینجا عمومی است فکر کرده مجوز دارد که برود به کسی یا کسانی که هیچ چیزی از وبلاگ و اینترنت و به کل متن نوشته شده من نمی‌دانند، چیزکی بگوید! شاید حرف چیز دیگری بوده!" توجیه می‌کنم و دلم بیشتر می‌گیرد، بابت همان فکرم"پس چنین نمی‌کند! پس دل نمی‌شکند!" و به این پس‌ها اضافه می‌کنم " پس راز مسلمان را فاش نمی‌کند! پس ادب هر مکانی را(حتی مجازآباد)را رعایت می‌کند! پس غیبت نمی‌کند! پس پشت مسلمان حرفی نمی‌زند/نمی‎شنود که مطمئن به درستی آن نباشد!"

به این پس‌ها که می‌رسم، به اینجای نوشته که می‌رسم می‌فهمم، دلم بیشتر از این حرفها گرفته، بابت سکوت‌هایی که کردم، بابت آن چیزهایی که ازشان گذشته‌ام، بابت کارهایی که شد فتنه و دلِ عاری از کینه و حسرتم را گرفتار این مرض‌ها کرد، بابت رفتار آدم‌هایی که من را، فقط من را، ندیدند!

به اینجا که می‌رسد، فقط پناه می‌برم به خدا، تا شاید شفای دلم را بدهد و راهی برای حل مشکلاتم.


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۶

گذرگاه

زل زده‌ام به عکس و فکر می‌کنم، یعنی می‌شود من هم؟!

 

برای شام نمی‌دانم چه چیزی درست کنم، از مرغ خسته شده‌ایم، گوشت چرخ‌کرده‌مان تمام شده و فقط گوشت خورشتی برایمان مانده، شام هم که نمی‌شود پلو و خورشت خورد، کوکو سیب‌زمینی ایده خوبی است ولی فقط یک سیب‌زمینی مانده و آن هم ارزش اینکه سر گاز بایستی و دانه‌دانه در ماهیتابه بی‌اندازی را ندارد. علی اصراری به شام پختنی ندارد ، ذهنم را آزاد می‌کنم، ذرت بو داده با کره درست می‌کنم و در کاسه می‌ریزم، زیر سماور را روشن می‌کنم تا آب جوش بیاید و عسل را در آب حل کنم و شربت بیدمشکی یا شاه‌استرنی درست کنم، تا وقتی علی می‌رسد دوتائی لم بدهیم روی مبل و او از کارش بگوید و من از کلاس فیلم‌نامه نویسیم و اعصابی که در کلاس از من خورد شده و البته ذوقم بابت همه انچه که یاد گرفتم.

پیش خودم حساب می‌کنم، پنیر داریم، خیار هم، ماست هم که هست، علی هم نان تازه می‌خرد پس بساطمان جور است. می‌نشینم پای سیستم تا به قول امروزم عمل کنم، می‌خواهم شروع کنم به نوشتن، جدی‌تر از قبل، انگار امروز تمام داستان‌های ناتمامم با هم صدایم کردند. امروز در کلاس فیلم‌نامه بعد از انکه آقای مقدم‌دوست شروع کرد به فایل بندی برای شخصیت و ماجرا و ..یاد زمان‌هایی افتادم که شروع می‌کردم به نوشتن، شخصیت‌ها را در موقعیت‌های مختلف تجسم می‌کردم، اسم و پیشینه برایشان مشخص می‌کردم. دست‌نوشته‌های 7 یا 8 سال پیشم را پیدا کردم، چندین صفحه توضیح پیشینه شخصیت‌هاست، حتی وزنشان و خصوصیاتی که نمی‌خواستم در داستان بیاید، فکر می‌کنم روزگاری به سمت صاحب سبک شدن و بلوغی پیش می‌رفتم، فقط اینکه چرا هنوز همین‌جا ایستاده‌ام، چرا هنوز آرزوی نوجوانیم(قبل از 20 سالگی چاپ یک کتاب) را برآورده نکرده‌ام برایم عجیب است، از سر ِ تنبلی است؟! کم کاری؟! یا هردو؟؟ هردو و حتی بیشتر، فکر می‌کنم باید روزی جوابگوی استعدادی که داشتم و استفاده نکردم را بدهم. یک یاعلی می‌خواهد گذر از این رخوت و درجا زدن.

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۸

درست مانند جوانی

رومئو و ژولیت* را نگاه می‌کردم، در واقع هربخشی که از نمایش‌نامه اصلی در خاطرم مانده بود را پیدا می‌کردم و می‌دیدم، مثل جائی که ژولیت می‌گفت" رومئو! رومئو خود را انکار کن! پدر را انکار کن! و آنگاه عشق یگانه من هستی!"من این بخش را یک زمانی حفظ بودم.

 وقتی برای اولین بار با مفهومی به نام نمایشنامه رسماً مواجه شدم، شاید 12 ساله بودم، و اولین نمایش‌نامه‌هایی که خواندم به مدد پسرخاله‌ام، نمایش‌نامه‌های شکسپیر بود.

هملت‌ش ، جلد آبی داشت با کاغذهای نازک وخط ریز و توضیحات، مثلاً من می‌دانم چرا هملت خواهر نداشت، و یا اصلاً منظورش از اینکه پدر افلیا را ماهیگیر صدا زد چه‌بود؟ و بسیاری نکات دیگر که همه را بابت خواندن آن کتاب‌ می‌دانم.

اما رومئو و ژولیت، آن زمان من فقط به دنبال داستان بودم، حتی سعی کردم برای درک بهتر مفهوم نمایش‌نامه، آن را اجرا کنم، محدثه را راضی می‌کردم که  مقابلم بایستدد و نقش را بگوید، ولی حقیقتاً چیز زیادی دستگیرم نمی‌شد، جز جملاتی که بار عجیبی داشت، مثل همان "رومئو خود را....". داستان ساده‌ای بود، دو دلداده که سرانجام دردناکی دارشتند، برای من هملت جذاب‌تر بود، البته اگر توضیحات کتاب نبود چیزخاصی از آن هم نمی‌فهمیدم. دقیقاً زمانی که دست و پا می‌زدم برای خواندن هملت، شبکه 1 چند ورسیون از هملت را پخش کرد. من و مهدیه(مهدیه آن زمان حدود 6 ساله بود.) می‌نشستیم و با علاقه و _بدبختی_ هملت نگاه می‌کردیم، یک نسخه سیاه و سفید بود که مهدیه دوبار دید، یکبار تنهائی و یکبار هم با من، آن نسخه را بیشتر از همه دوست داشت(چه خانواده فرهیخته‌ای :دی). الان می‌دانم که آن نسخه Laurence Olivier است.

از رومئو و ژولیت دیدنم می‌گفتم، حدود یک سوم ابتدائی فیلم، در مجلسی که برای اولین بار رومئو و ژولیت هم را ملاقات می‌کنند، آهنگی نواخته می‌شود و پسر ِ جوانی شروع به خواندن می‌کند، ترانه‌ای با نام "What Is A Youth?"** چندین و چند بار فیلم را به ابتدای آین اهنگ برگرداندم و گوش دادم، موسیقی مسحور کننده‌ای داشت.  البته زیاد معنای شعرش را دوست ندارم، ولی موسیقی متن فیلم فوق‌العاده بود، احساس می‌کردم در فیلم ِ دیگری هم این ترانه را شنیده‌ام، و حتی موسیقی فیلم برایم بسیار آشنا بود. من آشنائی آنچنانی با موسیقی ندارم، ولی فلوت و فکر می‌کنم صدای چنگی که نرم و آهسته در بعضی قسمت‌های موسیقی پیدا می‌شد، من را مجبور می‌کرد که دوباره و دوباره و دوباره گوش کنم.

اسم آهنگساز را که جستجو کردم به نام Nino Rota رسیدم و کارهایش، موسیقی فیلم‌هایی*** که در لیست کارهایش بود(آن فیلم‌هایی که من دیده‌بودم.)،  همه دقیقاً همین تاثیر را روی من گذاشته بود.





1968/Franco Zeffirelli*

**What is a youth? Impetuous fire.

What is a maid? Ice and desire.

The world wags on.

 

A rose will bloom

It then will fade

So does a youth.

So do-o-o-oes the fairest maid.

 

Comes a time when one sweet smile

Has its season for a while...Then love's in love with me.

Some they think only to marry, Others will tease and tarry,

Mine is the very best parry. Cupid he rules us all.

Caper the cape, but sing me the song,

Death will come soon to hush us along.

Sweeter than honey and bitter as gall.

Love is a task and it never will pall.

Sweeter than honey...and bitter as gall

Cupid he rules us all

 

 

*** The Godfather/8 ½ /La Strada


زهرا صالحی‌نیا
۱۲ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۵۶

کاش‌هایی که بر دلم مانده.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳

هااااااااااع [خمیازه]

به سختی چشمانم را باز کردم و علی را نگاه کردم، خواب بود، مثل چند ثانیه قبل‌تر ِ من، دلم می‌خواست باز هم بخوابم ولی اجبار داشتم که بلند شوم تا به سحر برسیم.

خواب هنوز از سرم نپریده‌بود، 5 دقیقه اضافه خوابیدن برایم حکم سکونت در بهشت را داشت، چشمانم را بستم و علی را تکان دادم، گفتم: پاشو! دیر میشه‌ها!

او هم چرخی زد، چشمانش را باز نکرد، آهسته گفت: خودت پاشو!

"غر"ی در دلم جوشید و به سمت لبهایم آمد، زیر لب گفتم: یک بار شد به حرف من گوش بدی؟!!

با حرص چشمانم را بیشتر روی هم فشار دادم، تصمیم گرفتم بخوابم. علی انگار که در خواب حرف بزند گفت: من به حرف ِ تو باید گوش بدم؟!

خواستم جوابی بدهم، ولی خوابم برده‌بود.

 

صبح که هوشیار شده‌بودم، به گفت‌گویمان فکر کردم، و خنده‌ام گرفت، به میزان بدجنسی‌ام در حالتی که هر دو در شرایط مساوی بودیم، و همچنین به آخرین جمله علی و فکرهای خودم در مورد جمله‌اش در آن لحظه پر از خواب.

آن موقع شب به این فکر می‌کردم که "شوهری دارم با رگه های پنهان مرد سالاری"!!! و برای خودم یک سخنرانی سراسر فمنیستی و حامی حقوق زنان تهیه کرده‌بودم! ولی خوشبختانه خوابم برده‌بود!

کاش خیلی وقت‌ها، خیلی وقت‌ها خوابم ببرد!


زهرا صالحی‌نیا
۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۷

عنوان ندارد.

گوشم به در است، دلم حواسش به در است، نگاهم دزدکی می‌چرخد سمت ِ در، دست‌هایم پی کاری است.

در کوبیده نمی‌شود! در نگاهم می‌کند، شرمگین، هیچ نمی‌گوید، من نگاه می‌دزدم، چشم می‌دوزم به دست‌هایم، نمی‌بینم چه می‌کنند، چشمانم تار شده.

دستانم پی کاری است، گوشم به در است، دلم حواسش به در است، نگاهم هیچ‌کجا را نمی‌بیند، همه‌جا تار است.

زهرا صالحی‌نیا