گذرگاه
زل زدهام به عکس و فکر میکنم، یعنی میشود من هم؟!
برای شام نمیدانم چه چیزی درست کنم، از مرغ خسته شدهایم، گوشت چرخکردهمان تمام شده و فقط گوشت خورشتی برایمان مانده، شام هم که نمیشود پلو و خورشت خورد، کوکو سیبزمینی ایده خوبی است ولی فقط یک سیبزمینی مانده و آن هم ارزش اینکه سر گاز بایستی و دانهدانه در ماهیتابه بیاندازی را ندارد. علی اصراری به شام پختنی ندارد ، ذهنم را آزاد میکنم، ذرت بو داده با کره درست میکنم و در کاسه میریزم، زیر سماور را روشن میکنم تا آب جوش بیاید و عسل را در آب حل کنم و شربت بیدمشکی یا شاهاسترنی درست کنم، تا وقتی علی میرسد دوتائی لم بدهیم روی مبل و او از کارش بگوید و من از کلاس فیلمنامه نویسیم و اعصابی که در کلاس از من خورد شده و البته ذوقم بابت همه انچه که یاد گرفتم.
پیش خودم حساب میکنم، پنیر داریم، خیار هم، ماست هم که هست، علی هم نان تازه میخرد پس بساطمان جور است. مینشینم پای سیستم تا به قول امروزم عمل کنم، میخواهم شروع کنم به نوشتن، جدیتر از قبل، انگار امروز تمام داستانهای ناتمامم با هم صدایم کردند. امروز در کلاس فیلمنامه بعد از انکه آقای مقدمدوست شروع کرد به فایل بندی برای شخصیت و ماجرا و ..یاد زمانهایی افتادم که شروع میکردم به نوشتن، شخصیتها را در موقعیتهای مختلف تجسم میکردم، اسم و پیشینه برایشان مشخص میکردم. دستنوشتههای 7 یا 8 سال پیشم را پیدا کردم، چندین صفحه توضیح پیشینه شخصیتهاست، حتی وزنشان و خصوصیاتی که نمیخواستم در داستان بیاید، فکر میکنم روزگاری به سمت صاحب سبک شدن و بلوغی پیش میرفتم، فقط اینکه چرا هنوز همینجا ایستادهام، چرا هنوز آرزوی نوجوانیم(قبل از 20 سالگی چاپ یک کتاب) را برآورده نکردهام برایم عجیب است، از سر ِ تنبلی است؟! کم کاری؟! یا هردو؟؟ هردو و حتی بیشتر، فکر میکنم باید روزی جوابگوی استعدادی که داشتم و استفاده نکردم را بدهم. یک یاعلی میخواهد گذر از این رخوت و درجا زدن.
گاهی اما باید زمان بگذرد تا آدم رشد کند برای دست زدن به کارهای بزرگ :)