بالاخره که باید میگفتم.
برای حال خوب داشتن باید چه کرد؟!
به این سوال خیلی فکر میکنم. باید همه آن چیزهایی که دوست دارم را تهیه کنم؟! مگر میشود هرچیزی که بخواهم را به دست بیاورم؟!
باید همه آنچه که در دلم دارم را بگویم؟ مگر میشود همه حرفها را زد؟!
ولی شاید بشود به آن چیزهایی که میتوانم، برسم و آن حرفهایی که لازم است را بزنم. شاید ندارد، باید این کارها را بکنم. حال خوب داشتن از همه چیز مهمتر است. لازم است یکی یکی صفحات دلم را ورق بزنم و هر مشکل را بخوانم و دوباره حل کنم و آنها را که لازم است بیرون بریزم.
مثلاً باید تکلیف خودم را با این وبلاگ و خوانندههای خاموش و روشنش مشخص کنم، باید بفهمم آیا اشتباه کردهام که صادقانه آدرس وبلاگم را به دوست و آشنا دادهام یا نه؟! دوست ندارم اینجا را فقط به خاطر این اشتباه احتمالی ببندم، و همچنین دوست ندارم خودم را در شخصیترین مکان زندگیم سانسور کنم!
من آدم کنایه و زرنگی کردن نیست، نمیتوانم مثل بقیه جوابی تند و تیز بدهم. آدمها را براساس همان چیزی که هستند میشناسم، فکر نمیکنم به نیتشان (شاید اشتباه است.)، با خودم میگویم: این آدم حدود دینی میداند، این آدم از من مقیدتر است! پس چنان نمیکند، پس چنین نمیکند! پس دل نمیشکند!
ولی اشتباه است، کودکانه است، نباید کودکانه نگاه کنم، نباید ساده بگیرم. مثلاً با خودم کلنجار میروم تا توجیهی برای کار کسی پیدا کنم! "شاید چون اینجا مینویسم و اینجا عمومی است فکر کرده مجوز دارد که برود به کسی یا کسانی که هیچ چیزی از وبلاگ و اینترنت و به کل متن نوشته شده من نمیدانند، چیزکی بگوید! شاید حرف چیز دیگری بوده!" توجیه میکنم و دلم بیشتر میگیرد، بابت همان فکرم"پس چنین نمیکند! پس دل نمیشکند!" و به این پسها اضافه میکنم " پس راز مسلمان را فاش نمیکند! پس ادب هر مکانی را(حتی مجازآباد)را رعایت میکند! پس غیبت نمیکند! پس پشت مسلمان حرفی نمیزند/نمیشنود که مطمئن به درستی آن نباشد!"
به این پسها که میرسم، به اینجای نوشته که میرسم میفهمم، دلم بیشتر از این حرفها گرفته، بابت سکوتهایی که کردم، بابت آن چیزهایی که ازشان گذشتهام، بابت کارهایی که شد فتنه و دلِ عاری از کینه و حسرتم را گرفتار این مرضها کرد، بابت رفتار آدمهایی که من را، فقط من را، ندیدند!
به اینجا که میرسد، فقط پناه میبرم به خدا، تا شاید شفای دلم را بدهد و راهی برای حل مشکلاتم.