11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۹:۴۶

غم‌چکان

نخستین روایت همشهری‌داستان شهریور، روایت غربت از زبان مرید برغوثی است، روایتی غریب و غم‌چکان از غربتی اجباری. دوست می‌دارم جایی، میان جمعی بنشینم و این روایت را بخوانم و بعد به چشم‌های جمع نگاه کنم تا تأثیرش را ببینم. روایت، روایت بازگشت مریدبرغوثی به رام‌الله است، در لحظه گذشتنش‌اش از پل چوبی منتهی به شهری که به اجبار از آن رانده شده‌بود،از غریب می‌گوید.

«غریب کسی است که مجوز اقامت‌اش را تمدید می‌کند. فرم‌ها را پر می‌کند و برایشان تمبر می‌خرد،» به همین سادگی، غریب باید در کاغذها خود را اثبات کند،باید در کاغذها اجازه نفس کشیدن را اخذ کند،باید نگاه‌اش به مهرها و امضاء‌ها باشد برای لحظه‌ای آرامش. 

«غربت به آسم می‌ماند، درمان ندارد و برای شاعر، بدتر است چون شاعری خودش یک‌جور غربت و بیگانگی است.»این جمله را وقتی خواندم که از کنار ساختمان‌های خاکستری اکباتان می‌گذشتیم، ساختمان‌هایی که هیچگاه در آنها زندگی نکرده‌بودم اما به راحتی می‌توانستم بگویم که اینجا شهر من است‌ می‌شناسم‌اش و نمی‌ترسم از رها شدن در ‌آن. داستان را بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و به همسرم گفتم: می‌دانی غربت یعنی چه؟

گنگ نگاهم کرد، برایش گفتم: غربت به آسم می‌ماند.... میانه جمله‌ صدایم گرفت، نمی‌دانستم از شاعری بگویم که غریب است و یا غریبی که شاعر است! داستان غربت، داستان غریبی است، حکایت کردن‌اش هم سخت است. این روایت را بخوانید، روایت غربت از زبان غریب.


زهرا صالحی‌نیا
۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۱

از میان مردم کوچه و خیابان

لحظه هیجان‌انگیزی که خون را به صورت می‌کشاند و ضربان قلب را تندتر می‌کند، لحظه‌ایست که دوربین و سه‌پایه را زیر بغل میزنی و از انتهای کوچه بن‌بستِ خلوت به سمت ابتدای کوچه که پر از چشمان کنجکاو است می‌روی، هِن‌هِن کنان، به سختی، سنگینی سه‌پایه را تحمل می‌کنی تا به ابتدای کوچه برسی. نخستین مواجه بدون مانع با چشم‌های مردم، آدم‌های کوچه و خیابان، همه آنهایی که قرار است روزی بدانند تو کیستی.

آدم‌هایی که ابتدای کوچه ایستاده‌‌اند و سعی در فهمیدن آن‌چه در انتهای بن‌بست اتفاق می‌افتد داشتند، با رسیدن به ابتدای کوچه ذوق‌زده‌ برای از نزدیک دیدن گروه، قدمی به جلو برمی‌دارند، چشم می‌گردانند به روی وسائل تا نامی پیدا کنند، چشمانشان را باریک می‌کنند و میان چهره‌های جدی و سرهای پائین جستجو می‌کنند تا چهره آشنایی ببینند، سعی می‌کنند تصاویر را هرچه بیشتر به ذهن بسپارند تا وقتی آنچه امروز توسط دوربین ضیط می‌شود پخش شد، دست دراز کنند و «اِ»یی بگویند و خاطره امروزشان را تعریف کنند، خاطره دختران چادر پوشیده جدی که از دختربچه‌ای کلاه به سر فیلم می‌گرفتند و یکی پشت دوربین ایستاده‌بود و با ابروهای گره کرده به تصویر در مانیتور کوچک دوربین نگاه می‌کرد و یکی دیگر فرمان حرکت و کات می‌داد و دیگری که شاید به واسطه لوله جاروبرقی‌ای که بوم صدا بود، به یادشان مانده باشد، کسی که دفتر به دست، صدا را ضبط می‌کرد.

آدم‌ها، برخی بی‌دلهره خیره به گروه می‌شوند، گاهی هم سوالی می‌پرسند و گاهی هم متلکی ابلهانه حواله گروه می‌کنند، بعضی هم تنها مردک ِچشمان‌شان را می‌چرخانند از ترس اینکه نکند متوجه نگاه‌شان شویم، ژست بی‌تفاوتی می‌گیرند، انگار که هرروز سال، گروه ِ فیلم‌برداری که همه خانم هستند و با چادر و اینطور جدی در کوچه‌شان، زیرپنجره ِ آشپزخانه‌شان در حال ضبط فیلم بلند 120 دقیقه‌ای هستند.

در این لحظه این‌سوی دوربین بودن یعنی ناگهان عجیب شدن، شاید بیشتر از بازیگری که در جلوی دوربین است، پشت دوربین بودن یعنی فرمان دادن به آنچه که همین مردم هر روز برصفحه تلویزیون‌شان می‌بینند و شگفت‌زده می‌شوند و دیدن چگونگی  به وجود آمدن این شگفت‌زدگی یعنی یک دنیا سوال بی‌جواب.

و رسیدن به ابتدای کوچه و تنها یک پلان دویدن و بعد دوباره زیربغل زدن سه‌پایه و دوربین و حرکت به سمت لوکیشن ِ دیگری، از میان خیابان اصلی محل، از میان نگاه‌های کنجکاو، از میان مردم کوچه و خیابان.



بعد نوشت: دوران خوش ِ وبلاگ‌نویسی و دوستان وبلاگی، گویی برایم بازگشته، یادبار آن روزگاران، یادباد!



زهرا صالحی‌نیا
۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۲۸

آقای کشیش



مگی عاشق آقای کشیش شده بود، از همان نگاه اول و البته کشیش هم. این اولین تصویر من از مرغ‌خوارزار است. 6 تا سی‌دی بود، پر از خش، به زحمت دیدمش، سی‌دی پنجم که مگی و کشیش در یک جزیزه بعد از سالها سختی به هم رسیدند، انگار باری از دوشم برداشته‌شد. ولی برایم زیباترین صحنه زمانی بود که کشیش فهمید مگی بدون خبر ازدواج کرده، دلش شکست، در چشمانش شکستن دلش را می‌دیدم، شاید هم چون در آن روزها دلم شکسته بود اینطور فکر می‌کردم.

کشیش به اصطبل گوسفندانی رفت که روزگاری مگی در آنجا خدا را عبادت می‌کرد و به کشیش گفته‌بود خدا را در آنجا حس می‌کند. کشیش غمگین و افسرده زل زده بود به سقف اصطبل. موقعیت عجیبی بود، چه فرقی می‌کرد ازدواج کردن و نکردن مگی؟! آن مرد کشیش بود! بعضی قصه‌ها، بعضی فیلم‌ها، بعضی خاطره‌ها مثل ناخن کشیدن به روی زخم هستند.

کشیش بی‌هیچ امیدی زل زده بود به سقف، مثل من که زل می‌دم به پنجره اتاقم و مستور می‌خواندم، مثل وقتی که زل می‌زدم به صفحه مانیتور و می‌نوشتم! مثل وقت‌هایی که با خودم زمزمه می‌کردم" و من حتی دیری است ایمان آورده‌ام-بی‌دلیل_به چشمانت.*"

*مستور


**رهایم کنید.

*** این نوشته را سرکلاس خواندم و پچ‌پچ و چپ‌چپ نگاه کردنی بود که به سمتم سرازیر شد و بعد سرک کشیدن و بررسی کردن حلقه دست چپم کمی اوضاع را آرام کرد! حاضران دانند من چه می‌گویم.


زهرا صالحی‌نیا
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۰

روزانه

آدم تنبل گند می‌زند به همه زندگی‌اش!

خسته شدم. نقطه


زهرا صالحی‌نیا
۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۳۷

مثل گذشته‌ی نه چندان دور


باران‌دار شدم.


*این‌که نشسته روی پشتی ِ نیمکت، در هوای بارانی ِ بهار سال 91، من هستم، نه تنها هستم و نه غمگین، تنها نشسته‌ام و عمیق به فکر فرورفته‌ام، بلکن گره‌ای* باز کنم از کلاف سردرگم این روزگار.



*گلی به جمال اعتماد به نفسم!


زهرا صالحی‌نیا
۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۹

آتش در خرمن*


سال‌ها بود، ننشسته بودم در کلاس، روبه‌روی استاد و ناگهان دلهره بگیرم بابت حرف‌های کوبنده‌اش، توبیخ‌اش. سال‌ها بود تجربه شنیدن صدای سکوت و ترس و دلهره‌ و خشم و پشیمانی کلاس را نشنیده‌بودم.







*است، اوضاع این روزهای‌مان.

زهرا صالحی‌نیا


شنبه هفته قبل که پیش دکتر تغذیه‌ام رفته‌بودم و در مورد رژیم غذایی‌ام در ماه رمضان با او صحبت می‌کردم، حرفی زد که کمی به من برخورد، گفت «خودتون که دیدی، عملاً آدم توی ماه رمضان چاق میشه.» شاید یک تعصب بی‌دلیل بود، ولی من می‌دانستم که ماه رمضان وقفه‌ای برای رسیدن به وزن ایده‌آلم نیست و باعث نمی‌شود که سلامت کسی به خطر بیافتد، اما این تفکر از آنجا نشأت می‌گرفت که روش تغذیه ما در کل سال اشتباه بود و ماه رمضان به اوج خودش می‌رسید.

برای همین خواستم چند تجربه کوچکم را با کسانی که اینجا را می‌خوانند در میان بگذارم، مخصوصاً با بانوان جوانی مثل ِ خودم که علاوه بر تمام مسئولیت‌هایی که در زندگی جدیدشان دارند، مسئول سلامت جسمی همسر و احتمالاً فرزند/فرزندانشان هم هستند و مهم‌تر از همه سلامت جسمی خودشان.


زهرا صالحی‌نیا
۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۴:۲۳

خوش به حال ما


می‌خواستم خط و نشان بکشم که «امسال ظرف‌ها را...» «امسال جارو کشیدن را...» «امسال شستن...» «امسال...» «امسال..» امسال را می‌خواستم آن‌چنان غلیظ بگویم که بفهمد سال‌های پیش چه‌قدر سختم بوده، که بداند نمی‌شود هم روزه بود، هم درس خواند، هم کار کرد، هم کارِ خانه کرد.

می‌خواستم شور و غلیظش کنم، آن‌طور که لعاب بیاندازد و جابیافتدد تا طعم‌اش در خاطر بماند، اما نشد، شعله‌ام ناگهان خاموش شد، خودم مهربانانه نشسته‌بودم  گوشه دلم، مثل وقتی که مادری، کودکش را دلداری می‌دهد گفتم «همه ثوابش مال ِ خودم/خودت.» چه فرقی می‌کرد خودم یا خودت؟ مادر شدم و دست کشیدم روی سر ِ خودم، مثل مادرم، مثل مادر همسرم، مثل خواهر همسرم، مثل خاله‌هایم، مثل زندایی و زن عموهایم، مثل مادربزرگ‌هایم مثل... .

خوش به حال همه زنان و مادران که هر روز، سر ِ سفره افطار میزبانند، خوش‌به‌حال لب‌های تشنه و صورت‌های رنگ پریده‌شان، خوش‌به حال آنها وقتی نزدیک افطار همه را به هوای خستگی سرسفره می‌فرستند و خودشان می‌ایستند، خوش به حال همه مادران که مادرند، خوش‌به‌حال همه زنان و دختران که بی‌کودکی مادرند، خوش به حال ما. 


زهرا صالحی‌نیا
۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۶:۱۶

وقتی همه خوابند

How I Met your Mother  سریال آمریکایی است که بین سالهای 2005-2014 از شبکه CBS پخش می‌شد. سریال داستان چند جوان در نیویورک است. راوی داستان شخصی به نام تد است که برای فرزندانش در سال 2030 داستان آشنائیش  با مادرشان را تعریف می‌کند.
برخی اعتقاد داشتند که آشنایی با مادر دنباله سریال پرطرفدار دوستان است(به نظر من خیلی مانده که به دوستان برسد) با این همه شخصیتهای آشنایی با مادر با وجود داشتن نقاط منفی شخصیتی، ولی دوست‌داشتنی و قابل باورند. بیشتر زمان سریال در باری پائین آپارتمان مشترک تد و مارشال و لی‌لی می‌گذرد. آشنایی  مانند دوستان روایت سرراست زندگی نیست، بلکه خاطره‌گویی از لحظات خاص است، که بیشتر این لحاظ اطراف بار و مهمانی و اتاق خواب می‌گردد.


تد شخصیت اصلی سریال تمام تلاش خود را برای پیدا کردن رابطه‌ای دائمی می‌کند، در فصل اول، تد عاشق دختری به نام رابین می‌شود که این عشق به نتیجه‌ای نمی‌رسد اما دوستی با رابین پایدار می‌ماند، و رابین نفر پنجم این گروه دوستی می‌شود. در مقابل تد، بارنی، نه تنها به دنبال رابطه نیست بلکه از آن گریزان هم هست، بارنی یکی از جذاب‌ترین شخصیتهای سریال است، جوانی خوش‌لباس و ثروتمند که با وجود بوالهوسی‌ها و روابط و افکار عجیب و غریب و منحرفش به زیبایی عاشق می‌شود. در کمال تعجب بارنی و رابین عاشق هم می‌شوند و در فصل آخر با هم ازدواج می‌کنند،  اگرچه ازدواجشان به طلاقی مسالمت‌آمیز می‌انجامد ولی نمی‌توان علاقه بین این دو شخصیت را نادیده گرفت.


لی‌لی و مارشال اولین زوج از بین پنج نفر جمع دوستان هستند، آنها از زمانی که در کالج با هم آشنا شدند با یکدیگراند، به جز بخشی از فصل 2 که رابطه‌شان قطع می‌شود در کل سریال در نقش یک زوج درخشان و موفق ظاهر می‌شوند. لی‌لی و مارشال در طول سریال بچه‌دار  می‌شوند، کل بارداری فرزند اولشان را می‌بینیم و لی دو بچه دیگر تنها از آنها نام برده می‌شود، با هر بچه موجی از شادی و امید و لحظات خوب را در زندگی مارشال و لی‌لی شاهدیم. مارشال مرد مهربان و اید‌ه‌آلی است و لیلی علاوه بر اینکه برای همسرش زنی وفادار و زیبا و دوست‌داشتنی است برای باقی گروه نیز مانند دوستی باتجربه و همه‌چیز دان ظاهر میشود و با اینکه رازدار خوبی نیست ولی پنج نفر دیگر رازهایشان را به او می‌گویند و همیشه منتظر راهنماییها و کمک‌هایش هستند.



تد نیز دو بچه دارد، تولد آنها را در سریال می‌بینیم، با تمام هیجان و خوشحالی که تد و همسرش در آن غرق هستند، حتی بارنی، با آن پیش‌زمینه عجیب و غریبش بچه‌دار می‌شود، دختری از زنی که نمی‌شناسیم‌اش، اما مهم داشتن بچه است، با آمدن کودک کل زندگی بارنی تغییر می‌کند، مرد هوس‌ران خوش‌گذران تبدیل می‌شود به پدری نگران و عاشق.


کل این مطلب را ننوشتم که از سریال تعریف کنم، کاری به این ندارم که از لحاظ ساختار داستانی و سطح سریال سازی در حد مطلوبی بود(اگرچه پایان‌بندی‌اش افتضاح بود.) قصد هم ندارم بگویم که سریال مانند دوستان سعی در ترویج همان رویای آمریکایی و سبک زندگی امریکایی داشت، بلکه می‌خواهم از رویکردها بگویم، چندین سریال و فیلم غیر ایرانی دیده‌ایم که در آن زوجی نرمال حضور دارند که در تب‌وتاب بچه‌دار شدن هستند؟ چندین سریال و فیلم غیر ایرانی دیده‌ایم که تصمیم، بارداری، زایمان، رشد کودک را در آن شاهدیم؟

این یعنی رویکرد، یعنی به جای تصویب قانونی بیائیم از راه بهتری، از راه تخصصی‌تر و سریع‌تری به هدف برسیم، مدیران و کارشناسان فرهنگی که فقط به درد دعوت در سمینار و همایش نمی‌خورد، پاره‌ای وقت‌ها می‌شود در این موضوعات هم ازشان استفاده کرد.



زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۲

و من چه قدر ساده‌ام*





قرار نیست همه‌چیز، همیشه مانند روز اولش بماند، تغییر گریز ناپذیر است، آدم‌ها تغییر می‌کنند به همان اندازه که روابط و سطح روابط تغییر می‌کنند. روزی می‌رسد که آدم‌ها_هر اندازه که دوستشان بداری، هر اندازه که از اعماق قلبت دوستشان بداری._ به گناه تغییر و انتخاب از تو بیزار می‌شوند، نگاهت می‌کنند، لبخند ِ بیگانگی می‌نشانند بر روی لبانشان و زُل می‌زنند به چشمانت تا به تو ثابت کنند که نیستند! دیگر در کنارت نیستند، ایستاده‌ای مقابل، رو د‌ر رو، تو را فرستاده‌اند به بایگانی آدم‌ها، تو را به اجبار فراموش کرده‌اند.

اینجا همان گردنه‌ی صعب‌العبور رابطه‌هاست، محلی که به سبب تغییر، ناگزیری هرچند سخت از آن بگذری، اما حسرتش می‌ماند به دلت که نمی‌شود به آدم‌ها، هرچند دوستشان می‌داری، بگویی این سوی خط بودن سخت است، سخت است، تنها این سوی خط بودن.

*قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

 

و من چه‌قدر ساده‌ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نزده‌های ایستگاه رفته

                                 تکیه داده‌ام!


**شکایتی نیست.


زهرا صالحی‌نیا