و من چه قدر سادهام*
قرار نیست همهچیز، همیشه مانند روز اولش بماند، تغییر گریز ناپذیر است، آدمها تغییر میکنند به همان اندازه که روابط و سطح روابط تغییر میکنند. روزی میرسد که آدمها_هر اندازه که دوستشان بداری، هر اندازه که از اعماق قلبت دوستشان بداری._ به گناه تغییر و انتخاب از تو بیزار میشوند، نگاهت میکنند، لبخند ِ بیگانگی مینشانند بر روی لبانشان و زُل میزنند به چشمانت تا به تو ثابت کنند که نیستند! دیگر در کنارت نیستند، ایستادهای مقابل، رو در رو، تو را فرستادهاند به بایگانی آدمها، تو را به اجبار فراموش کردهاند.
اینجا همان گردنهی صعبالعبور رابطههاست، محلی که به سبب تغییر، ناگزیری هرچند سخت از آن بگذری، اما حسرتش میماند به دلت که نمیشود به آدمها، هرچند دوستشان میداری، بگویی این سوی خط بودن سخت است، سخت است، تنها این سوی خط بودن.
*قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چهقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نزدههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
**شکایتی نیست.