11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

۱۱ مهر ۸۹ ، ۰۰:۵۱

واس خاطره اسمش!

 

لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!

یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج می‎کنم و چـِش می‎ندازم تو چشماش و آروم می‎گم: علی!

که عمراً بفهمید چه‎طوری می‎گم! که چه کیفی می‎ده عین علیش، وقتی سر کج می‎کنم!

  َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش می‎کنم نمی‎دونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.

اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی می‎شه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!

آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارم‎ها! فقط دارم سعی می‎کنم شیرفهمتون کنم چه حظی می‎برم از صدا کردن اسمش!

که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچ‎کسی قده من حظ نمی‎برید! که دارم علناً بهتون فخر می‎فروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!

علی

 

 

*من او/ رضا امیرخانی


زهرا صالحی‌نیا
۲۲ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۳۲

من‏و ببر اینجا! لطفاً !

صبح ِ خنک و خیس – بست شیخ بهایی.

صبح ِ خنک و خیس – نورها روی سنگ‏های خیس ِ کف ِ حیاط می‏لرزند- ماشین ِ زمین‏شور جلو می‏رود و ردی از خیسی روی زمین می‏گذارد.

دیلینگ، دَنگ، دیلینگ، دَنگ، دَنگ – نسیم ِ خنک صبح – لامپ‏های صحن انقلاب.

ایستاده‏اند-ایستاده‏ایم-من، تو- زمزمه می‏کنیم- کسی نیست- صبح‏های ِ  خنک و خیس ٍ گوهرشاد خلوت است.

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۳۳

:)

اعتماد همیشه یک جاده‎ی دو طرفه بوده، ولی اعتماد کردن به اون بالاسری هم حکم جاده‎ی دو طرفه رو داره؟!!

شاید برای بعضی‎ها، آره!

ولی رسم لوطی گری میگه  "نـُـچ!"

اعتماد به اون بالاسری "باید" یه طرفه باشه! می‎فهمی چی میگم؟! یعنی هی اون بزنه، بشکنه، ببره! تو هم عین خیالت نباشه که اون هی می‎زنه و میشکنه و می‎بره!

اینقد جاده‎ات یک طرفه باشه که صدات هم درنیاد!

فقط بعضی وقتاش در بیای بگی "الحمدالله"

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۴۵

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!

خیلی وقته ننوشتم، و حرف زیاد دارم برای گفتن، مخصوصاً که بزرگترین اتفاق زندگیم، همین یک ماه پیش رخ داد، ازدواج کردم، الان دیگه به طور کامل یک خانم متاهل هستم، با یک حلقه تویه انگشت ِ دوم از سمت ِ چپ ِ دست ِ چپم، و کلی فکر که فقط تویه مغز ِ یه دختره متاهل اونهم از نوعه من چرخ می‎زنه!

مثلاً بعضی وقت‎ها که از کنار بعضی آدم‎ها رد می‎شم، یا یه آشنایی رو می‎بینم و خبره ازدواجم رو بهش میدم، با خودم می‎گم:زود باش! ذوق کن! "من" ازدواج کردم! نمی‎فهمی؟! ازدواج! یعنی خیلی، یعنی زهرا، یعنی من، بیا با هم تعجب کنیم، بیا با هم شکّه بشیم و بگیم Wo0o0 !!!!!!

ولی به‎غیر از چندتاشون، که به اندازه کافی شکّه شدن و کلی جیغ و داد راه انداختن، باقی به تبریک بسنده کردند، حتی کسانی که خیلی بیشتر ازشون انتظار می‎رفت!

نه اینکه ذوق نکنن، تعجب نکنن، شکّه نشن! نه! تو چشاشون می‎دیدم، ولی وقتی اون آدم برای اتفاقات زندگیه خودش ذوق نمی‎کنه از ترس اینکه باقی فکرکنن "ندید بدیده"، چه توقعی می‎شه داشت که برایه من ذوق کنه!

اصلاً باقی فکرکنند "ندید بدیدیی"! مگه چی می‎شه حالا؟! خوب اولین بارمه که ازدواج کردم! ذوق نکنم؟!

 

نثر و موضوعِ اول نوشته‎ام هیچ ارتباطی به این خط‎هایه پایانی نداره! ولی من با جدیت تمام به نوشتن ادامه می‎دم تا برسم به جایی که دوست دارم!

چندماه پیش، فکر می‎کنماواخر فرودین یا اردیبهشت   بود که یکی از دوستانم که ازدواج کرده‎بود رو بعد از یک سال دیدم، من و نفیسه رو ناهار دعوت کرد منزلشون و ما هم مشتاقانه قبول کردیم! دقیقاً خاطرم هست که پنجشنبه بود، و قرار بود جمعه، برای اولین بار بریم خونه علی‎نا!

از یه طرف نگران بودم، از یه طرف خوشحال، که بالاخره همه چیز داشت به خوبی پیش می‎رفت. اون روز با نفیسه و مژگان حسابی حرف زدیم و خندیدیدم، مژگان آلبوم"های" عکسش و فیلم عروسیش رو نشان داد.

 همسر ِ مژگان که اتفاقاً یه زمانی پسرعمه‎اش هم بود، از وقتی که مژگان راهنمایی بوده، دوستش داشته، ولی مژگان هیچ‎وقت رویه خوش بهش نشان نمی‎داده تا اینکه دیگه بالاخره سعی و تلاش‎هایه عاشق ِ بی‎نوا به نتیجه می‎رسه و عروس خانوم بعله رو میگه!

همسرش مرد خیلی خوب و مهربونیه، همه‎ی وسائل آسایش رو برای مژگان فراهم کرده‎بود، عروسی با تمام جزئیات و مفصل برگزار شده‎بود، یک کلام، همه چی عالی بود!

یادم نیست دقیقاً چی شد، چی داشتم تعریف می‎کردم،چه لحنی داشتم، چه ذوقی تویه چشمام بود، که مژگان با یه لحن ِ مشتاقانه‎ی عجیبی ازم پرسید: زهرا چه حسی داره وقتی آدم داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه؟!!

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

لبخند زدم

 

 

پ.ن: از خودم توقع دارم که حسم رو بگم، بنویسم، از خودم خیلی توقع دارم! خیلی توقع دارم!

پ.ن ِ دوم: ذوق جزء کلمات و حالات مورد علاقه‎ی منه! بدون هیچ خجالتی، بدون هیچ مانعی!

پ.ن سوم: یک مرداد جشن عقدمون بود، می‎خواستم عکس کارت دعوتمون رو قبل از جشن بذارم ولی وقت نشد، حالا الان می‎ذارم تا بدونید ما همه‎چیمون به همه‎چیمون میاد! بعله! :دی

راستی خودمون سوتیه کارت رو می‎دونیم نمی‎خواد تذکر بدید، همون راحت بخندید کافیه! والا!! :دی کلی کاره گرافیکیه فشرده با پینت انجام دادم تا نشونی رو پنهان کردم که یه وقتی یکی پانشه بره یقه صاحب تالار رو بگیره و شام بخواد ازش! :دی

مزاح فرمودیم!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا

 

انگشتر انگشت ِ دوم از سمت ِ چپه، دست ِ چپم، تنها دلیل اتصال ِ من‏و‏تو نیست!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۰

روزمرگی‏های ِ زیر ِ طاق نشین

تهران در بعد از ظهر مثل این میمونه که مستور یه صفحه از کتاب و باز کنه و بذار جلوی ِ روت، بعد تو شروع کنی به خوندن، بدونه اینکه به این فکر کنی کجا، چه‏طور، کی، قراره تموم بشه، بعد همین‏طور که داری تویه لذت خوندن ِ جملاتش _که نمیدونم چه جادوئی ریخته توش_ گم میشی، کتاب و یکدفعه میبنده، همین!

تو از اینکه اینطور کتاب و بسته، کُفری نمیشی، فقط سرت و بالا میاری و به لبخندش نگاه می‏کنی، بعد تو هم بهش لبخند میزنی، چون خوب وقتی کتاب و از دستت کشیده، اونوقته که راحت میتونی چراغ ِ اتاقت و خاموش کنی و اینقدر زل بزنی به سقف ِ اتاقت تا چشمهات به تاریکی عادت کنه و بفهمی هنوز داری اون جمله‏ها رو مزه‏مزه می‏کنی!

 

"....کارش رو که می‏کنه و می‏ره انگار یه پله مار و فشار می‏ده پائین. می‏گه ممکنه اون پائین جای خوبی هم باشه، اما هرچی باشه پایینه. می‏گه حس می‏کنی یه نفر شونه‏هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می‏ده پایین. تو پول، تو لجن، تو خوشبختی، تو غصه. تو لذت. چه می‏دونم......"

تهران در بعد از ظهر/مصطفی مستور (جان)

 

پ.ن: آقایان و خانم‏ها! ما، همین مائی که مشاهده میفرمائید، از معدود آدمهای ِ خوشبخت ِ این دوره زمونه هستیم، خوب نگامون کنید، چون کمیابیم!

 

م.خ: میم ِ ما، یعنی من! مدام نوشتم، بی آنکه بدانم، چشم دوخته‏ام به افقی که تو تنها خورشید ِ آن هستی! عزیزکم، عزیز ِ دلم! وقتی طلوع کردی، خاطرم نیست کی بود، که من همیشه میان این بیت آواره بودم " که هنوز من نبودم...."

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۳۰

من را به نام مادرم بخوانید

**

"_ حوّای ِ من....

صدایش میان آسمان و زمین پیچید، رویه آب‏ها موج شد، صخره‏هایه سخت ِ زمین ِ یک‏دست، طاقت نیاورند، آب‏ها به احترام ِ اسمش ایستادند، زمین شکافت، موج‏ها صورتشان را به خاک و سنگ‏ها کوبیدند، زمین سبز شد، لبخند زد...

_حوّای ِ من...."

میان چشم‏هایش روز‏ها ماه بود و شب‏ها خورشید، مردمک‏هایش انگار همیشه خیس بودند، انگار همیشه سر از یک سجده‏ی طولانی و پُر اشک برداشته..

 

پرستو به استقبالمان آمد، روی ِ شانه‏ی حوّا نشست و به چشمهایش خیره شد...

: تو همانی هستی که قرار است اینجا عمر بگذرانی؟!!

حوّا که لبخند زد، همه‏ی ابرها از پیش روی خورشید کنار رفتند، کمی به من نزدیک شد و دست ِ لطیفش را میان دستم گذاشت..

ما هستیم،ما!

پرستو پر کشید، خبر آمدنمان را می‏خواند....

 

:عمر ِ من کوتاه است!

در عوض زیبائی!

:زیباییم ماندگار نیست!

در عوض هرکه تو را می‏بیند از زیبائیت حیرت می‏کند...

گل به چشمان ِ حوّا خیره شد!

:تو حوّائی!

حوّا لبخند زد.

من زیبائی را دوست می‏دارم...

: او هم دوست می‏دارد...

باد میان گیسوان ِ حوّا میپیچید..

:به ما گفته‏اند تصویر ِ ما را روزی شما جاودانه می‏کنید... ... تو تصویر گری؟؟

نه....او تصویرگرست...

و نگاهش به سمت ِ من چرخید...

: و تو؟؟

من رنگ ِ هر تصویرم، من روح ِ هر رویا هستم، او می‏کشد و من زنده‏اش می‏کنم...

: تو خدا نیستی!

نه! من خدا نیستم، من معشوق اویم!

صدایش مثل نسیم بود، کلماتش سوار می‏شدند بر باد و در گوش زمین می‏پیچیدند...

 

 

:حوّای ِ من، جاری شو بر روی ِ این زمین......

کودکمان میان آغوش ِ او بلند گریست، حوّا جاری شد...

 

**

 

من از یک افسانه نمی‏آیم، من حقیقت ِ حوّایم، تنها کمی کدرتر، من را به افسانه‏ها نسپارید!

 

با احترامات

حوّای ِ تو!

 

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۵

یکی

 

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

بویه بهار میاید از دریچه، یاس‏ها باران خورده‏اند....

گفتی:مهر ِ تو در دلم نشسته، میان دلم رسوب کرده، ته‏نشین شده، انگار دلم...دل نیست...

ما چون دو دریچه روبه‏رویه هم!

گفتم:مهر ِتو شراب ِ جاافتاده است، نگاهش هم که می‏کنم مست می‏شوم..

گفتی:زهرا

گفتم:...

گفتی:..

گفتم:ع‏ز‏ی‏ز‏ک‏م

گفتی:نترس

گفتم:مست ترس نمیفهمد

گفتی:آهسته‏تر

گفتم:مست نمیفهمد

گفتی:...

گفتم:مهر ِ تو شراب ِ جاافتاده است

گفتی:نگاهم کن

گفتم:.... نگاه را چه طور می‏نویسند؟!!...

گفتی: مهر ِ تو شراب جاافتاده است...نگاهم که می‏کنی مست می‏شم...

گفتم:این حرف ِ من بود؟!!!!

گفتی:زهرا...

گفتم:...

گفتی:نگاهم کن... ما چون دو دریچه...

گفتم:جور در نمی‏آید...دو سخت است!!

گفتی:نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

گفتم: نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

....... نگاهم که می‏کنی مست می‏شوم...

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۳۲

Title-less

 

 

10/2/89

تو نمی‏دانی، وقتی من هوائی‏تر میشوم، چه به روزه دلم میاید، تو نمی‏دانی وقتی عقلم ترکه به دست بالاسره دلم می‏نشیند، چه طور دل ِ بی‏نوایم از ترس به خود می‏لرزد و دعا دعا میکند تو بیایی و ترکه را از دست عقلم بگیری!

تو نمی‏دانی، چه قدر دلم برایت بال بال می‏زند!

نمی‏دانی، چه قدر سخت است چشم بازکنی و ببینی دچار شدی و هیچ راهی جز دچار ماندن نداری!

عزیزکم تو نمی‏دانی، همه‏ی ترسهایه عالم، باهم، یکجا، ریختن "تویه این دل ِ لامصب" یعنی چه!

تو نمی‏دانی، یک ثانیه، یعنی یک قرن و نمی‏دانی وقتی چند شصت تا از این یک قرن‏ها منتظره پاسخت می‏مانم یعنی چه!

تو نمی‏دانی، دلتنگیه دخترگونه‏ی من، نگاه منتظرم که به هرسو میچرخد محض خاطر دیدنت یعنی چه!

تو نم‏یدانی، خودخواهیه کودکانه‏ام، بابت زمانهایی که نادیده‏ام میگیری، یعنی چه!

تقصیر تو نیست عزیزکم، تقصیر ِ من است که زیادی به درگاهش التماس کردم و عاصیش کردم، شاید همین شد که تو را به من داد!

 

دلم شانه‏ات را می‏خواهد، محض تنها دو قطره اشک، کجائی؟!!

 

زهرا صالحی‌نیا

صدای محدثه از پائین می‏آد که داره برای مامان و مهدیه در مورد افسانه‏ها و خدایان باستان میگه.

: اول تاریکی بوده، بعد مرگ به‏وجود می‏آد، بعد غم، بعد............... بعد عشق، وقتی عشق به وجود می‏آد، آدم متولد میشه!

 

بعد هم شروع کردن به بحث در مورد صحت، نوع ِ نگاه، نوع تمدن‏ها، وحدتشون و.... من گیر کرده بودم رویه یکی از خطهای کتاب پایگاه داده‏ای که دلم می‏خواست همه‏شو یه جا بخونم و تموم کنم، ولی نمیفهمیدم  دقیقاً چی میگه، داشتم به زمان تولد آدم فکر می‏کردم!

.

.

دول‏ت ع‏ش‏ق آم‏د و م‏ن

.

.

من هر روز که می‏گذره می‏فهمم لازم نیست، از بعضی عزیزها، خیلی دور بشی یا از دستشون بدی، فقط کافیه، یه روز صبح از خواب پاشی و ببینی یه رفیق یادش رفته از کجا شروع کردید و قرار بود به کجا برسید، کافیه فقط ببینی رفیفت رفاقت یادش رفته!

 

با اینکه ازش دلخورم، دلخور نه! دلشکسته‏ام، ولی دلم براش تنگ شده.

.

.

من هر روز که می‏گذره بیشتر می‏فهمم چه‏قدر خوشبخت بودم و خبر نداشتم!

ک‏ه ‏ه‏ن‏وز م‏ن ن‏ب‏و‏دم

 

سال پیش، همین موقع، یعنی سال پیش، روز بیست و ششم من و تو، اگه یادت باشه(چه من و چه اینجارو!) با هم برایه اولین بار رفتیم کهف!*

 

*اون نارفیقی ربطی به این بنده خدا نداشت‏هاا!

 

زهرا صالحی‌نیا