11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿28

همان کسانى که ایمان آورده‏اند و دلهایشان به یاد خدا آرام مى‏گیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مى‏یابد (28)

سوره 13: الرعد

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ دی ۸۷ ، ۲۲:۰۸

محبت..

امروز به عمق علاقه ام به دوستانم پی برم،امروز فهمیدم به آرزوی قدیمیم که داشتن دوستانی از جنس خودم بود،رسیده ام،امروز فهمیدم که خداوند بهترن و بزرگترین هدیه اش را به من داده

.

.

.

.

روز اولی که دانشگاه رفتم دلم گرفت،از آنهمه غریبه،ار آنهمه نا آشنایی.

و برای اولین بار از رودرو شدن با انسانها ترسیدم

هیچگاه در اتباط با دیگران مشکلی نداشتم،ولی آنروز عمق تنهاییم مرا به ترس وا داشت.روزها می گذشت و من از هیچکس بوی آشنای دوستی نمی شنیدم،هیچ چشمی برای من آشنا نبود،همه غریبه بودند.

تا اینکه نفیسه را دیدم،باید اعتراف کنم پیش از آن لحظه هیچ علاقه ای به دوستی با اونداشتم،شاید برای اینکه بازهم لجبازی می کردم می خواستم دوستی خدا برایم از آسمان بفرستد با اینکه نمی دانستم فرستاده و من خود خبر ندارم،یک لحظه ی کوتاه بود،دانستن این حقیقت که نفیسه هم بوی آشنایی می دهد و هم چشمانش ،چشمان یک آشناست.

ما با هم دوست شدیم،و شاید کمتر کسی عمق این واژه را بداند،و عمق احساسی که ممکن است در دل انسان به وجود آید.

..

.

.

.

خیلی پیشتر

خیلی خیلی پیشتر

در دبستان بود که رویا رادیدم،ما با هم دوست صمیمی نبودیم،چون هیچ سنخیتی با هم نداشتیم.

او دخترکی آرام و درسخوان و با هوش بود و من تنها چیزی که در وجودم نبود آرامش بود،پس طبق قانون نانوشته ی دبستانی ها شیطونا با شیطونا،درسخونا با درسخونا.

البته من باز هم استثناء بودم.

من با فائزه، آرام ترین دختر، دبستان دخترانه ی صدیق هم دوست بودم و شاید فائزه باعث شد رابطه ی من و رویا از حالت یک همکلاسی به دو دوست ساده تبدیل شود.ولی این دوستی دوامی نداشت رویا از دبستان ما رفت،من وفائزه تا همین الان که می نویسم و شاید تا همان لحظه که شما می خوانید و حتما تا لحظه ای که این نوشته می ماند و مطمئنا تا آخر عمر با هم دوست ماندیم و حتی همسایه  هم شدیم.

ولی رویا

صحنه ی اول

یک روز زمستانی،موسسه ی علوی،شعبه ی سید خندان،واحد اول،سمت چپ،ساعت12

(اگر بگویم در همان لحظه ناگهان به یاد رویا افتادم شاید کمتر کسی باور کند،آنهم یاد آوری شخصی که زمان زیادی بود از حافظه ام پاک شده بود،ولی گفتم که کمتر کسی باور می کند.)

زهرا از واحد در حال خارج شدن است،چهره ی آشنایی می بیند که در حال پایین آمدن از پله هاست،شگفت زده می گوید:رویا

رویا:زهرا

                   **************************

صحنه ی دوم

یک روز زمستانی،موسسه ی علوی،شعبه ی سید خندان،جلوی در واحد اول،سمت چپ،ساعت3:35

رویا و زهرا در حال حرف زدن هستند.

(حالا بماند که در همان روز المیرا یکی دیگر از بچه های دبستان دخترانه ی صدیق را هم دیدیم،آنهم بعد از شاید7 یا8 یا بیشتر و یا کمتر)

صمیمیت من و رویا در کمتر از 1سال به حدی رسید که هر دو در یک لحظه به یک موضوع فکر می کردیم،هر دو..

چرا تفسیر کنم؟!!

ما با هم دوست شدیم،دوستی از اعماق قلبمان،از همان نقطه که عشق آغاز می شود،از همان نقطه ای که روزی از خدا دوست خواستم.

دوستان من از جنس خودم هستم،و شاید من از جنس آنها هستم،اگرچه جنس آنها خالص است و پاک ولی من کمی ناخالصی هم به همراه دارم.

.

.

.

.

برای چه شروع کردم به نوشتن؟!چه شد که امروز به یاد عمق دوستیهایم افتادم؟؟

به خاطر تنها یک اتفاق،یک خبر،یک حادثه و ترس از دور شدن،ترس از به خطر افتادن سلامتی عزیزترین دوستم.

من و نفیسه هر دو ترسیدیم،هر دو نگران شدیم،هر دو پریشان شدیم،ومن در عمق چشمان آشنای نفیسه نگرانی و غمی را دیدم که هیچگاه در هیچ کجا سراغ نداشتم،

خدا زود دلمان را شاد کرد و خطر رفع شد،ولی همان چند ساعت هم کافی بود تا بدانیم،برای هم چه هستیم،وشادی و آسودگی بعد از شنیدن خبر شاید زیباترین آسودگیم بود.

(این را فقط برای رویا می نویسم تا بداند،بیشتر از آنچه که فکر کند برای ما ارزش دارد،و همچنین برای من،من حاضرم آنچه خودت هم می دانی را برای تو ،برای دوستیمان قربانی کنم)

خوشحالم که سالمی.

خوشحالم که خوشحالید

                             و خوشحالم که با شما هستم.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ دی ۸۷ ، ۰۰:۰۸

یلدا

عمر فاصلهامان به یلدا نشست!

                                   سحر نزدیک است؟؟؟؟!!!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

فکر می کنم

چرا بلند تر

چرا اینهمه شبی که شاید بلندیش تنها به قاعده ی چند دقیقه و چند ثانیه باشد اینطور مهم می شود؟

چرا اینهمه با هم بودن

چرا اینهمه گریز از خواب

چرا اینهمه چشم انتظاری برای صبحی و خورشیدی که می دانیم مانند هر روز می آید

ولی من

خودم

زهرا

فکر می کنم چون می ترسیم

یا بهتر بگویم نگرانیم برای ماندن در همین لحظه

در تاریکی

ما حتی برای یک لحظه تاریک تر بودن هم نگرانیم

هرچه باشیم هر کجا باشیم

با هر اندیشه و هر عملی باز هم نگران تاریکی های بیشتر هستیم

.

.

.

.

شاید 10 برابر آن چند دقیقه یا ثانیه ای که این شب بلند تر است خوردم!! (هیچ نکته ی ظریفی پشت این جمله نیست،فقط از زور معده درد این و نوشتم!!!)

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ آذر ۸۷ ، ۱۸:۰۴

خواهم آمد!!!

حذف شد.

زهرا صالحی‌نیا
۱۳ آذر ۸۷ ، ۲۱:۲۶

اسرا

 

رَبـُّکُمْ اَعْلَمُ بِمآ فی نُفُوسِکُمْ اِنْ تَکُونُوا صالِحینَ فاِ نَّهُ کَانَ لِلْاَ وَّ ابینَ غَفُوراً(25)اسرا

خدای به آنچه در دلهای شماست از خود شما داناتر است اگر همانا در دل اندیشه صلاح دارید خدا هر که را با نیت پاک به درگاه او تضرع و توبه کند البته خواهد بخشید.

.

.

.

.

.

.

حرفی برای گفتن نمونده..........................

 

زهرا صالحی‌نیا

تو را دوست دارم،نه به آن اندازه ی که شایسته ی آنی

و نه عاشقانه

و تو مرا عاشقانه دوست داری

بیشتر از آنچه که لیاقت آن را دارم

           تو مرا فرا می خوانی و من رو از تو بر می گردانم

                   تو به سوی من می آیی و من از تو می گریزم

                          تو مرا در آغوش مهرت می گیری و من...........

من گاهی!!!!

نه من همیشه گم می شوم و تو مرا پیدا می کنی!

من همیشه سردرگم هستم میان واژه ها!!

من همواره بازنده ی میدان کارزار بودم و تو، همیشه کاری کردی که باخت خود را فراموش کنم!

تو مرا

من گناه کار را

منی که حتی خود، به آن ارزشی نمی نهم دوست می داری!!

تو چه گونه عاشقی هستی؟

و این چه گونه عشقی است

 

مرا باز بخوان

اگرچه می دانم اگر هم نگویم باز مرا می خوانی،

من این بار با کوله باری از سیاهی می آیم

و می خواهم همه را

همه ی کوله بارم را در  نور توبه بشویم

مرا  دوباره بخوان و در آغوش بگیر

مرا که بازگشته ام از سفری دور

سفری که غبار دلتنگی اش مانند تله خاکی به روی دلم نشسته

من دلتنگم

آری دلتنگ تو ام

و چشمانم بی اختیار خیس می شود

مرا پشت در نگاه ندار

مرا که عاجز و ناتوانم

مرا دریاب

       من بازگشته ام تا بمانم

                        سفری دیگر نیست

                          من بازگشته ام به آغوش تو

                                                        و عشق تو.

همه ی عشقها مرا پس زدند و من نیز آنها را!!

سر افکنده برگشته ام

تا شاید مهر تو و عشق تو دوباره مرا بسازد

برگشته ام با تمام شرمساری ام

                                     مرا یک لحظه در یاب

                                       مرا به حرمت روزهای عاشقی ام در یاب.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۱

Title-less

بوی عشق مثل بوی فحل می ماند.شامه ی چندان تیزی نمی خواهد،از

دو فرسخی معلوم است.

(من او)

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ آبان ۸۷ ، ۱۸:۴۵

عراقی(برای رویا)

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی
همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب ز در نیاید به بهانه‌ی گدایی
مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی
ز کدام ملت است این به کدام مذهب هست این  ؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

ز فراق چون ننالم من دل شکسته چون نی

که بسوخت بند بندم ز حلاوت جدایی
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آبان ۸۷ ، ۱۴:۴۱

روزی مثل همین روزها

روزی بود،نمی دانم چه روزی

آفتاب بود

ستاره هم بود

حتی ماه هم بود

من بودم و خیال

خیال تو

روزی بود

یک روز

که تاریخش را نمی دانم

دل من بود و

لرزشی ساده

لرزید

دلم بی اختیار لرزید

و تو در آن نشستی

..............

................................

.......................................

بعد

خیلی بعد

روزها ی بعد

تو هنوز در قلبم بودی که رفتی

....

............

.......................

روز نبود

دیگر روز نیامد

آفتاب نیامد

ستاره نیامد

ماه نیامد

شب بود

از همان شب

که تاریخش را می دانم

شب شد

تو رفتی

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ مهر ۸۷ ، ۱۵:۱۹

دلتنگی

دلتنگی من با یک نگاه آغاز می شود

با یک نگاه به خورشید

و دانستن این حقیقت که امروز خورشید در شهر من طلوع کرده و تو هنوز در کنارم نیستی!

دلتنگی ام با یک نسیم آغاز می شود

نسیمی که بوی تو را می آورد

و من به تو می اندیشم که اکنون در کدامین نقطه ی این جهان ایستاده ای

دلتنگی ام با گذر یک رهگذر آغاز می شود

رهگذری که می دانم تو نیستی!

تو نیستی........

آه

دلتنگی ام با یک  قدم آغاز می شود

قدمهایی که می دانم مقصدشان رسیدن به تو نیست

دلتنگی ام با یک فکر با یک لحظه اندیشیدن به تو آغاز می شود

اندیشه ای که هیچگاه مرا رها نمی کند

.

.

.

در خیالم با تو سخن می گویم

می خندم

و نرم نرمک از عشق می گویم

.

.

.

خوابم

خوابی شیرین و پر از رویاهای محال

تو هستی

در کنارم

و چه غمگین که می دانم خوابم

من عاشقم

و تو هم

و من باز هم می گریم

صورتم رو به آسمان است

خدا را صدا می زنم

باید همه ی نذرهایم را ادا کنم

                                 وقتی که بیدار شدم!!!

.

.

.

.

کاش رویا می رفت

کاش هیچگاه نمی خوابیدم تا تو را ببینم

کاش طعم یک لحظه سرخوشی را هم نچشیده بودم

کاش   

کاش.................

                                                       دوباره تو را می دیدم

.

.

.

دلتنگی هایم با چه آغاز می شود؟

آغاز؟؟!!

مگر پایانی داشته که دوباره آغاز شود؟؟

نه

نه

دلتنگم بسیار دلتنگم

و دوباره صورتم رو به آسمان است

دعا می کنم

 

زهرا صالحی‌نیا