11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۸ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۷

مغرورهای بیچاره

دل‌سوزی برای آدم‌ها چندین نوع دارد، می‌خواهم آن‌هایی که فعلاً به ذهنم می‌رسد را اینجا بنویسم:

1. وقتی آدم ِ بیچاره‌ای کاری از روی بیچاره‌گی می‌کند و دل شما برای‌اش می‌سوز، این مدل دل‌سوزی به ترحم نزدیک است و  اکثراً آن را تجربه کرده‌ایم.

2. وقتی آدم ِ معمولی از روی معمولی بودن کارِ معمولی می‌کند و بعد ذوق‌زده می‌شود بابت اینکه خیال می‌کند شاهکاری کرده‌است، دل‌سوزاندن در اینجا نوعی محبت کودکانه را در خود دارد.

3. وقتی آدمی ابله از روی بلاهت شما را آزار می‌دهد، دلتان به حال‌اش می‌سوزد، این مدل دل‌سوزی بسته به روحیه شما درجه‌بندی دارد.

4. وقتی آدم ِ مغرروی از سر غرورش نمی‌تواند آنچه دل‌اش طلب می‌کند را انجام دهد، این مدل آدم‌ها شایسته اشد دلسوزی هستند، چرا که تا اخر عمر قرار است حسرت بخورند و بسوزند، آدم باید زمانی را در طول هفته اختصاص دهد برای اینکه به حال این آدم‌ها دل بسوزاند نه از سر کین، از سرترحم، این آدم‌ها اگرچه می‌توانند زیر مجموعه ابلهان هم قرار گیرند اما آن‌چنان دوز غرورشان بالاست که باید خود سر سلسله‌ای جدا داشته‌باشند.


زهرا صالحی‌نیا

«پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن این مطلب داستان یک دَر را مطالعه کنید، در پست قبلی، داستان را با رمز قرار داده‌ام، رمز نام عروسکی است که پیرهادی بافته، اگر نام را نمی‌دانید بفرمائید تا رمز را تقدیم کنم.»


اول: چی شد که من به این نتیجه رسیدم که باید تجربه شخصی‌ام را در نگارش داستان کوتاه ِ عزیز دلم در اینجا در انظار عمومی به نمایش بگذارم:

در حال حاضر و پس خواندن کتاب‌های متعدد درباره نگارش داستان و همچنین رفتن به کلاس‌هاو کارگاه‌های مختلف متوجه شدم که هرکس بنا به توانایی و روحیه‌ای که دارد در زمینه خلق یک اثر یک راه شخصی و مختص به خود را باید طی کند، البته این کشف آنچنان چیز عجیب و تازه‌ای نیست چراکه همه‌مان می‌دانیم ولی نمی‌پذیریم که باید روش شخصی خودمان را از جایی شروع کنیم و از تجربیات دیگران جهت سریع‌تر رفتن و تمیزتر کردن مسیرمان استفاده کنیم.

 

دوم: چه شد که این شد که به اینجا رسید؟

نخستین داستانی که نوشتم مربوط می‌شود به زمانی که هنوز خواندن و نوشتن نمی‌دانستم و کل اسامی که در لیست محدود کودکانه‌ام وجود داشت و دوست‌شان داشتم «علی»* و «لیلا» بود. من در دفتر نقاشی‌ام چند پلان از داستانم را به صورت استوری‌بردهای رنگی کشیدم و مادرم را مجبور کردم که آنچه می‌گویم را زیر هر تصویر بنویسد، داستان درباره خواهر و برادری بود که در جنگل گم می‌شوند و اسیر جادوگری و در آخر با کمک هم فرار می‌کردند.(با توجه به داستان گویا بنده از کودکی علاقه به اقتباس هم داشتم.)

القصه، من تا نوشتن یاد گرفتم دست به قلم بردم و شروع کردم به نوشتن داستان‌های علمی و تخیلی، حس خوبی هم داشت اما در واقع کسی قضیه را جدی نمی‌گرفت، تا اینکه بزرگ‌تر شدم و کرم کتاب، و البته کرم نوشتن. در طی یک عملیات اکتشافی در آثار و بقایای به جا مانده از خودم در خانه پدری، دسته‌ای برگه از دوران دبیرستانم کشف شد که پرونده شخصیت‌های داستانم بود، لازم به ذکر است که در پرونده تا وزن شخصیت‌ها هم ذکر شده‌بود.(اینچنین تولستوی ِ درونی من داشتم.) اینکه چرا تا به حال به جایی نرسیدم مسئله تماماً از تنبلی و عدم اعتماد به نفسم نشأت می‌گیرد چرا که اگر زودتر دست نوشته‌هایم را علنی می‌کردم، زودتر هم اشتباهاتم را متوجه می‌شدم.


 

زهرا صالحی‌نیا
۱۵ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۸

یک امید

آرزو نیست، امید است برای دیدن یک لبخند.

همین


یاعلی رفیق

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۶

برای آنکه در خاطرم بماند

داستانم را تمام کردم، با خروار خروار حس ِ خوب و حال خوب، از شرقی‌ترین جای این سرزمین.

پیامک صبح‌گاهی دوستی در حرم روحم را تازه کرد، ناگهان عطر نمناک صبح‌های حرم در خانه‌ام پیچید، نور چراغ‌ها که در خیسی سنگ‌فرش‌ها می‌افتدد چشمانم را روشن کرد، نسیم لطیف و معطری که در بارگاه می‌پیچد صورتم را نوازش داد و صدای صلوات و دعا در گوشم پیچید.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)




زهرا صالحی‌نیا
۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۱:۱۳

رمانتیک‌طور

در حال نگارش‌ایم، همسرمان سر ِ شبی با حال مریض به سوپر سر کوچه رفتند و  برای‌مان  بستنی شکلاتی ابتیاع کردند تا ما موتور مغزمان بهتر کار کند، از تمام دنیا برای ما همین بس که پیش از رفتن گفتند:«مثل این هنرمندا که با سیگار مغزشون کار میافته مغز ِ تو با شکلات و بستنی کار میافته گویا.»

و خندیدند و از در خارج شدند، داشتم می‌گفتم برای ما همین بس که همسرمان حتی در شوخی هم از اعماق قلب به این اعتقاد دارند که ما هنرمندیم و نویسنده و شاید کسانی باشند که بگویند:«نیستید و امید بیهوده دارید!» ما به سخنان این گروه وقعی نمی‌نهیم، حتی اگر املاء‌مان در حد ندانستن خیس و خویس ضعیف باشد!


یادمان باشد اگر امیدها و آرمان‌های‌مان خدایی نکرده روزی نم کشید، صرفاً جهت این اعتقاد خالصانه و عاشقانه نویسنده و هنرمند شویم، تا روزگاری کتابی بنویسم و یا فیلم‌نامه‌ای نگارش کنیم و ابتدای‌اش حک کنیم:

تقدیم به تو.


*«تو»اش را لازم است توضیح دهم؟! :)


زهرا صالحی‌نیا
۲۱ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۰

پریشانی

ما جامانده‌ایم یا جای‌مان گذاشته‌اند؟!

مسئله هیچ‌کدام از این‌ها نیست، ما خون به دل‌ایم...


زهرا صالحی‌نیا
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۷

همین.

وقتی کسی هست که حتی بابت سرگیجه‌ات هم دلهره می‌گیرد، یعنی خوشبختی.


زهرا صالحی‌نیا
۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۱

سوال ساده-1

تا به حال شده دل‌تان بخواهد به کسی بگوئید «بالاخره روزی می‌رسد که می‌فهمی دنیا بدون من جای مزخرفی است!» ؟؟؟


زهرا صالحی‌نیا
۰۶ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۸

یک توصیف ساده

امشب در یک توصیف لحظه‌ای از وضعیتی که در آن قرار دارم به علی گفتم: من اصلا به یاد نمی‌آورم قبل از دانستن نکاتی که امروز می‌دانم چه‌طور بودم! و اصلا لحظاتی که نمی‌دانستم را دقیقا به خاطر نمی‌آورم، نه به خاطر عمق دانستنم به خاطر شدت و شتاب رسیدن به چرای این مطالب پس از پنج روز طولانی و جذاب.(با وجود تمام سختی‌ها.)


زهرا صالحی‌نیا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا