تو را برای ابد
ترک میکنم،مریم.
در وبلاگی این خط
را میخوانم و پرتاب میشوم به روزهای دور، به "و ما اَدریک ما مریم؟"و
مستور و مستور و روزهای با مستور! چه میشد من را؟! آنطور دیوانهوار خواندن
مستور! آنطور دیوانهوار حس کردن تکتک جملاتش.
زهرا* میگفت: نمیشود
به مردی که در اندوه فرو رفته خرده گرفت!
میخواستم به او
بگویم: به دختری که در اندوه دفن شده چهطور؟ میشود؟!
ولی زهرا رفتهبود،
میان همان حلقههای در هم پیچیده دود آن عصر پائیزی، بعد از دویدن از شیب تند آن
کوه روبهروی خوابگاه دانشجوئی ولنجک، بعد از آن راه رفتن میان خیابان خلوت. من هم
رفتم، انگار گم شدم ، دیگر خودم نشدم، سالهاست که خودم نیستم، جای کس ِ دیگری
زندگی میکنم، نفس میکشم، میخندم و تنها به جای خودم به جای همان خود ِ قبلیم
مستور میخوانم و ...
مستور نمیخوانم،
کتابها را گذاشتهام بالاترین قسمت کتابخانه، از جلدشان هم میترسم، صندوقچه
پاندوراست، میترسم بازشان کنم و طوفان شود، بلرزم، بریزم، غوغا کنم.
دیگر به برگههای
هیچ کتابی چنگ نمیزنم، فکر میکنم"من با زهرا رفتهام؟!"
از اتاق بیرون میزنم،
تاریکی حال و پذیرائی میترساندم، دستپاچه چراغی روشن میکنم. دست دراز میکنم به
سمت طبقه بالائی کتابخانه، دستم میلرزد و "من دانای کل هستم." را بر میدارم،
"و ما ادریک.." میآید.
"گفتم
غزلی بدهید قصهای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست.
اکنون من به او قصهای میدهم. تضمین آن غزل، اما همه خیال."
هنوز هم که نام مریم
میآید، هنوز هم که بوی پائیز میآید، هنوز هم وقتی از کابوسهای دست و پا زدن
برای به دست آوردن بیدار میشوم، زمزمه میکنم "و من حتی/ که دیری است/ ایمان
آوردهام_بیدلیل_/ به چشمانت."
تو
را برای ِ ابد ترک می کنم، مریم.
چه
حسن ِ مقطع ِ تلخی برای ِ غم، مریم
پکی
عمیق به سیگار می زنم اما
تو
نیستی که ببینی چه می کشم، مریم
برای
آن که تو را از تو بیش تر می خواست
چه
سرنوشت ِ بدی را زدی رقم، مریم
مرا
به حال ِ خود واگذاشتند همه
همه
، همه ، همه اما ، تو هم ؟! تو هم ؟! مریم ؟!
امیرپیمان
رمضانی
*من نیستم، دوستی است از گذشته.