بهار به روایت 11 صبح- اول
اول:
عید که بیاید، من 27 ساله میشوم، برای ِ من عدد عجیب و زیادی است، اگرچه وقتی 13 ساله هم شدم، همین فکر را میکردم، عدد زیاد و عجیب، الان که نگاه میکنم، 13 سالگی عدد زیادی نیست، چشمانم خیلی چیزها را ندیدهبود، گوشهایم نشنیدهبود و قلبم هم...
روزهای زیادی گذشته، اتفاقات مختلف، من، بیشتر از 26 سالی که در حال تمام شدن است تجربه کردهام، هنوز هم شک دارم که از راهی که آمدهام پشیمانم یا نه؟!
اما هنوز هم میترسم تغییر یک عطسه در گذشته، باعث شود من اینجا نباشم و من از جایی که هستم نه کاملاً نارضی، بلکه خشنودم!
گاهی بعضی زخمها و خستگیها به دل و روح آدم میماند، اگر در ِ صندوقچه را باز کنی، سنگینیشان را بر دل و روحات حس میکنی، من از این مدل سنگینیها زیاد دارم، سنگینیهایی که گذراندم، جایی در گذشته جایشان گذاشتم، یک روز بلند شدم و از همهشان گذر کردم، تحمل حضورشان را نداشتم، حجمشان تمام روزها و شبهای من را پُر کردهبوه.
یک عمر، یک عمر ِ 13 ساله، یک عمر ِ 26 ساله، اگرچه عدد زیادی نیست، اما برای عُمر غم، زیاد است، برای عمر یک غم حتی یک روز هم زیاد است، من مجبور بودم که قهرمان زندگی ِ خودم باشم، نمیشد بنشینم به انتظار آمدم سواری، شاهزادهای، ناجی ِ از پشت کوههای بلندی...
من ِ تنها نبود، یک عُمر ِ دراز، من دستی که به سویام دراز شدهبود را نادیده گرفتهبودم، کسی هست، که همیشه هست، نمیآید و نمیرود، فقط هست، اشک که میریختم، دلتنگی که بر سینهام سنگینی میکرد، درد که هجوم میآورد من در گوشه تنهایی خودم فرو میرفتم، تا روزی که سرم بر روی شانهاش افتاد، آهسته لبخند زد، دست بر روی دلم کشید، بود.
روزها، شبها، از نگاه ِ من دنیا کمر بسته بود به خون کردن ِ دلم، ولی پلک زدم، چشم بستم، تمام شد، دنبا مهربان بود، خدا بود.