رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
یکی از مهمترین حسرتهای من، نداشتن رودخانهای خروشان و پرصدا و عمیق در میان ِ شهر تهران است، آرزو داشتم کاش شهر با رودخانهای به دو نیم میشد و پلی رویش میکشیدند، رودخانهای که همه مردم شهر، خاطرهای از کودکی داشتهباشند برای شنا در آن.
خاطره شنا در رودخانه با دریا و اقیانوس و دریاچه و استخر تفاوت دارد، در رودخانه با جریان دست و پنجه نرم میکنی، در دریا هم جریان هست اما نه به اندازه رودخانهای که قرار است بگریزد و برود، در رودخانه اگر کودکی بیباک و جسور باشی رو به جریان میایستی و شیرجه میزنی، سعی میکنی از این سنگ که کنار رودخانه علامت زدهای به آن درخت که چند قدم بالاتر نشاناش کردهای برسی، باقی کودکان تلاشت را نظاره میکنند و آهسته بر روی جریان میخوابند و آب آنها را تا هر سنگ و شاخهای میبرد، بیآنکه نشانهای باشد، اما تو عقب رانده میشوی، دست میاندازی به سنگهای کف رودخانه، نفسات در مقابل جریان بند میآید و باز شیرجه میزنی.
خاطره مفقوده مردم شهر از شنا در رودخانه گاهی باعث عدم فهم سخن میشود، مثلاً روزی میرسد که باید بگویی شنا در جهت جریان آنهم در میان رودی که کارخانهای لوله قطور فاضلابش را در آن انداخت ساده است، و بنگ! خاطرهای نیست، گنگ نگاهات میکنند، بر روی جریان میخوابند و میروند، و هر روز، و هر روز...
جایی بالای لولهی فاضلاب را نشان میکنم، شیرجه میزنم، عمیقتر از همیشه....